حرکت در سطح

  • من را فرانسوی ببوس

    روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

    • این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM

      و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .

    • گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی

      غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بی‌حرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه می‌آمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانه‌هایش زیر لحاف تکان‌تکان می‌خورد

    • عدوی تو نیستم من، انکار توام

      ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعه‌ای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.

    • من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی

      آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر می‌تواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقه‌شان یک دنیا خودخواهی، منفعت‌طلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح می‌دهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولت‌های گوشت سویینی تاد بخورم

    • چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک

      هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسین‌برانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام به‌تصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

اي هلالك ناخن‌هايت ده‌بار بلور حيات


درباره «شبي عالي براي سفر به چين» اثر «ديويد گيلمور»
اِي هِلالك ناخن‌هايت ده‌بار بلورِ حيات...


آرمين ابراهيمي


«شبي عالي براي سفر به چين» به ظاهر رمان ساده‌يي است كه روايتي يك‌خطي دارد و راوي‌اش همه‌چيز را با ريتمي متعادل و در تكه‌هاي مختلف يكسان پيش مي‌برد. اما در عمل، اثري است دگرگون‌كننده و به‌شدت تلخ، با نثري قوي و تصويرسازي‌هايي معركه. با اتمسفرهاي ويژه‌يي كه در سينما هم به سختي به دست مي‌آيند و صرفا مربوط به هنرهاي بصري‌اند و آماده‌ كردن مواد تماشاكردن‌شان از راه تخيل چندان كار ساده‌يي نيست

كتاب را نيمه‌شبي ملس دست گرفتم و با پلك‌هايي كه سخت به باز ماندن رضايت مي‌دادند، و خستگي عميق سفر، يك‌نفس، تا آخرين صفحه خواندم. روشني كه زد، در «اتاقِ ‌ميهمان» خانه‌يي در محله‌يي غريبه، در محاصره ساختمان‌هاي بلند و توي نسيمِ ملايمي كه پرده‌هاي پنجره را مي‌رقصاند، نشسته بودم و به آنچه بر سرم آمده بود، فكر مي‌كردم. تجربه‌يي بود به غايت مهلك. مثلِ راه رفتن روي يك طنابِ تنك كه به سقوط با سر روي آسفالت و نيستي محض و يأسِ كامل مي‌رسد. سرشار از ماليخولياي كشنده و اميدهاي پررنگي كه همه تو خالي از آب درمي‌آيند و دل به هيچ‌كدام‌شان نمي‌شود بست. شبيه طرف‌شدن با حقيقت، آن‌طور كه هست و نه چنان كه در خيال و رويا وجود دارد؛ حقيقتي ناگزير كه مي‌تواند آدم را از پا در‌آورد. تنها به واسطه عشقي كه اساس همه‌چيز است و غيبت تدريجي‌اش قهرمان (يا بخوانيد: ضد قهرمان) را به فروپاشي مي‌رساند. آن هم نوعي خودويرانگري كه از كليشه‌هاي رايج قصه‌گويي مدرن فاصله دارد. «شبي عالي براي سفر به چين» به ظاهر رمان ساده‌يي است كه روايتي يك‌خطي دارد و راوي‌اش همه‌چيز را با ريتمي متعادل و در تكه‌هاي مختلف يكسان پيش مي‌برد. اما در عمل، اثري است دگرگون‌كننده و به‌شدت تلخ، با نثري قوي و تصويرسازي‌هايي معركه. با اتمسفرهاي ويژه‌يي كه در سينما هم به سختي به دست مي‌آيند و صرفا مربوط به هنرهاي بصري‌اند و آماده‌ كردن مواد تماشاكردن‌شان از راه تخيل چندان كار ساده‌يي نيست. «ديويد گيلمور» (كه حتما شما هم اولين ‌بار مثل من با خواننده/گيتاريست گروه «پينك فلويد» اشتباهش مي‌گيريد)، در اين رمان كه از مشهورترين نوشته‌هايش است و نه فقط در كانادا زادگاهش كه در اغلب كشورهاي دنيا درخشيده، تمي را دستمايه كارش قرار مي‌دهد كه پيش از اين نيز بارها در ادبيات و سينماي مدرن به‌ آن پرداخته شده و به نتيجه‌يي مي‌رسد كه –به‌خصوص اين‌روزها- گرچه مي‌توان در دايره كليشه‌ قرارش داد ولي نمي‌شود از شيوه خاص پردازش او به تمام اينها شوكه نشد. او فضايي را مي‌سازد پر از موقعيت‌هاي سخت و تنهايي‌هاي زخم‌آور، هفته‌هاي يك‌نفره متلاطم و به در بسته‌ خوردن‌هاي بي‌شمار؛ با مرد پاك‌باخته‌يي كه خيلي زودتر از آنچه توقعش را داريم، دست از اميدواري بيهوده برمي‌دارد و بي‌خيال «زنده بودن» مي‌شود. مي‌رسد به جايي كه ديگر بيداري‌اش فرق چنداني با خواب دائم ندارد. به بيهودگي وقت مي‌گذراند، اطرافيانش را از خودش مي‌راند، دست و پا مي‌زند و دست و پا مي‌زند و جالب اينجاست كه برخلاف نظر خواننده كتاب، مرد، به هيچ نتيجه‌يي نمي‌رسد. اصولا بايد بعد از سيل يكسري حوادث نااميدكننده، قهرمان يا قهرمانان درام، به دستاويزي براي ادامه ‌دادن زندگي برسند يا دليلي براي حيات بيابند، ولي قهرمان ما اينجا در صفحات آخر كتاب نتيجه مي‌گيرد كه بايد بميرد. بايد بميرد تا از رنجي كه مي‌كشد خلاص شود.

«از پنجره اتاقم منظره بيرون را كه مثل تابلو، نقاشي بود، مي‌ديدم. ساحلي در آن سوي شهر و پشت آن كوه‌هاي آبي‌رنگ. هميشه وقتي با تاكسي به فرودگاه برمي‌گشتم به خودم قول مي‌دادم كه روزي دور آن كوه‌ها خواهم گشت. شهرهايي كه زمين‌شان قرمز بود و همه در آنجا عينك آفتابي مي‌زدند. شنيده‌ام كه از بالاي آن كوه‌ها مي‌تواني كوبا را ببيني.»

داستان خيلي ساده است: مردي به اسم «رومن»، پسرش «سايمون» را گم مي‌كند. سايمون پيدا نمي‌شود و رومن خودش را با قرص‌‌هايي كه روزي اتفاقي در دستشويي خانه‌يي براي اجاره پيدا كرده، توي دريا، روي قايقي كه از صاحب‌هتلي دزديده‌ (يا به امانت گرفته) مي‌كشد. اما شرح آنچه پس از ناپديد شدن سايمون تا سفر به منطقه مرگ/زندگي بر رومن مي‌رود، سقوط تدريجي‌اش به دام‌ بيدارخوابي‌هاي تمام‌نشدني، جست‌وجوي بي‌نتيجه‌اش و به در هر خانه‌يي زدن براي رسيدن به سرنخي از سايمون، به‌هم‌زدنش با همكاران و استعفادادن از شغلي مناسب در تلويزيون كه او را به چهره‌يي- كم و بيش- مشهور تبديل كرده بود، سر و كله زدن با ساعت‌هايي كه انگار به هيچ ‌شكلي قرار نيست سرگرم‌كننده -يا حتي فقط قابل تحمل- شوند، و تمام راه خيسي كه رومن مي‌رود تا اول به خودش ثابت كند سايمون زنده است و بعد به خودش دلداري بدهد كه جايي امن، در بهشت، پيش مادرش‌ است، همه‌، كاري با آن يك‌خط خلاصه داستان- به ظاهر- ساده مي‌كنند كه شايد تصورش از دور، تنها با خواندن عنوان كتاب، دشوار باشد. وصف حال خراب رومن، رها شده در شهر، چنان است كه مي‌تواند نفس آدم را بگيرد. گيلمور با موشكافي ستايش‌برانگيزي جزييات صحنه‌ها را مي‌كاود و تنها آن بخش‌شان را كه به كار فضاسازي مي‌آيند، انتخاب مي‌كند و كنار هم مي‌چيند. شرح صحنه‌ها به اندازه كافي گيرا هستند كه نويسنده دست به دامن «صحنه‌هاي سوخته» نشود و تمام چيزهايي كه مي‌گويد، به سياق يك رمان پليسي خوب، در نقطه‌يي دور از ذهن به كار معنا بخشيدن به پاره‌هاي ديگر قصه بيايند. پليسي كه اول رمان به او برمي‌خوريم و بارها در ميانه‌هاي روايت رومن را به بازداشت ‌كردن تهديد مي‌كند و هشدار مي‌دهد دزدكي به خانه همسايه‌ها سرك ‌كشيدن و دنبال سايمون گشتن، اصلا قانوني نيست، در آخرين صحنه داستان هم حضور دارد اما دقيقا برعكس آنچه در يك رمان پليسي/جنايي از آن استفاده مي‌شود، عمل مي‌كند. در يك رمان معمولي، اين پليس كه در صحنه آخر، توي ساحل، مي‌آيد جلوي قايق را مي‌گيرد تا حال و احوالي كرده باشد، قهرمان را از خودكشي ‌كردن منصرف مي‌كرد. اما اينجا، وجودش، مطلقا كاربردي ندارد. مي‌آيد جلو سلامي مي‌دهد و قايق را با مسافرش رها مي‌كند تا برود خودش را بكشد. دقيقا مثل ساير عناصر فرعي. اين يكي از سنت‌شكني‌ها و كليشه‌گريزي‌هاي نويسنده كتاب است. مثلا «جسيكا» همكار رومن در تلويزيون را به ياد بياوريد. در رمان جرقه‌هاي گنگي از شروع يك رابطه بين او و رومن به چشم مي‌خورد و قرار ملاقاتي هم خارج از دفتر كار با هم مي‌گذارند اما با وجود تصور مخاطب، ادامه پيدا نمي‌كند و جسيكا تا آخرين دقايق هم به سراغ رومن نمي‌آيد. رومن را، صرفا به خاطر اشتباهي كه از او سر زده، از زندگي‌اش حذف مي‌كند. همين‌طور زن رومن يعني «م». تمام مدت حس مي‌كنيم كه او سرانجام، برخلاف اين همه بدخلقي‌ كردن و مقصر دانستن مرد در گم‌شدن سايمون، احتمالا يك ‌جايي كوتاه مي‌آيد و دست شوهرش را مي‌گيرد و كمكش مي‌كند بلند شود. اما او رومن را از خانه بيرون مي‌اندازد و در آخرين مكالمه، خيلي رسمي، مي‌گويد «خداحافظ». يا حتي آخرين بارقه‌هاي اميد: زن زيبايي كه در هواپيما مي‌خواهد سر صحبت را با رومن باز كند و بعد بار ديگر رومن او را در رستوراني صدا مي‌زند و به نوشيدني دعوتش مي‌كند. مدام با خودمان مي‌گوييم حالاست كه بين اينها گفت‌وگويي دربگيرد كه رومن را از فكري كه دارد و تنهايي سختي كه تحمل مي‌كند، رهايي ببخشد. اما اين‌طور نمي‌شود. انگار رومن تا روز آخر منتظر نشانه‌يي بوده تا زنده بماند، مثل روي خوش زنش يا مصاحبت با جسيكا، اما آخرين روز كه همه‌چيز طنيني عادي اما شوم دارد، گرچه اين اتفاق از سوي ديگر رابطه، يعني زن، مي‌افتد او ديگر تصميم‌اش را گرفته. اين بي‌كاركرد بودن عناصر و منفعل بودن اشخاص و چيزها، نگارنده را ياد نقش «چاقو» در فيلم «بازي‌هاي بامزه» (ساخته «ميشاييل هانكه») مي‌اندازد. آنجا هم ما اوايل فيلم تاكيد بر چاقو را داريم و حس مي‌كنيم اين سلاح قرار است جايي به كمك كاراكترها بيايد و در سكانس نهايي وقتي زن دست و پا بسته چاقو را نزديك دستش مي‌بيند، تقريبا به علت حضورش مطمئن مي‌شويم. اما نتيجه خلاف تصور ما است: يكي از پسرهاي متجاوز چاقو را برمي‌دارد و مي‌اندازد توي آب. به همين سادگي. انگار دارد پوزخند مي‌زند به مدل‌هاي كلاسيك قصه‌گويي و تصويري كه از «پايان فاجعه» ارائه مي‌دادند.

«بيست دقيقه پارو زدم و بعد وقتي حسابي از ساحل دور شده بودم و ديگر ريموند را نمي‌ديدم، آنجا كه خط ساحل به‌شكل نقطه‌هاي كوچكي از نور بود، شيشه قرص‌ها را از جيبم بيرون آوردم. فكر كردم جريان آب مرا از اينجا خواهد برد. بعد به ياد ودكاي روسي افتادم. آن را در اتاقم جا گذاشته بودم. يك لحظه احساس كرختي كردم. حتي اين هم نشد، اين هم نشد. تعدادي قرص در دستم ريختم و آنها را در دهانم انداختم، چند تا از آنها به سختي پايين رفتند، مثل حشره اما تقريبا تمام آنها را قورت دادم. بعد مشتم را از آب دريا پر كردم و به دهانم ريختم.»

انگار حالا ديگر چندان فرقي هم ندارد كه كسي جايي منتظر او باشد يا نه، چون او تصميم دارد با قايق دزدي چنان از ساحل دور شود كه هرگز نتوانند اثري ازش پيدا كنند، چون كسي نمانده كه او را دوست داشته باشد. مدت‌هاست حتي پليس‌ها هم سري به او نمي‌زنند و كاري به كارش ندارند و مي‌گذارند آشفته و پريشان براي خودش بپلكد. تا ظهر بخوابد، به كلاب‌هاي رقص سر بزند، قرص بخورد، دنبال آرامش بگردد، به مراسم تدفين آشنايان قديمي برود، همسايه‌هاي قديمي‌اش را بترساند، دزدكي وارد يك قبرستان شود، به جاهايي كه روزگاري با «م» مي‌رفته، سر بزند و از خاطره لبريز شود، از خودي كه در آينه مي‌بيند، تعجب كند و تلوتلوخوران برسد به مقصدي عجيب: گرفتن يك بليت رفت و برگشت به بهشت! انگار همچنان، تا آخرين فرصت، منتظر است نشاني از سايمون بيابد؛ رد پايي كه مطمئن‌اش كند سايمون زنده است. اما نشانه‌يي در كار نيست. هر چه هست روي تلخ حقيقت است كه زشتي‌اش گريبان او را رها نمي‌كند. از يك‌جايي به بعد فقط قرار است باران حوادث بر سر و رويش ببارد. اوايل، بعد از چند ولگردي تلخ و تماشاي روي ديگر سكه، تصميم مي‌گيرد خودش را با كار مشغول كند: «هيچ‌وقت بيشتر از متني كه برايم نوشته شده بود سوال نمي‌كردم. در واقع 10 سوال كه به طور منظمي تايپ شده بود و جسيكا هر روز صبح آن را به دستم مي‌داد. زني كه با اسپاگتي پل ساخته بود، سياستمداري كه تركشي در شانه‌اش بود، هنرپيشه‌يي تلويزيوني كه تازه در فيلمي نقش اول را بازي كرده بود، فرقي نمي‌كرد. من 10 سوالم را مي‌پرسيدم و بعد خداحافظي مي‌كردم.»

اما اين روال چندان دوام نمي‌آورد. «م» رومن را از زندگي‌اش خط مي‌زند و رومن كه كنار زنش (يا زن سابقش) هم چندان خوب نمي‌خوابيده به يك هتل مي‌رود و در هتل وضع بيداري‌ها بدتر خواهد شد. خود كتاب‌ در اصل با همين مشكل بي‌خوابي افتتاح مي‌شود و راوي مي‌گويد بعد از آن ماجرا ديگر نتوانسته درست بخوابد. دليل فروريختن زندگي شغلي و- به دنبال آن- وضع روحي رومن هم در اينجا ريشه دارد كه او براي فقط كمي خوابيدن به قرص‌خوردن پناه مي‌برد. قرص‌خوردن باعث بروز رفتارهايي مي‌شود كه از چشم ارباب تلويزيون دور نيست. تلويزيون عنصر «غيرخودي» را دوست ندارد و هركس جلوي دوربين‌ها شيك و سرزنده و مودب و خوش‌ بر و رو نباشد و با ‌ميهمان‌هاي برنامه شوخي‌هاي استاندارد رد و بدل نكند به پشت دوربين‌ها پرتاب مي‌شود و جاي او را خيلي راحت پر مي‌كنند. پس تلويزيون براي بيرون‌كردن رومن نياز به تلاش فوق‌العاده‌يي ندارد. كافي است نگاهي به حال و روز پدر بي‌خواب كوچه‌گرد بيندازد. رومن از وقتي شغلش را از دست مي‌دهد ديگر نمي‌داند چطور وقتش را پر كند و اين دليل مهم‌تري براي ول‌گردي‌هاي بي‌سرانجام و در نهايت تصميم به سفركردن و گذراندن «تعطيلات» است. شوخي با «تعطيلات» و گرفتن بليت رفت و برگشت، به نظرم، تا حدي از همين دست انداختن زندگي روزمره مي‌آيد. ماجرا خود به خود مضحك است: دور و بري‌هاي مرد آسيب‌ديده به جاي آنكه به كمكش بروند، سعي مي‌كنند آجرها را از زير پايش بردارند تا سريع‌تر سقوط كند. رييس مهربان ديروز و همكار مودب سر به زير و پليس وظيفه‌شناس و همسر دوست‌داشتني، تبديل مي‌شوند به آدم‌هايي كه دوست دارند سقوط رومن را ببينند.

بگذاريد چند سوال حياتي را كه قصه بي‌جواب باقي مي‌گذارد و نقش حساسي هم در جهت‌دهي‌اش دارد با شما در ميان بگذارم: سايمون، بچه رومن، چگونه كشته مي‌شود؟ ما مي‌فهميم شبي از شب‌ها كه رومن بچه‌اش را مي‌خواباند، تصميم مي‌گيرد سري به يك كافه بزند تا به موسيقي گوش بدهد و از بيشتر كسل‌شدن جلوگيري كند اما وقتي يك ربع بعد برمي‌گردد خانه، مي‌بيند در باز مانده و خبري هم از سايمون نيست. همسايه‌ها مي‌گويند بچه‌يي را ديده‌اند كه رفته روي ايوان جلوي خانه و پدرش را صدا مي‌زده. ما، پليس‌ها، رومن و مادر سايمون «م» تا پايان كتاب نمي‌فهميم بچه چطور كشته شده. حتي نمي‌فهميم واقعا كشته شده يا نه و اين سوال مهم دوم است كه آيا سايمون به قتل رسيده يا هنوز شايد جايي خيلي دورتر زنده است؟ تنها دليل ما براي پذيرفتن اينكه «سايمون مرده» خواب‌هاي پدرش، رومن است كه او را در كنار مادرش در بهشت مي‌بيند. از مادرش مي‌پرسد سايمون در آنجا پيش اوست و مادرش جواب مثبت مي‌دهد و بعد هم توي خواب‌هايش سايمون را ملاقات مي‌كند. اما در پايان كتاب، وقتي رومن با همين منطق، بر مبناي خواب‌هايش و با اجازه گرفتن از پسرش خودكشي مي‌كند و به همان خانه زنگوله‌دار مي‌رود جز سايه يك بچه چيز ديگري نمي‌بيند و وقتي جلوتر مي‌رود و در مي‌زند كسي جوابي نمي‌دهد (طبق احكامي كلي كه راه آدم‌هاي خودكشي‌كرده را از راه مرده‌هاي ديگر جدا مي‌كند و نمونه‌اش را هم در فيلم «چه روياهايي كه مي‌آيند» ديده‌ايم، طبيعي هم هست كه رومن به جاي ديگري جز شهر پسرش رسيده باشد). نكند سايمون در خواب‌هاي رومن تنها بازتاب گنگي از تصاوير واقعي زندگي‌اش بوده؟ (مثل همان تصوير «بچه‌يي روي ايوان» كه مي‌گويد بارها و بارها در ذهن تكرارش كرده.) نكند سايمون نمرده و اين تنها خيالات رومن در برخورد با واكنش‌هاي روزمره‌ و بي‌تفاوت مردم اطراف‌ است كه او را به اين تصور مي‌رساند؟ سوال سوم درباره رابطه سايمون و زنش «م» است. چرا زن او با وجود آن همه خاطره مشترك و همدردي و آگاهي‌اش به عشق –تقريبا- قابل‌تشخيص رومن، اسم مخفف دارد؟ چرا رابطه زن و مرد با هم شكرآب است و زن تحمل ديدن مرد را ندارد؟ صدايي، انگار صداي يكي از پليس‌ها، چند بار در گوش رومن از او مي‌پرسد «باهاش چي كار كردي؟».آيا اين سوال خطرناك كه بي‌جواب هم مي‌ماند، خشونتي كه رومن روي پدرخوانده جسيكا بروز مي‌دهد (بلند مي‌شود و مرد 70 ساله را توي رستوران زير مشت و لگد مي‌گذارد) و همين‌طور نفرت «م» از او با هم در ارتباطند؟ اين حجم از ابهام‌گرايي در درامي با مايه‌هاي جنايي در عين داشتن «جذابيت شگفت‌آور رازآلودگي» و منطقي‌كردن نتيجه پاياني‌اش، به پيدايش محورهاي عجيبي دامن مي‌زند: محض نمونه اينكه از راهي كاملا غيرمتعارف به سمت غرابت‌زايي با قهرمان مي‌رود. راوي خود قهرمان است و او آدمي است –نسبتا- منطقي و عاقل اما از سويي به چيزي به نام «خواب» باور دارد كه شايد (با توجه به آن خانه زنگوله‌دار خالي و موضوع بهشت و جهنم و خودكشي) چندان زمين استواري براي راه رفتن نباشد. اين باعث مي‌شود فاصله عميقي بين حقانيت گفتار رومن و باور ما از وضع فلاكت‌بار او به وجود بيايد.آيا او درباره همه‌چيز و همه‌كس راست مي‌گويد يا تا حدي هم توي توهمات خودش زندگي مي‌كند؟

شبي عالي براي سفر به چين را مي‌توانيد با كتاب «استخوان‌هاي دوست‌داشتني» نوشته «آليس سبالد» مقايسه كنيد كه در جهان درخشيد و «پيتر جكسون» هم فيلمي فوق‌العاده از آن ساخت كه نه فقط ظرافت‌هاي قصه را به آساني منتقل مي‌كرد بلكه حتي مي‌شد نسبت به كتاب، زيباترش ناميد. هر دو، قصه‌هايي درباره مرگ ناهنگام يك كودكند و والديني را نشان مي‌دهند كه پس از نيستي فرزندشان به سخت‌ترين بحران‌ها دچار مي‌شوند. تفاوت اما در نوع رويكرد است. ما درباره مرگ سايمون تنها مي‌توانيم حدس‌هايي كور بزنيم در حالي كه در استخوان‌هاي دوست‌داشتني مرگ «سوزي» به دست «جرج هاروي» را مي‌بينيم و مي‌فهميم دختر مو بلوند معصوم چگونه به قتل مي‌رسد. قاتل او را مي‌شناسيم و در طول كتاب منتظريم به سزاي اعمالش برسد. در حالي كه ديويد گيلمور اينجا تنها در چارچوب وضع روحي پدر باقي مي‌ماند و حتي فضاي چنداني به مادر سايمون هم نمي‌دهد. فقط مي‌فهميم حال «م» نا‌بسامان است و ديگر وارد جزييات روحي‌اش نمي‌شويم. اينجا فقط با ذهنيات مردي طرفيم كه با يك حادثه از ساير آدم‌ها جدا مي‌شود و زير ذره‌بين قرار مي‌گيرد.

«چند روز بعد از اينكه من برگشتم آمار بينندگان به طور عجيبي بالا رفته بود، نزديك به يك ميليون بيننده كه تقريبا دو برابر تعدادي بود كه هميشه داشتيم. حدس مي‌زنم به‌خاطر كنجكاوي مردم بود. مجري برنامه فرزندش را از دست داده، بگذار نگاهي به برنامه بكنيم.»

رومن در طول كتاب با هيچ كس درد دل نمي‌كند. كسي پاي حرفش نمي‌نشيند و انگار اين يكي از مهم‌ترين مشكلاتش است (مي‌خواهد با «م» حرف بزند و او درها را رويش مي‌بندد، مي‌خواهد حرف‌هايش را به گوش جسيكا برساند و او نديده‌اش مي‌گيرد). هر بار هم كه ديگران قصد دارند با او هم‌كلام شوند، خودش است كه ماجرا را به هم مي‌ريزد (پيرزن توي فرودگاه، زن توي رستوران). در حالي كه اگر نيمي از اين روايت دروني را هم براي كسي تعريف كند حالش بهتر خواهد شد. اين، از انحنا، نقد اجتماع نويسنده هم هست. او دارد جامعه‌يي را توصيف مي‌كند كه مجري تلويزيونش نمي‌تواند با كسي از دردهايش بگويد. جامعه‌يي كه انسان در آن تنهاست و يك لغزش كوچك راه سقوط را براي آدم هموار مي‌كند. خواندن« شبي عالي براي سفر به چين» كار ساده‌يي نيست. چون مي‌آزارد. چون شكنجه مي‌دهد. چون وصف حال روح شكست‌خورده‌يي‌ است كه خودش را به در و ديوار مي‌كوبد و آرام نمي‌شود و هيچ چيز نمي‌تواند تسكينش دهد. رفتن به سراغ روانپزشك، وقت‌گذراني در مكان‌هاي خاطره‌انگيز، دنبال سوزني در انبار كاه گشتن يا هر كار ديگري. پايان باز قصه هم بخشي از همان آزارندگي‌ است. پاياني است نامطمئن و معلق و مبهم و معلوم نمي‌كند رومن درباره صحت خواب‌هايش حق داشته يا نه، خواب‌ها فقط راهي بوده‌اند براي خود را دلداري دادن. «به راه رفتن ادامه دادم، راه رفتن و فكر كردن. بايد چيزي براي نوشيدن پيدا كنم. داشتم به يك پيچ ملايم مي‌رسيدم كه درست روبه‌رويم يك خانه زردرنگ ديدم. صداي جرينگ جرينگي شنيدم. پسر كوچكي روي ايوان ايستاده بود و با دست‌هايش روي چشم‌هايش سايه انداخته بود تا نور حباب بدون حفاظ لامپ چشمش را نزند. برايش دست تكان دادم، پابرهنه به طرف او دويدم ولي او به داخل خانه رفت. به خانه رسيدم و پايين پله‌ها ايستادم، درست داخل شعاع نور. زنگوله كوچكي كه با باد حركت مي‌كرد جرينگي صدا كرد. صداي تلويزيون مي‌آمد كه يك بازي فوتبال پخش مي‌كرد. از پله‌هاي چوبي ناهموار بالا رفتم و در زدم. گفتم ببخشيد كسي هست؟ جوابي نيامد. دوباره محكم‌تر در زدم و گفتم ببخشيد من خيلي تشنه‌ام، مي‌تونم بيام داخل؟ و بعد داخل شدم.»

«اي هلالك ناخن‌هايت ده‌بار بلور حيات...» از شعر «هاسميك» سروده «احمد شاملو».

هیچ نظری موجود نیست:

پادکست سه پنج