زنی که در «خانه ادریسیها» به دنیا آمد
او در ظاهر زنی سرزنده و پرهیجان بود و در کلماتش انگار چیزی متناقض بود و پارادوکسیکال. غزاله علیزاده و شیوه روایتش در داستان را شاید بتوان به یک نسل و یک مکتب نزدیک دانست شاید هم نه. اگرچه او در روایت جایی ایستاده بود که براهنی در «آزاده خانم و نویسندهاش»، فصیح در «زمستان ۶۲» و احمد محمود در «زمین سوخته» میایستاد؛ اما شاید یکی از مولفهها که همین خانه ادریسیها (که معروفترین اثر علیزاده است) را منحصر به فرد میکرد دست بردن در شکل واقعیت و ساخت موقعیتهایی است که اساساً مصداق بیرونی ندارند. خانه ادریسیها داستان شهری است به نام «عشق آباد» و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شدهاند تا حق ستمدیدگان را از ثروتمندان بگیرند و آنها را از خانه هاشان بیرون کنند. همه ماجرا در خانهای «بزرگ و کهنه» میگذرد. رمانی مفصل و دو جلدی که تمام فضاهایش انگار در ساعاتی گرگ و میش و مبهم میگذرد که نه میتوانیم به واقعیتهای آنچه میبینیم دست بزنیم و نه به سادگی از فضای وهم آلود آنچه میخوانیم عبور کنیم. او در این کتاب تاریخ شکستخوردگان را به نحوی دیگر روایت کرده است؛ همانطور که تاریخ خودش را در جدال با بیماری سرطان. علیزاده که ۲۷ بهمن ۱٣۲۷ در مشهد به دنیا آمده بود پنج سال پس از انتشار خانه ادریسیها در سال ۱٣۷۰ یک روز به قصد نابودی خود به رامسر رفت و اهالی «جواهرده» در حالی او را پیدا کرده بودند که با کمی فاصله از زمین داشت به خلق لحظههایی فکر میکرد که در «خانه ادریسیها» یکبار زندگیاش کرده بود.
وقتی خواستیم آثارغزاله را معرفی بکنیم، دیدم از دیدگاه زنان و از دیدگاه نقد فمینیستی چندان توجهی به آثار او نشده، از جمله میرعابدینی او را نویسندهای رویابین معرفی کرده است که حس خودش را در پرده پردهی وصفهایی رنگین بروز میدهد. او معتقد است که شخصیتهای داستانهای غزاله علیزاده، چه در «سفر ناگذشتنی» و چه در «بعداز تابستان» بیشتر زنهایی هستند که اینها برای فرار از دلتنگیهای تسکینناپذیر به سیر و سلوک اشراقی برای رسیدن به خوشبختی روی میآورند و میخواهند با طبیعت آغازین و سرچشمههای جادویی حیات پیوند داشته باشند که این سبقهی عرفانی به داستانهایشان میدهد و در ضمن، زنان شخصیتهای غزاله علیزاده را آدمهایی میدانند که اینها مدام در رویا بسر میبرند، عمری در خیال میزیند، اما در برخورد با واقعیت از توهم بدر میآیند و فرو میریزند و در لاک تنهایی انزوا میخزند. در واقع آقای میرعابدینی معتقد است که این سرنوشت برای اغلب زنان علیزاده تکرار میشود.
اما من معتقدم که وقتی مردها آثار زنان را نقد میکنند، گاه خطای دیدشان بقدری فاحش است که براحتی نمیتوان از آن چشم پوشید. من میخواهم بگویم که برخلاف دید و نظر آقای میرعابدینی نه تنها در داستان «بعداز تابستان»، بلکه در هیچیک از داستانهای علیزاده این زنها نیستند که عمری را در رویا بسر میبرند و در برخورد با واقعیت از توهم بدر میآیند، بلکه در بیشتر داستانهای علیزاده مردها چنین وضعیتی دارند.
من نظرم اینست که در بیشتر آثار علیزاده این مردها هستند که در رویا بسر میبرند و اتفاقا زنها خیلی واقعبین برخورد میکنند، بنحوی که خالی از توهماند.
یک روز قرار گذاشتیم تمرینی، با دو دوربینِ ویدئو، تصویرهایی بگیریم.
یک روز رفتیم خانهی سپانلو.
از پیش، من از دوستِ هم دانشکدهای قدیمی ام محمدرضا شریفی (که از فیلمبردارانِ مشهورِ آن زمان بود) خواهش کرده بودم بیاید. مهرجویی هم یکی از همکارانش (گمانم دستیارِ فیلمبردار بود) را خبر کرد. آن دو با دو دوربین «وی.اچ.اس» تصویر میگرفتند. تعدادی هم چراغ جور کرده بودیم.
محمدعلی سپانلو بود و هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی و غزاله علیزاده...(حالا، هیچکدامشان نیستند. فقط یادشان هست و تصویر و صداشان...)
در شعرِ نمایشیِ سپانلو، شخصیّتهایی هستند که از زبانِ خود، ماجراهایی را روایت میکنند. آن روز، هر یک از آن چهار دوستِ شاعر و نویسنده، به جایِ آن شخصیّتها، بخشهایِ آن شعر را خواندند. مثلِ تعزیه خوانها، نسخه در دست، در فضایِ سالن و آن پلّهها، به طبقهی بالا میرفتند، پایین می آمدند، راه میرفتند، میگشتند و رو به دوربینها (که رویِ دستِ تصویربردارها، دائم در حرکت بود)، می خواندند. مهرجویی همکارش را راهنمایی میکرد و من به رضا شریفی میگفتم چه تصویری بگیرد و چگونه و...
کارمان بیشتر نوعی (به اصطلاح) «اِتود» بود... گونه ای تمرین...
آن روز، میگفتیم و میخندیدیم و کار میکردیم... دو سه ساعتی تصویر گرفتیم تا بعد، ببینیم چه میشود کرد با آن... که نشد و زمان گذشت و دوستانمان یکی یکی رفتند...
روزِ بسیار زیبا و شادی بود. در استراحت هایِ چنددقیقه ای، چای مینوشیدیم و شوخی میکردیم...
سالهاست نسخه ای از آن دو نوار نزدِ من است و نسخه ای پیشِ مهرجویی...
یکی دو باری که (تا سالِ ۱۳۸۰) همدیگر را دیدیم، یادِ آن روز و آن تصویرها افتادیم و گفتیم بد نیست فکری برایِ آنها بکنیم... اما بعد، باز نشد و زمان گذشت و من اینجا و مهرجویی در ایران، هر یک درگیرِ کار و روزگارِ خودمان بوده و هستیم...
وقتی گلشیری آنگونه ناگهانی و باورنکردنی از دنیا رفت، من برایِ مراسمِ یادبودِ او در همین شهر (گوتنبرگ)، باشتاب، تصویرهایی که از او داشتم، کنارِ هم چیدم. کلیپی ده پانزده دقیقه ای آماده شد که بعد به ایران هم فرستادم. یکی دو دقیقه هم از تصویرهایِ آن روز استفاده کردم.
حالا، باید ببینم چه می شود کرد... باید فرصتی پیش بیاید، با مشورتِ مهرجویی، از این تصویرها کاری دربیاوریم...
در آن شعرِ نمایشی، جایی هست که از «خودکشی» سخن میرود. آن تکّه را غزاله هم خواند. هم هنگامِ خواندنِ آن تکه و هم هنگامی که دوستان دیگر آن تکّه را میخواندند، تصویرِ چهرهی غزاله در حالِ شنیدن هست...
آن روز، نه او خودش و نه هیچیک از ما هفت تن (که تنها من و مهرجویی مانده ایم و از آن جوانِ دستیارِ فیلمبردار، همکارِ مهرجویی، بیخبرم.) مطمئنم که از ذهنمان هم نمیگذشت چندی بعد، غزاله خودکشی خواهد کرد... امّا در چند «کلوزآپ»ی که از غزاله هست، حسی در خطوطِ چهره و نگاهِ آن چشمها دیده می شود که غریب است...
بارها از خود پرسیده ام: «یعنی آیا آن روز، به مرگِ خودخواسته فکر میکرده؟...»
«بعد از تابستان»، «سفر ناگذشتنی»، «دو منظره»، «خانه ادریسیها» ، «چهارراه»، «با غزاله تا ناکجا» و «شبهای تهران» از جمله آثار این نویسندهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر