در سال ۱۳۹۴، گفت که همه عمر آرزو داشته که فرصتی بیابد تا دیدگاه های خود را در باره دو شخصیت ادبیِ فرانسوی بنویسد، بودلر و پروست. خوشبختانه دومین خواسته او نیز با کوشش و پشتکار مستمربرآورده شد و کتاب فانوس جادویی زمان در باره در جست و جوی زمان از دست رفته نوشته مارسل پروست، منتشر شد.
دکتر داریوش شایگان در جلسه رونمایی کتاب جنون هوشیاری در سال ۱۳۹۴، گفت که همه عمر آرزو داشته که فرصتی بیابد تا دیدگاه های خود را در باره دو شخصیت ادبیِ فرانسوی بنویسد، بودلر و پروست. خوشبختانه دومین خواسته او نیز با کوشش و پشتکار مستمربرآورده شد و کتاب فانوس جادویی زمان در باره در جست و جوی زمان از دست رفته نوشته مارسل پروست، منتشر شد.
متاسفانه شایگان به دلیل سکته مغزی در کماست هر چند که امیدواریم با پیروزی بر مرگ او را دوباره در میان خود ببینیم اما شاید در این فرصت بی مناسبت نباشد به گفتگویی نظر بیفکنیم که او در آن از مرگ سخن گفته است. این گفتگو در سال 1393 در ماهنامه اندیشه پویا منتشر شده است.
آقای شایگان شما چه تصویری از مرگ دارید؟ اندیشیدن به مرگ، چقدر با اضطراب، ترس و دلهره همراه است؟
شاعر بزرگ «ریلکه» چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهره خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».
مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظه ی ورود به عرصه ی حیات، مرگ آغاز می شود. در واقع هر روزی که زنده ایم، یک روز از مرگ دزدیده ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی کنی، فکر می کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می گذاری، مرگ را درک می کنی و می فهمی اش. من به زودی هشتاد ساله می شوم، عمر مفیدم را کرده ام. از هفتاد به بالا می دانی که به سوی مرگ می روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می شود و تمام!
اگر می شود این قدر راحت با مرگ کنار آمد، پس چرا نامیرایی برای آدمیان مهم بوده است و برایش اسطوره ها ساخته اند؟ اهمیت نامیرایی در چیست؟
مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن می آید، ناآگاه است. اما می توان همه ی این نگرانی ها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامی ام. می توان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فی الله و بقاءبالله برسید، جاویدان شده اید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیده ام. یا به قول هندی ها می توانید به مرحله ای برسید که مرده اید و «زنده ی آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راه هایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زنده ی آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ می گویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه می کنید، بعد از آن تجربه هم مرده اید و هم زنده. این ایده آل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیری اش زندگی می کند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی می کنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث می شود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون می آیی و می بینی گداها آنجا نشسته اند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ می آید.
شما که زمانی معتقد بودید مشکل بشر امروز در صورتی حل می شود که به قاره روح بازگردد، شما که زمانی تجربه هایی خاص داشتید، به نظر می رسد که از همه آن تجربه ها عبور کرده اید...
بله! من تجربه های مختلفی را در زندگی ام داشتم ، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کرده ام! یوگی باز بودم و دنبال جوکی ها و جن گیرها هم رفتم. با علامه ها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضت ها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت
می شود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمی گویم که در این ریاضت ها حقیقتی نیست، شاید یوگی ها باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها می توانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها می تواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچ وقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.
هر چه جلوتر می روید خیابان پشت سر طولانی تر می شود و خیابان رو به رو کوتاه تر. به جایی می رسید که در مقابل تان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده ام که رو به رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبه رویم دیگر راهی نیست.
آیا این یک تمایل طبیعی در آدمی نیست که ماشین زمان به عقب برگردد و آدمی را به جوانی اش بازگرداند؟ تا دوباره حرفه و برنامه و راهی را که دوست دارد، آگاهانه تر، مرگ آگاهانه تر، انتخاب کند؟
بازگشت به دوره جوانی که هنوز نمی دانی چه می خواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمی خواهم جوان شوم. در این سن برایم افقها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر می بری که نمی دانی، چه می شود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خوانده اید، می دانید آخرش چیست. تکرار دوباره ی صحنه ها، حوصله می خواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آینده ام چه بشود و ... این که آن ترسها و دلهره ها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین 55 ـ 60 دلهره ها و اضطراب ها می رود. چرا باید به دوره ی دلهره ها و اضطراب ها بازگشت؟
شیوه ای که تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ از مرگ ارائه می کند، شاید بی همتا ترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است...
بی نظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئله (problem) زندگی با مرگ را می سنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک می زند. ایوان می گوید من هیچ کاری در زندگی ام نکرده ام، هیچ وقت شهامت نداشته ام. مدام شک می کند.
جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد می میرد و در فکر این است که حالا که دارد می میرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوه ی ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز می توان شیوه ای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطراب ها و مشکلات، هشیاری اش را به حدّ جنون می رساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا می برد... کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر سروده است. ریلکه در دیوان شعرش می گوید:«خدایا به هر کس مرگ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگی اش» یعنی مرگ هرکس به زیبایی زندگی اش باشد. این بهترین آرزویی است که می توان داشت.
اگر تصویری که در مرگ ایوان ایلیچ از مرگ داده می شود، تصویری واقعی از مواجهه آدمی با مرگ باشد، شما گویی استثنایی بر این قاعده اید! راضی اید، حال آنکه ایوان، همچون عموم آدم ها، ناراضی است.
بله، امامن موقعی که به زندگی ام نگاه می کنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمی بینم. ایوان هیچ وقت فکر نمی کرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه می شود. من هر روز صبح که بیدار می شوم، فکر می کنم چرا زنده ام و فکر می کنم یک معجزه است دوباره بیدار شده ام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز می کنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه می ماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان می دهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت می شود. من فکر می کنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را می خواستم، گرفته ام. می دانم که خیلی ها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.
مسئله مرگ چه زمانی برای شما مسئله شد؟
از 45-50 سالگی با مطالعه ادبیات مدرن به مرگ فکر می کردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی می دهند که از کجا آمدید و به کجا می روید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله می شود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله می شود. آن وقت بر عهده خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماری های طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!
امیل سیوران که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، می گوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که می توانی هر لحظه که بتوانی به زندگی ات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیایی ها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.
یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگی تان باشکوه باشد؟
بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سال ها قبل سهراب سپهری ر ادر لندن بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود می میرد. اما خودش اصلاً گمان نمی کرد که می میرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس می زد. بیماری اش جدّی بود اما مرگ را نمی پذیرفت.
حالا بگذارید به یک موقعیت دقیق تری فکر کنیم. اگر به شما بگویند سه ماه دیگر وقت دارید و سه ماه بعد، زندگی تان در تاریخ و ساعت مقرّری پایان می یابد، شما در این سه ماه و با آغاز لحظات احتضار، دست به چه انتخاب هایی خواهید زد؟
برنامه ی زندگیم هیچ تغییری نمی کند، آرامشم دگرگون نمی شود. هر روز صبح بیدار می شوم و برنامه ی روزانه ام را ادامه می دهم، چون همین حالا هم می دانم زندگی ام روزی تمام می شود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک می خواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمی گیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت می شوی. با همه چیز کنار می آیی، آرام می شوی.
کوبلر راس مراحل پنج گانه ای را توضیح می دهد که فرد پس از آگاهی از نزدیک شدن به مرگ پشت سر می گذارد، از مرحله انکار تا مرحله رضایت. یعنی شما اگر از مرگتان در آینده ای نزدیک با خبر شوید، دیگر لازم نیست دوره ای را به طی کردن این مراحل پشت سر بگذارید؟
نه، چون همین حالا هم به مرحله ی آخر رسیده ام و خودم را آن سو ی ساحل می بینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر می کنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.
کتابی می خواندم که نویسنده اش تصویر حکیمانه ای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبه روست. اما هرچه جلوتر می روید خیابان پشت سر طولانی تر می شود خیابان روبه رو کوتاهتر. به جایی می رسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده ام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. رو به رویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و رو به رویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟
شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربه ی شخصی برای من پیش آمد. سینه ام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته می کنم. اما اصلا نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته می کنم و مرا به بیمارستان ببر. نمی دانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.
من خیلی کار می کنم و خودم را به زندگی مشغول می کنم. دارم در باره بودلر کار می کنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر