نيما دگرگونیهايی را كه پيشينيانش در عصر بيداری، بسيار كم رنگ و سطحی پديد آورده بودند، پيشِ رو داشت؛ نمی توان در تحولات محتوايی و اجتماعی كردن شعر و ادب از علامه دهخدا، نسيم شمال، ايرج ميرزا و عارف قزوينی نام نبرد و يا تغييراتِ ساخت و صورت را در اشعارِ لاهوتی، تقی رفعت و بانو شمس كسمايی در نظر نياورد امّا كارهای آنان اندك، سست و بی رنگ است؛ به بيانيه های اجتماعی و قطعه های آهنگينی كه هيجان زده و شتابان بيان شده، می ماند تا آغاز جدی يك تحوّل عميق؛ و اگر نيما نبود بیترديد عقيم را هم بايد به آن میافزوديم؛ نيما نخستين كسی است كه به طور جدّی و شوق انگيز، تغيير در شكل و محتوايِ شعر را متناسب با نياز جامعه پی گرفت.
شايد گمان كنيم كه او بسيار بختْ يارتر از شاخص های پيشينِ فرهنگ و ادب ايران بوده است، هرچه باشد او پس از مشروطه می زيسته و در جامعه ای ظهور كرده است كه مردمش بيدار شده بودند و رشد اجتماعی، حسِ هم انديشی را در آنان زنده كرده بود و غربتی را كه بزرگانی چون حافظ، خيام، فردوسی، عطار و ديگران داشته اند، نداشت؛ اين گمان هرچند به يقين نزديك می نمايد ولی نفی غربت از نيما نمیكند.
وقتی عادت، حرف اوّل و آخر است. تغيير و عادت شكنی گناهی بزرگ و نابخشودنی است كه خاص و عام را به واكنش های شتابان، بازدارنده و همراه با ريشخند و تحقير برمی انگيزد، اگر زمينه و سابقه ی خشونت هم فراهم باشد، خلافْ آمدِ عادت به قيمتِ جان و آبروی فرد تمام می شود.
وقتي عين القضات همدانی در نامه اش به ياران می گويد: « ندانم كه سر در زبان بازم يا در قلم»[۱] و يا حلاج پارسی به دوستِ بغدادی-مصری اش شبلی، می گويد: « سرگشته ی كاری شده ايم چنان كه خود كشتن در پيش داريم»[۲] و در تاريخ می خوانيم كه مُذَكِّری در طابران توس با تعصّب راه را بر تشييع كنندگان پيكر فردوسی، می بندد كه»من رها نكنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برند كه او رافضی بود»[۳] و سخن مردم در آن دانشمند اثر نمی كند و به ناچار فردوسی در باغ خودش دفن می شود؛ و بسياری خاطرات خونين و خشونت بار ديگر كه در حق اهل انديشه روا داشته شده و در دل و ياد تاريخ ايران حك شده، مرور می شود، می بينيم زمينه و پيشينه ی گسترده و هول آورِ خشم و اُشتلم نسبت به انديشمندان آشكارتر از آن است كه بشود آن را پوشاند.
با اين همه ايران زادگاه بسياری از بزرگان ادب و انديشه جهان بوده است. بزرگانی كه خلافْ آمدِ عادت نخستين سرمايه شان بوده است. حافظ می گويد:
از خـــلافْ آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيّت از آن زلف پريشان كردم[۴]
بايد راز پوشيدگی زندگی حافظ و تناقض گويی درباره ی او را در تاريخ ادبيات، در همين خلافِ عادت زيستن او جُست. شبستری نيز با پای فشردن بر چنين خلافی سفارش می كند:
نگردد جمع عادت با عبـــادت
عبادت مي كني بگذر ز عادت[۵]
او همچنين می گويد:
نمي دانم به هر حالی كه هستی
خلاف نفس بيرون كن كه رستی[۶]
كه مصراع دوم به گونه هايی ديگر هم گزارش شده: خلاف نفسِ وارون كن كه رستی/ خلاف رسم و عادت كن كه رستی. عين القضات، معتقد است: « تا از عادت پرستی به در نيايی و دست بِنَداری ، حقيقت ورز نشوی »[۷] . متفكران ايرانی سخنانی با اين مضمون كم نگفته اند؛ اين بسيار، همه داستان گوی اين حقيقت است: به رغم دشواری هايی كه اين نوع خلاف كردن ها برای شاخص های فرهنگ ايران پيش می آورده، آنان برپايه ی انديشه ی خود كه خلاف رسم روزگارشان بوده، می زيسته اند؛ زيستنی نه چندان آسان . آنان مجبور بودند در دياری زندگی كنند كه تنها صدای آن فرمانِ حاكمان و اميران است؛ عامهی مردم، هم، در جايگاهِ نيرومندترين طاغوت، بر رسايی و جذبه ی آن صدا می افزودند. غربت اهل انديشه، شاخصهی مهم و برجسته ی چنين دياری بود – كه به كار بردنِ واژه ی جامعه در مفهومِ اجتماعی ِمردمانی هم انديش با منافع يكسان، برای آن دشوار می نمايد-.
بیترديد جنبش مشروطيّت به مردم هم انديشی آموخت و به آنان فهماند كه دارای نقشی مهم در اداره و چرخه زندگی اجتماعی هستند. از آن به بعد ايران دارای نبض اجتماعی می شود- كه سخن درباره ی آن ميدانی ديگر می طلبد-. نيما پس از عصر بيداری، خالقِ دوره ای می شود كه در ادوار تاريخ ادبيات ايران به نام او ثبت شد: عصر نيما. اگر بگوييم او در اين راه تنها بود، بر گفتار راست و نيك پای فشرده ايم؛ هر چند اين نيكی و راستی، شرمنده مان هم می كند. او در ميان ما تنها زيست. وشرمسارانه بايد گفت فقط او نبوده كه تنها زيسته، همه ی عادت زُدايان و پيشوايانِ فرهنگی ايران زمين، سنت گزارانی ارجمند بودند كه پس از مرگ ارج گزاری شدند و قيمت يافتند. خواص و عوام هر كدام به نوبه ی خود و به اندازه ی توان خود آنان را آزرده اند. نگاهی به آثار اين بزرگان، می تواند در اين زمينه راهگشا باشد. حتّی نالش اهل انديشه از روزگار، نمايه ی رنجش آنان از اهل روزگار است. پرداختن به اين ماجرا خود گشايش جستاری جداگانه، روشنگر و بسيار ضروری را مي طلبد. ما در اينجا فقط می خواهيم اشاره ای گذرا كنيم به غربت نيما در دياری كه می زيست.
استاد شهريار در خاطراتش می گويد كه در حوالی فيروزكوه قهوه خانه ای بوده كه نيما هميشه به آن جا می رفته است، شهريار به آن قهوه خانه می رود و چون نيما را نمی بيند، برای او يادداشتی می گذارد و از او زمانی برای ديدار می طلبد، امّا با بی اعتنايي و عدم پاسخ نيما روبه رو می شود، حدود سه سال بعد كه نيما به توصيه ی استاد ابوالحسن صبا و همراه او به ديدار شهريار می رود، در پاسخ به گله گزاری شهريار می گويد: روزی در همان قهوه خانه يكی كتابچه ی تو را درمی آورد و ادعا می كند كه من شهريارم و اشعارم اين است، شعرها را هم از روی كتاب نمي توانست بخواند، فهميدم كه دروغ می گويد، كاغذ تو را هم گمان كردم از همان فرد است. [۸] اين نمونه ی برخورد عوام بود كه به اندازه برخورد خواص دردآور نيست. ملك الشعرای بهار در نخستين كنگره ی نويسندگان ايران، در انجمنِ روابط فرهنگی ايران و شوروی – همان جا كه نيما، آی آدم هايش را خواند- در تير ماه ۱۳۲۵، شيوه نيما را «رجوع از تكامل به قهقرا» دانست و پيش بينی كرد كه حركت او مطلوب عموم واقع نخواهدشد[۹]؛ لطفعلی صورتگر، رشيدياسمی، حميدی شيرازی و ..... همه نيما را تمسخر می كردند و شعرش را اسباب تفريح و خنده می دانستند؛ نيما تنها امّا مردانه و استوار راه خود را رفت تا زمانه را از آن خود كرد.
او خود، در اشعارش فراوان به غربت و تنهايی اش اشاره كرده است. در شعر «غراب»، همْبَرشدنِ آدمی گوشه گُزيده و كلاغ، نمايشِ تنهايی، غم و افسردگی شاعر است. در شعر« مرغ غم » شاعر را همدمِ پرندهی اندوه می بينيم، كه گزارشی از تنهايی نيماست. تعبيرِ «در وطن خويش غريب» كه استاد اخوان ثالث، به جا، در حق خود به كاربرده، درباره ی نيما مناسب تر می نمايد. در شعر «ماخ اولا»، توصيف رود، وصف تنهايی خود شاعر است:
با سُراييدن گُنگِ آبش
زآشنايي«ماخ اولا» را ست پيام
وز رهِ مقصدِ معلومش حرف است.
می رود ليكن او
به هر آن ره كه برآن می گذرد،
همچو بيگانه كه بر بيگانه. (ماخ اولا)
«ققنوس» را به درستی، آغاز شعر مدرن فارسی دانسته اند، چون نخستين شعر منتشر شده ی نيماست كه در آن به قواعد پيشين شعر فارسی پشت كرده است و از نظر درون مايه نيز تازه است. سنجش آن با شعر ققنوس سروده ی عطار - در منطق الطير- كه نيما در اين شعر از آن الهام گرفته است، به اين ادعا نيرو می دهد؛ نيما نگرشی تازه و ديگرگونه به افسانه ی ققنوس دارد، او جهان را از پنجرهی انسان امروز مینگرد، همان گونه كه عطار از دريچه ی انسان روزگار خود به جهان می نگريست. عطار از افسانهی ققنوس نتيجه ی اخلاقی مورد نظرش را می گيرد كه:
گر چو ققنس عمر بسيارت دهند
هم بميری هم بسی كــارت دهند.[۱۰]
فضا سازی و گزارش آفاق و انفس در شعر نيما، برپايه ی سنت های ادبی گذشته نيست- هر چند نَسَب ايرانی دارد- او با نگاهِ خودش به جهان می نگرد، و خودش را در جهان ارزيابی می كند. نيما با توصيف ققنوس و تنهايی اش در اين شعر درواقع از تنهايی خود سخن می گويد، ققنوس در ميان پرندگان فرد است. چون نيما كه در ميان شاعران تنها و يگانه است. زمان در شعر ققنوس هنگامه ی غروب است: آغاز شب. دلمرده و جانفرساست:
از آن زمان كه زردی خورشيد روی موج
كمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتي
كردست روشن آتشِ پنهان خانه را. [۱۱]
شبی تاريك كه تنها صدای شغال در آن اوج می گيرد و آتش روشن هم، پنهان است، توصيف محيطی است كه شعله های انسانيت در آن پنهان و صدای انسان خفه است و جز زوزه ی توحش در آن چيزی به گوش نمی رسد. ققنوس، از نگاه ها پنهان است و جنبشش نامحسوس، گم در تيرگی، در مكانی كه چنين توصيف شده است:
جايی كه نه گياه در آن جاست، نه دَمی
تركيده آفتاب ِ سمجْ روی سنگ هاش،
نه اين زمين و زندگی اش چيز دلكشی است
اين مصراع ها تصويرِ سرزمينی است سِترون كه اثری از رويش و جوانه زدن در آن ديده نمی شود، نمايه ای از وطن شاعر است از نگاه او. چنين نگرشی به وضعيّت ايران، در آن عصر در ديگر اشعار او نيز ديده میشود:
خشك آمد كشتگاه من
در جوار كشت همسايه (داروگ)
كشتگاهم خشك ماند و يكسره تدبيرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای خانه ام را يافت دشمن با نگاه حيله اندوزش (وای بر من)
و نارون خموش،
وباغِ ديده غارت، بر حرفها كه هست،
بسته است گوش،
و هر چه دلگزاست:
از ساحل ِ شكسته كه تسليم گشته است
تا دره های خفته به جنگل كه كرده اند
ميدان برای ظلمت شب باز. (در رهِ نهفت و فرازِ ده)
گزارش های نوميدانه از فضای چيره بر روزگار شاعركه از دلسردی و سركوفتگی او حكايت می كند در ديگر اشعار نيما كم نيست؛ به طور كلی بازتاب افسردگی اجتماعی در مجموعه ی اشعار او نمايان است. حتی در «پادشاه فتح » كه شاعر نويدِ پايان استبداد را می دهد، دلهره ها هشدار دهنده اند كه:
وآن جهان افسا نهفته در فسون خود،
از پی خواب درون تو،
می دهد تحويل از گوشِ تو خوابِ تو به چشم تو،
وز ره چشمان به خون تو.
به هر حال در چنين فضايی كه وصفش رفت، ققنوس كه خود نيماست، نمی خواهد چون ديگر مرغان(=شاعران) باشد؛ او شاعر سرزمينی است كه جلال و شكوهش از آتش بوده است و حالا در روزگار نيما – در سال ۱۳۱۶- (تاريخ سرايش شعر)جهنمی از بيداد شده است:
آن مرغ نغز خوان،
بر آن مكان ِ ز آتش تجليل يافته،
اكنون به يك جهنم تبديل يافته،
بسته است دم به دم نظر و می دهد تكان
چشمان تيز بين.
نيما در اين بيت ها گذشته ی سرزمينش را با روزگار خود(عهد رضاخانی) می سنجد و به رسالت تاريخی خود می انديشد:
وز روی تپه ها،
ناگاه، چون به جايی پر و بال می زند
بانگی بر آرد از ته دل سوزناك و تلخ،
كه معنی اش نداند هر مرغ رهگذر،
آنگه ز رنج های درونيش مست،
خود را به روی هيبت آتش می اَفكَنَد.
او اين جهنم سوزان را به شكوه سوختن خود (=ققنوس ايران زمين)، آذين می بندد؛ نيما استوار و مؤمن به رسالت خود، تن به آتش ناباوريِ هم روزگاران خود می دهد تا نفسی در هنر، فرهنگ و ادب سرزمين خود بدمد:
باد شديد می دمد و سوخته است مــرغ!
خاكستر تنش را اندوخته است مـــــرغ!
پس جوجه هاش از دلِ خاكسترش به در.
نيما چون پدرانش كه بقا را در فنا می ديدند، به راز نهفته در جانفشانی پی برده بود. او از خود به درآمد و كاری كارستان كرد؛ او چيره بر ادبيات كهن و آگاه از زمانه خويش، در پيله لوليدنِ همگِنان خود را می ديد و راز پيله شكافتن را می دانست، پس آرزوی حافظِ فرهنگِ ايران را كه:
شهر خالی است ز عشاق بُوَد كز طرفی
مردی از خويش برون آيد و كاری بـكند
برآورده ساخت.
در شعر كرم ابريشم، كه محصول دوره خلوت نشينی نيما است و هشت سال پيش از تولدِ ققنوس(= سنگ بنای شعر نوين ايران)، سروده شده از همين رهايی از خود و مرگ خود خواسته، سخن می گويد و راز زندگی را در جانفشانی می جويد؛ در شعر « كرم ابريشم »، مرغ خانگی خاكسارانه از كرم ابريشم میپرسد: « در پيله تا به كی بر خويشتن تنی؟ » سپس، زاهدانه كرم را سرزنش می كند كه: «در بسته تا به كی در محبس تنی؟ » كرم پاسخ می دهد: « در فكر رَستنم ، خلوت نشسته ام زين روی منحنی »؛ كرم ابريشم درمانده و چاره جوی ، میگويد:
فرسود جــــــان من از بس به يك مدار
بر جــــــای مانده ام چون فطرت دنـی
همسال های ِ من پروانــــــگـان شدنـد
جَستند از اين قفــــس گشتند ديـــــــدنی
ياسوخت جانشان دهقان به ديـــــــگران
جز من كه زنده ام در حال ِ جان كنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مــــرگ
يا پَـر بَــــر آوَرَم بهـر ِ پـريــــــــــدنی
اينك تو را چه شد كــــای مرغ خانگی
كوشش نمی كـــــــنی پرّی نمی زنی
پابنده ی چه ای؟ وابســــــته ی كه ای؟
تا كی اسيری و در حـــــــبس دشمنی؟
نيما در اين شعر همان نگرشی را به زندگی دارد كه بزرگان ادب ايران زمين به زندگی داشته اند:
سعدی با ستايش پروانه خويی، نيكمردان را چنين وصف می كند:
چو پروانه آتش به خود در زنـند
نه چون كرم پيله به خود بر تنند
به نظر سعدی، در پيله ی دنيا، در كنجی تاريك، عمر را سپری كردن، اسارت است و باختن؛ رهايی، پر كشيدن تا نور و بالْ سپردن به روشنايی است:
نه پروانه جان داده در پای دوسـت
به از زنده در كــــنج تاريك اوست ؟
در چنين نگرشی به زندگی، از خود رهايی و جانفشانی اساس دگرديسی و تولدی ديگر است. اين همان رازی است كه مولانا، پس از ذكر ماجرای نحوی و كشتيبان چنين بيان می كند:
محو می بايد نه نحو اينـجا بِــــــدان
گر تو محوی بی خـطر در آب ران
آب ِ دريا مُرده را بـــر سَـــر نهد
وَر بُوَد زنده ز دريا كــــی رهـد ؟
چون بِمُردی تو ز اوصاف ِ بشـر
بَحرِ اسرارَت نِهد بر فَرق ِ سـر
نيما با گذشته های شكوهمند ادب ايران زمين بيگانه نيست، او طلسمِ سكون و رخوت را شكست؛ شعرش هم ادامه طبيعی شعر ايران است هم پيوسته به همه ی ارزش های انسانی و جاودانه ی گذشته ی ما. نيما به ما آموخت كه رازدانی در از خود رهايی و ققنوس وار تن به شعله های حقيقت سپردن است. جاودانگی در فنا و فراموشی خود است؛ بايد خود را از بند خود رهاند، بندی كه از تولد تا كنون هر روز ستبرتر ما را به سوی نازِندگی میبرد. زندگی را بايد ققنوس وار جست. و اين نكتهای والا و فراتر از يك گوشزد اخلاقی است.
پانوشت ها
-----------------------------------------------------------------
[۱] عين القضات همدانی، نامه ها ج۲، به اهتمام علينقی منزوی- عفيف عسيران، تهران، كتاب فروشی منوچهري و زوار، ۱۳۶۲، ص: ۸۱ .
[۲] عطار فريدالدين محمد، تذكرةالاوليا، تصحيح محمد استعلامی، تهران، انتشارات زوار، ۱۳۸۲، ص: ۵۸۹.
[۳] نظامی عروضی سمرقندی احمدبن عمر، چهارمقاله، به اهتمام محمد معين ، تهران، صدای معاصر، ۱۳۸۲، ص:۸۵.
[۴] حافظ، شمس¬الدين¬محمد، ديوان شعر، به تصحيح پرويز ناتل خانلری، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۲، ج۱، ص: ۶۴۰.
[۵] شبستری محمود، گلشن راز، به اهتمام احمد مجاهد و دكتر محسن كيانی، تهران، نشر ما و كتبخانه منوچهری، ۱۳۷۱، ص:۹۶
[۶] همان، ص: ۹۹.
[۷] عين القضات همدانی، تمهيدات ، با مقدمه و تصحيح و تحشيه و تعليق عفيف عُسَيْران، تهران، انتشارات منوچهری، ۱۳۷۳ ، ص: ۳۲۰.
[۸] نقل به مضمون از مصاحبه ی شهريار:
شعر و زندگی استاد شهريار، تدوين و اجرا اصغر فردی، تهران، كارگاه موسيقی انجمن موسيقي ايران، ۱۳۸۹، [CD ROM] .
[۹] شهرستانی محمدعلی، عمارتِ ديگر(معنی شعرنيما)، تهران، نشر قطره، ۱۳۸۳ ، ص: ۲۰.
[۱۰] عطار فريدالدين محمد، منطق الطير، تصحيح شفيعی كدكنی، تهران ، سخن، ۱۳۸۴، ص: ۳۳۷.
[۱۱] اشعار نيما همه از مجموعه ی اشعار نيما به كوشش ِ سيروس طاهباز نقل شده است:
نيما يوشيج، مجموعهی كامل اشعار، تدوين سيروس طاهباز ، تهران، مؤسسه ی انتشارات نگاه، ۱۳۸۸، چاپ نهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر