حرکت در سطح

  • من را فرانسوی ببوس

    روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

    • این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM

      و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .

    • گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی

      غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بی‌حرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه می‌آمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانه‌هایش زیر لحاف تکان‌تکان می‌خورد

    • عدوی تو نیستم من، انکار توام

      ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعه‌ای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.

    • من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی

      آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر می‌تواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقه‌شان یک دنیا خودخواهی، منفعت‌طلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح می‌دهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولت‌های گوشت سویینی تاد بخورم

    • چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک

      هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسین‌برانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام به‌تصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.

۱۳۹۶ بهمن ۳۰, دوشنبه

زن نویسنده‌ای که به همه سیلی زد و رفت!

در سن پنجاه‌سالگی چند تن از ساکنان محلی در جنگل اطراف رامسر در روستای «جواهرده» ، جسد او را یافتند که از درختی حلق‌آویز شده بود. با انتشار خبر مرگ او، آن هم زمانی که نیروهای امنیتی سرگرم پروژه حذف فیزیکی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های مخالف حکومت بودند، این گفته مطرح شد که غزاله علیزاده به دست نیروهای امنیتی به قتل رسیده است.





                                      
 



  زنی که در «خانه ادریسی‌ها» به دنیا آمد

ایران| زندگی عجیبی داشت غزاله. او مثل «خانه ادریسی‌ها» اندوهبار با کلمات زیست و نام خود را در همین کلمات اندوه‌بار به عنوان یکی از داستان‌نویسان تراز اول ایرانی در تاریخ ادبیات داستانی ایران که کمتر البته به کتاب‌های مدرسه راه یافت، ثبت کرد. صاحب و سازنده همین «خانه ادریسی‌ها» انگار که دور از همه هیاهوها کاتب کلماتی بود که چشم بسته به منشی‌اش املا می‌کرد و او می‌نوشت. در فیلمی که از زندگی او ساخته شده این مراسم شخصی را می‌بینیم که اصولاً علیزاده خودش اهل نوشتن نبود، چشم‌بندی می‌گذاشت و در لایه‌های ذهنش فرو می‌رفت و آنچه را می‌دید برای کسی می‌گفت و او انشا می‌کرد. انگار که در تاریکخانه‌ای بنویسد و نور بتاباند روی شخصیت‌ها و داستان‌ها.
او در ظاهر زنی سرزنده و پرهیجان بود و در کلماتش انگار چیزی متناقض بود و پارادوکسیکال. غزاله علیزاده و شیوه روایتش در داستان را شاید بتوان به یک نسل و یک مکتب نزدیک دانست شاید هم نه. اگرچه او در روایت جایی ایستاده بود که براهنی در «آزاده خانم و نویسنده‌اش»، فصیح در «زمستان ۶۲» و احمد محمود در «زمین سوخته» می‌ایستاد؛ اما شاید یکی از مولفه‌ها که همین خانه ادریسی‌ها (که معروف‌ترین اثر علیزاده است) را منحصر به فرد می‌کرد دست بردن در شکل واقعیت و ساخت موقعیت‌هایی است که اساساً مصداق بیرونی ندارند. خانه ادریسی‌ها داستان شهری است به نام «عشق آباد» و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شده‌اند تا حق ستمدیدگان را از ثروتمندان بگیرند و آنها را از خانه هاشان بیرون کنند. همه ماجرا در خانه‌ای «بزرگ و کهنه» می‌گذرد. رمانی مفصل و دو جلدی که تمام فضاهایش انگار در ساعاتی گرگ و میش و مبهم می‌گذرد که نه می‌توانیم به واقعیت‌های آنچه‌ می‌بینیم دست بزنیم و نه به سادگی از فضای وهم آلود آنچه می‌خوانیم عبور کنیم. او در این کتاب تاریخ شکست‌خوردگان را به نحوی دیگر روایت کرده است؛ همانطور که تاریخ خودش را در جدال با بیماری سرطان. علیزاده که ۲۷ بهمن ۱٣۲۷ در مشهد به دنیا آمده بود پنج سال پس از انتشار خانه ادریسی‌ها در سال ۱٣۷۰ یک روز به قصد نابودی خود به رامسر رفت و اهالی «جواهرده» در حالی او را پیدا کرده بودند که با کمی فاصله از زمین داشت به خلق لحظه‌هایی فکر می‌کرد که در «خانه‌ ادریسی‌ها» یکبار زندگی‌اش کرده بود. 


  زادروز نویسنده‌ای که به همه سیلی زد و رفت!

بیست‌وهفتم بهمن‌ماه زادروز غزاله علیزاده است؛ نویسنده‌ای که هوشنگ گلشیری درباره‌اش گفته است «او یک سیلی به همه ما زد و رفت.»

شهریار مندنی‌پور، داستان‌نویس، درباره آثار غزاله علیزاده می‌گوید: بهترین جمله را درباره غزاله علیزاده، گلشیری گفته که او یک سیلی به همه ما زد و رفت. داستان او هم داستان تکراری نویسنده‌های دنیاست؛ یعنی هر کس به نحوی به سمت کلمه آمده و وارد این دنیا شده، انگار نحوستی دامن‌گیرش شده است. خیلی از نویسنده‌ها را می‌شناسیم که به مرگ طبیعی نمرده‌اند و هم زندگی و هم مرگ‌شان تراژیک بوده؛ غزاله علیزاده هم یکی از این‌هاست.

او نثر علیزاده را از پاکیزه‌ترین و منضبط‌ترین نثرهای زنان داستان‌نویس ما توصیف می‌کند و می‌گوید: او روی نثرش کار کرده بود و حداقل در آثارش غلط‌های نحوی و دستوری به چشم نمی‌خورد.

مندنی‌پور دیگر ویژگی آثار غزاله علیزاده را محیط و ستینگ داستان‌های او می‌داند و اضافه می‌کند: او جزو معدود نویسنده‌های ماست که ستینگی سوای ستینگ رایج داستان‌های ایرانی انتخاب کرده است. ما معمولا در داستان‌های‌مان با فضاهای روستایی، فقرزده و طبقه مصیبت‌کشیده زیر متوسط و حداکثر متوسط ربه‌روییم و محیط اشرافی، اشیای اشرافی و فضایی که علیزاده انتخاب کرده، تقریبا برای خواننده داستان ایرانی تازگی دارد. علیزاده این شجاعت را داشت که اشخاص را از محیط و طیف اجتماعی خودش انتخاب کند و به نظرم در این کار موفق هم بود. او در بعضی داستان‌های کوتاه و در رمانش، «خانه ادریسی‌ها»، توضیحات دقیق، روشن و هنرمندانه‌ای دارد که طبیعتا زاییده زبان دقیق اوست.

این نویسنده سپس با تأکید بر این‌که از لحاظ ارزش‌گذاری بر ادبیات، ادبیات مردانه و زنانه نداریم، می‌گوید: اما این‌ها به هر حال تفاوت‌هایی با هم دارند، یعنی وقتی یک نویسنده زن می‌نویسد، طبیعتا باید زبانش با زبان مردسالار یک نویسنده مرد تفاوت داشته باشد. البته می‌توان این‌طور معتقد بود که نویسنده باید از چنان قدرت‌هایی برخوردار باشد که وقتی اراده می‌کند، داستان را از زبان یک زن بنویسد زبان و نگاه زنانه داشته باشد و وقتی اراده می‌کند از زبان یک مرد بنویسد، برعکس این کار را انجام دهد. ولی به هر حال وجه غالب آثار یک نویسنده زن، بخصوص وقتی راوی زن باشد، باید زبان زنانه باشد، ولی ما این زبان را در داستان زنان خودمان خیلی کم داریم و درست همان زبان مردانه را در این داستان‌ها می‌بینیم. یعنی آن واکاوی‌ای را که زبان زبانه باید از زبان مردانه انجام دهد، ما در زنان داستان‌نویس‌مان خیلی کم می‌بینیم.

نویسنده «شرق بنفشه» با اشاره به این‌که زبان، توضیحات و نحو بیش‌تر داستان‌های زنان ما مردانه است، ادامه می‌دهد: اما غزاله علیزاده به زبان زنانه نزدیک شده بود و بخصوص وقتی خودش راوی داستان بود، نگاه و طنز ظریفی را در برخورد با مردها و احتمالا برخوردهای عاشقانه‌اش به کار می‌گرفت. او حتا در مقالاتش هم به نحوی مستقیم و غیرمستقیم آن توقع مردانه از خودش را به طنز و تمسخر می‌گرفت.

چرا غزاله درخت را به عنوان قاتل انتخاب کرد؟

مندنی‌پور با اشاره به خودکشی علیزاده عنوان می‌کند: با توجه به تصویری که از او داشتم، تا ماه‌ها پس از شنیدن خبر، سوالم این بود که او چگونه می‌توانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختی را برای دار زدن خودش انتخاب کند. در آثار او هیچ ردی از این نوع خودکشی خشونت‌بار دیده نمی‌شود و همیشه برای من این سوال وجود دارد که او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب کرد.

نگاه کردن از ورای تخیلی مه‌آلود

حسن میرعابدینی، منتقد ادبی، نیز درباره غزاله علیزاده می‌نویسد: «در داستان‌های علیزاده به همه چیز از ورای تخیلی مه‌آلود نگاه می‌شود. پیوندهای متعارف بین اشیا، حوادث و آدم‌ها از هم می‌پاشد تا از طریق پیوندی تازه، جهانی شگرف آفریده شود. برای آفریدن چنین جهانی، نویسنده زبانی شاعرانه و مبهم را به کار می‌گیرد؛ زبانی که برای نمودن درون نامتعارف قهرمان داستان، با زبان متداول متفاوت باشد. هر داستان‌نویس مدرنیست برخورد خاصی با زبان دارد. خصوصیت نثر علیزاده سره‌گرایی اوست. او نویسنده‌ای وصاف است که توالی صفت‌ها، قیدها و اضافه‌های پیاپی را با رنگی از شعر رمانتیک و لغاتی برگرفته از فارسی سره، در پی هم می‌آورد تا اشتیاق خود را به گذشته بنمایاند.» («صدسال داستان‌نویسی ایران»)

غزاله دغدغه آزادی داشت

همچنین محمد ایوبی، داستان‌نویس فقید، درباره غزاله علیزاده می‌گوید: غزاله علیزاده مانند خیلی از نویسنده‌ها همواره دغدغه آزادی بیان و اندیشه‌ را داشت و بیش‌تر در این راه قلم می‌زد. درست است که او داستان می‌نوشت، اما در همین داستان نوشتنش هم باز تلاشی برای رسیدن به آزادی و دغدغه طرح این موضوع به چشم می‌خورد.

او ادامه می‌دهد: در اوایل کار، سبک علیزاده از نظر نوشتاری سبک رئالیسم است که البته یک رئالیسم خشک و منجمد نیست. اما در کارهای بعد که آفاق نگاه او زیباتر و بهتر می‌شود، مشخص است که دغدغه او دغدغه زندگی است، یعنی او یک زندگی مرفه و سالم را برای همه می‌خواهد و قهرمان‌هایش هم همین مسأله را دنبال می‌کنند.

ایوبی همچنین می‌گوید: علیزاده همین‌طور که نوشتن را ادامه می‌دهد، دغدغه نثر، فرم و زیباتر نوشتن را هم دارد و در نهایت به نثر موجز و مختصری می‌رسد که جذابیت‌های خود را دارد. او در نثرش برای هر منطقه و هر فردی اصطلاحات و نظرگاه‌های مخصوصی را به کار می‌گیرد.

او سپس درباره این‌که چقدر نگاه زنانه در نوشته‌های علیزاده به چشم می‌خورد عنوان می‌کند: اتفاقا علیزاده هم مانند بسیاری از نویسندگان دیگر مثل خانم سیمین دانشور، دغدغه انسان را دارد و فقط دغدغه مرد یا زن را به صورت مشخص ندارد. در واقع اگر این‌گونه باشد، آن وقت هنر در خدمت دید و نگاه خاصی قرار می‌گیرد و از ارزش‌هایش کم می‌شود. در جامعه ما چون زن ستم مضاعفی دیده است، در آثار نوشتاری‌مان پررنگ‌تر مطرح شده و این مساله چه در نوشته‌های زنان و چه در نوشته‌های مردان به چشم می‌خورد. اما آن‌چه مسلم است این‌که علیزاده زن را بهتر می‌شناخته و این بدین معنا نیست که او جبهه‌گیری خاصی داشته است.

         نگاهی فمینیستی به آثار غزاله علیزاده

دکتر نیره توکلی، جامعه شناس و پژوهشگر مسائل زنان در تهران در مصاحبه با شیرین جزایری درباره آثار غزاله علیزاده و شخصیت زنان در داستان های وی با نقد اظهارات عابدینی در مورد وی می گوید: برای من که خود هم به نوشتن علاقه داشتم شخصیت جذابی داشت. بخشی از این جذابیت‌اش شاید مربوط می‌شد به این مسئله که از زندگی نامتعارفش، دست کم برای من، تعریف می‌کرد و مربوط می‌شد به تجربه‌های زندگی‌اش در پاریس، شرکت‌اش در انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه، به جدایی از همسر اولش و ازدواج مجددش، و اینکه دختری بازمانده از زلزله‌ی بویین زهرا را به فرزندی پذیرفته بود. بعدها که آثارش چاپ شد و ما دیگر با هم همکار نبودیم با خواندن آثاری نظیر رمان «خانه‌ی ادریسی‌ها» که سال ۷۰ یا ۷۱ چاپ شد، یا داستان کوتاه «گردو شکنان» این تصور به من دست داد که همواره در آثارش می‌خواهد شخصیت زنی زیبا، اثیری و غیره زمینی را بازآفرینی کند که مثل «ومدیوس» خوشگله‌ی صد سال تنهایی به مرگی پیش‌رس و غیرعادی می‌میرد.

آدم احساس می‌کند که غزاله آثارش را راحت نوشته و خیلی در قید این نبوده که مخاطب چه فکری می‌کند و این را در چه مقوله‌ای قرار می‌دهد.
وقتی خواستیم آثارغزاله را معرفی بکنیم، دیدم از دیدگاه زنان و از دیدگاه نقد فمینیستی چندان توجهی به آثار او نشده، از جمله میرعابدینی او را نویسنده‌ای رویابین معرفی کرده است که حس خودش را در پرده پرده‌ی وصف‌هایی رنگین بروز می‌دهد. او معتقد است که شخصیت‌های داستان‌های غزاله علیزاده، چه در «سفر ناگذشتنی» و چه در «بعداز تابستان» بیشتر زن‌هایی هستند که این‌ها برای فرار از دلتنگی‌های تسکین‌ناپذیر به سیر و سلوک اشراقی برای رسیدن به خوشبختی روی می‌آورند و می‌خواهند با طبیعت آغازین و سرچشمه‌های جادویی حیات پیوند داشته باشند که این سبقه‌ی عرفانی به داستان‌هایشان می‌دهد و در ضمن، زنان شخصیت‌های غزاله علیزاده را آدم‌هایی می‌دانند که اینها مدام در رویا بسر می‌برند، عمری در خیال می‌زیند، اما در برخورد با واقعیت از توهم بدر می‌آیند و فرو می‌ریزند و در لاک تنهایی انزوا می‌خزند. در واقع آقای میرعابدینی معتقد است که این سرنوشت برای اغلب زنان علیزاده تکرار می‌شود.
اما من معتقدم که وقتی مردها آثار زنان را نقد می‌کنند، گاه خطای دیدشان بقدری فاحش است که براحتی نمی‌توان از آن چشم پوشید. من می‌خواهم بگویم که برخلاف دید و نظر آقای میرعابدینی نه تنها در داستان «بعداز تابستان»، بلکه در هیچیک از داستان‌های علیزاده این زن‌ها نیستند که عمری را در رویا بسر می‌برند و در برخورد با واقعیت از توهم بدر می‌آیند، بلکه در بیشتر داستان‌های علیزاده مردها چنین وضعیتی دارند.
من نظرم اینست که در بیشتر آثار علیزاده این مردها هستند که در رویا بسر می‌برند و اتفاقا زن‌ها خیلی واقع‌بین برخورد می‌کنند، بنحوی که خالی از توهم‌اند.


ناصر زراعتی سال گذشته به یادبود غزاله علیزاده نوشت: پس از گذشتِ بیست سال، هنوز هم هر بار یادِ غزاله میافتم، تصویری که ندیده ام، امّا بیش از بسیاری تصویرهایِ دیده شده در ذهنم نشسته، جلوِ چشمانم پدیدار می شود؛ انگار فیلمی گرفته باشی و بعد آن را بر پرده یا صفحه‍ی تلویزیون به نمایش بگذاری: در آن جنگلِ جواهردرّه رامسر، آویخته از درختی، با گردنِ کج... اندامش ـ مثلِ همیشه پوشیده در رَختِ یکدست سیاه ـ تاب می خورَد... با چشمانِ بسته و لبخندی تلخ نشسته بر لب... به آرامشِ هیچ و پوچِ مرگ رسیده... رهاشده از درد و رنج و دشواریها و ناهمواریهایِ این روزگار و این زندگی...

دقیق یادم نیست سالِ ۷۳ بود یا ۷۴... با دوستِ عزیزِ فیلمساز داریوش مهرجویی فکر کردیم شعری نمایشی از سپانلو را اجرا کنیم. فکرهایِ مختلفی داشتیم، از جمله اینکه آن را رویِ صحنه ببریم و بعد هم یکی از اجراها را ضبطِ تصویری کنیم. 
یک روز قرار گذاشتیم تمرینی، با دو دوربینِ ویدئو، تصویرهایی بگیریم. 
یک روز رفتیم خانه‍ی سپانلو. 
از پیش، من از دوستِ هم دانشکدهای قدیمی ام محمدرضا شریفی (که از فیلمبردارانِ مشهورِ آن زمان بود) خواهش کرده بودم بیاید. مهرجویی هم یکی از همکارانش (گمانم دستیارِ فیلمبردار بود) را خبر کرد. آن دو با دو دوربین «وی.اچ.اس» تصویر میگرفتند. تعدادی هم چراغ جور کرده بودیم. 
محمدعلی سپانلو بود و هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی و غزاله علیزاده...(حالا، هیچکدامشان نیستند. فقط یادشان هست و تصویر و صداشان...)
در شعرِ نمایشیِ سپانلو، شخصیّتهایی هستند که از زبانِ خود، ماجراهایی را روایت میکنند. آن روز، هر یک از آن چهار دوستِ شاعر و نویسنده، به جایِ آن شخصیّتها، بخشهایِ آن شعر را خواندند. مثلِ تعزیه خوانها، نسخه در دست، در فضایِ سالن و آن پلّهها، به طبقه‍ی بالا میرفتند، پایین می آمدند، راه میرفتند، میگشتند و رو به دوربینها (که رویِ دستِ تصویربردارها، دائم در حرکت بود)، می خواندند. مهرجویی همکارش را راهنمایی میکرد و من به رضا شریفی میگفتم چه تصویری بگیرد و چگونه و...
کارمان بیشتر نوعی (به اصطلاح) «اِتود» بود... گونه ای تمرین... 
آن روز، میگفتیم و میخندیدیم و کار میکردیم... دو سه ساعتی تصویر گرفتیم تا بعد، ببینیم چه میشود کرد با آن... که نشد و زمان گذشت و دوستانمان یکی یکی رفتند...
روزِ بسیار زیبا و شادی بود. در استراحت هایِ چنددقیقه ای، چای مینوشیدیم و شوخی میکردیم... 
سالهاست نسخه ای از آن دو نوار نزدِ من است و نسخه ای پیشِ مهرجویی...
یکی دو باری که (تا سالِ ۱۳۸۰) همدیگر را دیدیم، یادِ آن روز و آن تصویرها افتادیم و گفتیم بد نیست فکری برایِ آنها بکنیم... اما بعد، باز نشد و زمان گذشت و من اینجا و مهرجویی در ایران، هر یک درگیرِ کار و روزگارِ خودمان بوده و هستیم...
وقتی گلشیری آنگونه ناگهانی و باورنکردنی از دنیا رفت، من برایِ مراسمِ یادبودِ او در همین شهر (گوتنبرگ)، باشتاب، تصویرهایی که از او داشتم، کنارِ هم چیدم. کلیپی ده پانزده دقیقه ای آماده شد که بعد به ایران هم فرستادم. یکی دو دقیقه هم از تصویرهایِ آن روز استفاده کردم.
حالا، باید ببینم چه می شود کرد... باید فرصتی پیش بیاید، با مشورتِ مهرجویی، از این تصویرها کاری دربیاوریم...
در آن شعرِ نمایشی، جایی هست که از «خودکشی» سخن میرود. آن تکّه را غزاله هم خواند. هم هنگامِ خواندنِ آن تکه و هم هنگامی که دوستان دیگر آن تکّه را میخواندند، تصویرِ چهره‍ی غزاله در حالِ شنیدن هست...
آن روز، نه او خودش و نه هیچیک از ما هفت تن (که تنها من و مهرجویی مانده ایم و از آن جوانِ دستیارِ فیلمبردار، همکارِ مهرجویی، بیخبرم.) مطمئنم که از ذهنمان هم نمیگذشت چندی بعد، غزاله خودکشی خواهد کرد... امّا در چند «کلوزآپ»ی که از غزاله هست، حسی در خطوطِ چهره و نگاهِ آن چشمها دیده می شود که غریب است... 
بارها از خود پرسیده ام: «یعنی آیا آن روز، به مرگِ خودخواسته فکر میکرده؟...»


غزاله علیزاده ۲۷ بهمن‌ماه ۱٣۲۵ در تهران به دنیا آمد و ۱٨ اردیبهشت‌ماه سال ۱٣۷۵ در سن پنجاه‌سالگی چند تن از ساکنان محلی در جنگل اطراف رامسر در روستای «جواهرده» ، جسد او را یافتند که از درختی حلق‌آویز شده بود. با انتشار خبر مرگ او، آن هم زمانی که نیروهای امنیتی سرگرم پروژه حذف فیزیکی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های مخالف حکومت بودند، این گفته مطرح شد که غزاله علیزاده به دست نیروهای امنیتی به قتل رسیده است.
«بعد از تابستان»، «سفر ناگذشتنی»، «دو منظره»، «خانه ادریسی‌ها» ، «چهارراه»، «با غزاله تا ناکجا» و «شب‌های تهران» از جمله آثار این نویسنده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

پادکست سه پنج