داریوش برادری کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر
خبر و ویدئوی خودکشی دو دختر نوجوان اصفهانی هولناک است، دردناک است، اشک به چشمان می اورد و همزمان اشک را خشک می کند، خنده و شادی آنها، خداحافظی انها از عشقهای بیوفا و از دنیای بیوفا و خانواده ی گرفتار و غیره دردناک است. اما نه در معنای معمولی خودکشی نوجوانان، وقتی شکست عشقی می خورند یا از زندگی ناامید می شوند. چیزی متفاوت در این ویدئو هست که همان حالت «شنگول بودن»، با خنده و شوخی رفتن به آغوش مرگ توسط این دو دختر ناز و جوان است که می توانند فرزندان یکایک ما و یا خواهران کوچک یکایک ما باشند. اینکه گویی آنها به یک میهمانی و بازی می روند و در مسیر هم فیلم سلفی می گیرند. اینکه این دو دختر این صحنه و نمایش را از قبل اماده کرده اند، یک فیلمبردار به همراه دارند و تا به آخر هم همینگونه اجرایش میکنند، حتی اگر و طبیعتا ترس و خشم ودلهره در لابلای خنده شان موج می زند. اما یک خودکشی یکدفعه، یک تصمیم شتابزده و ناشی از شکست عشقی نیست، با انکه شکست عشقی مطمئنا در آن تاثیرگذار است و به آن اشاره می کنند. خنده ی آنها شوک اور و فلج کننده است، زیرا خنده و شادی آنها طبیعتا «خنده ایی است که از گریه غم انگیزتر است». حکایت جامعه و دورانی است که« کارش از گریه گذشته است و حال بچه هایش به آن می خندند». اما باز هم بیش از این است. تاثیر «نهنگ آبی» و «سلفی گرایی» نیز جانبی است. اینها ساختار وعنصر اصلی این خودکشی هولناک به توان دو نیستند.. شوک ناشی از این خودکشی مشترک تنها به خاطر این نیست که دو دخترک جوان و ناز دست به خودکشی می زنند، بلکه با خنده و شادی به آن دست می زنند و چیز هولناکتر این است که بخش عمده ی واکنشهایی که تاکنون صورت گرفته است، باز هم حاضر نبوده است با اصل موضوع روبرو بشود، با «امر هولناک» روبرو بشود، «بی زبانی و ناتوانی خویش از تحلیل آن» را بیان بکند و سعی کرده اند با چسباندن این موضوع به بازی نهنگ ابی یا به سلفی گرایی و با تحلیلهای معمولی و آبکی روانشناسی در باب خانواده و جوانان دچار بحران ازاصل موضوع در بروند. از دیدار با این رخداد و لمس وجوه و حقایق نهفته اش در بروند و در خواب خوش خیالانه یا ساده لوحانه ی خویش بمانند.
زیرا برای اینکه با اصل موضوع روبرو بشوی، باید چشم در چشم این دو دختر در این عکس بدوزی، چشم در چشم این ویدئوی هولناک بدوزی که «خنده اش خنده ی هولناک جوکر همراه با معصومیت نگاه دو دختر است». زیرا از میان خنده و طنز نوجوانانه یا تین اجیری آنها چیزی هولناک به ما «ریشخند و زل می زند»، به ما ریشخندوار زل می زند و به ما می خندد. زیرا در وسط این نمایش و شکایت طنزامیز نوجوانانه و همزمان هولناک «شکافی بنیادین» در صحنه وجود دارد که هرچه بیشتر دهن می گشاید، با ریشخندش به ما زل می زند و تماشاچی را میخکوب و متحیر می کند. شکافی که به اشکال مختلف حضور دارد، مثل شکاف بین بازی و سخنان شنگول، تین اجیری دو دختر نوجوان و از طرف دیگر «جدیت مرگبار» این نمایش و بازی، شکاف بین انچه قبلا ما به عنوان نامه ها یا ویدئوهای خودکشی جوانان دیده ایم و انچه حال می بینیم و اینکه نسل خودکشی کننده حال یک نسل جوانتر شده است. از جوان به نوجوان تبدیل شده است. چیزی که حکایت از شکاف و گسستهای عظیم اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی می کند. همانطور که این ویدئو و سخنانشان ما را به عنوان تماشاچی گیر می اندازد، به ما زل می زند تا بدانیم که چرا به عنوان پدرو مادر یا دوست و مسئول و معلم بایستی به قول انها حرفها و اعتراضاتشان را جدی می گرفتیم و اینکه این کار را می کنند. بشرطی که به این دیدار و لمس شکاف هولناک و نگاه هولناک از درون قهقهرا تن بدهی و با آن فاجعه ایی که اینجا رخ می دهد و به تو و من نیز مربوط است. باید تن به این لحظه و افکت بدهی، از او فرار نکنی و بگذاری این دیدار و دیدن فاجعه ترا و مرا «میخکوب، هاج و واج و بی زبان» بکند، کاری بکند که نتوانیم اول هیچ دلیلی بیابیم، یا اصلا بتوانیم توضیحش بدهیم. باید «میخکوب شدن و بی زبان شدن» را حس ولمس بکنی و جایی که حتی عزاداری و گریه بی معنا میشود و در این حالت بمانی. زیرا این «هاج و واج شدن، فلج شدن و شوک شدن» و بدون امکان اینکه مثل همیشه گریه و سوگواری و تحلیلهای معمولیت را بیان بکنی، دقیقا جایی است که «ضمیر نااگاه و حقیقت صحنه» نمایان می شود. یعنی این «بی زبانی جمعی و شوکه شدن جمعی» یک «سیگنیفیکانت و اسم دال» است و ما را با حقیقتی بس مهم روبرو می کند که باید جرات دیدار با او را داشته باشیم اگر واقعا می خواهیم سوگواری بکنیم. اگر که می خواهیم درد و تراژدی انها را بفهمیم که تراژدی خود ماست و درد مشترک است.
برای مثال اگر خنده ی انها را در عکس ذیل را با نقاشی معروف «جیغ» از مونخ در پایین مقایسه بکنیم، انگاه متوجه می شویم که این خنده تمامی هولناکی جیغ مونخ را در بر دارد اما از او نیز می گذرد و حتی جیغ کشیدن را نیز بی معنا می کند. تنها چیزی که می ماند خندیدن است، تنها چیزی که می ماند «خنده ی هولناک جوکر و ساحت رئال» لکان است که از لابلای سخنان این دو دختر سرک می کشد و به ما نشان می دهد که چیزی مُرده است، چیزی از دست رفته است، که حال ما باید با او روبرو بشویم تا این دو دختر و دردشان را بفهمیم که همان درد یکایک ما و درد جامعه ی ماست. تا حال ما از سوگواری و «بی زبانی ومیخکوب شدن» در نرویم وبه سراغ تئوریها و توجیه های همیشگی خویش نرویم، بلکه جرات دیدار با «امر هولناکی» را داشته باشیم که در نگاه و در خودکشی هولناک این دو دختر، در سقوط آزاد انها از روی پل بدرون پوچی و هیچی و به آغوش مرگ و در بافت تمامی صحنه ها حاضر است.
این امر هولناک این است که انها با خنده ی مرگبارشان به ما می گویند ببینید «دیگری بزرگ مُرده است، غیر بزرگ و همه باورها و حقایق مُرده اند». ببینید نه تنها «عشقهای ما و خانواده های ما شکست خورده اند»، ببینید نه تنها جوانی ما به باد رفته است، بلکه حتی همه ی مفاهیم و ارزشها فروریخته اند و انچه مانده است، پوچی، دروغ در روابط و هیچی مرگبار است که حال تبدیل به یک هیچی و پوچی مضحک و خنده دار شده است. گریه و جیغش تبدیل به خنده ایی مضحک به دیگری و به خویش شده است و به همه چیزها. خنده ی هولناکی که ما یک نمونه ی بزرگش را در خنده ی جوکر فیلم «شوالیه ی سیاه» می بینیم و اینکه او این جمله ی معروف نیچه را که « انچه مرا نمی کشد، قویتر می کند»، در این جهان پوچ به این تبدیل می کند که «انچه مرا نمی کُشد، خنده دارم می کنم». یعنی این دو دختر جوان، این دو عروس جوان مرگ با جشن مرگ آورشان و در برابر چشمان همگانی به ما می گویند که ببینید «ساحت و کویر رئال و خشن همه جا را گرفته است و همه چیز پوچ و دروغ شده است، از عشق و روابط و خانواه و ساختارهای سیاسی و اجتماعی غیره.». انها به ما نشان می دهند که بحران جامعه و فرد ایرانی به عرصه ی جدیدی در زمان فروپاشی همه ی ارزشها و باورهایش، و بخاطر عدم نهادینه شدن باورها و ساختارهای مدرن و قویتر، رسیده است. اینکه حال دیگر حتی جیغ کشیدن، یا جیغ بنفش و هیستریک کشیدن، یا از روی خشم یا استیصال عشقی یا فردی خودکشی کردن بی معنا می شود، زیرا با پوچ شدن دیگری بزرگ، با هیچ و پوچ شدن زندگی و روابط و باورهای سنتی و نیمه مدرن و در شرایطی که عنصر نو و قدرت نو، زبان نو و ساختارهای نوین مدرن و رنسانس نوین رخ نداده است، انچه باقی مانده است، یک چاه و سوراخ سیاه است که همه چیز را می بلعد. اما حال حتی این سوراخ سیاه و این بار در زیر پل چمران اصفهان نیز هولناکی خویش را از دست داده است و پریدن به بغل او و در حالتی نمایشی و سلفی تبدیل به اخرین عمل عاشقانه و صمیمانه و صادقانه شده است.
آنها با این خودکشی هولناکشان به ما نشان می دهند که امر ناممکن و هولناک، مرگ همه باورها و ارزشها، رشد کویر، دروغ، پوچی و رشد خنده ی جوکر در همه سو در حال رشد است و یا ما سرانجام حال با غصه خوردن و اه و ناله کردن همیشگی از دیدار با این مرگهای هولناک انها فرار می کنیم و یا حال با «مرگ آنها و با مرگ خویش روبرو میشویم» و اینکه چرا باید کارمان را انجام بدهیم و از کویر هیچی و پوچی به سرزمین نو و ساختارهای نو و مدرن وارد بشویم، تا این کودکان و دخترکان ما به جای این ویدئوی هولناک، ویدیئوها و سلفیهای موفقتیهای عشقی یا درسی و غیره را نشان بدهند و بهتر بدانند با شکستهای عشقی و غیره چگونه برخورد بکنند. زیرا وقتی به ملتی مرتب بگویی که گریه کن و گریه و مرگ خوب است، زندگی و تنانگی پوچ است، انگاه اخر بچه هایش، و بخاطر اینکه فرزندان همیشه «عارضه ی جمعی و سیمپتوم خانوادگی» را نمایان می کند، حتی مرگ را با خنده در آغوش می گیرند ( چه آنگاه که برای ارمانی بنیادگرایانه خود انتحاری می کنند و یا چه اینجا به حالت خودکشی دونفره و چون دو خواهر بدرون چاه و هیجان مرگ). در حالیکه انها باید یاد بگیرند زندگی را با شور وشوق در آغوش بگیرند و اینکه زندگی همیشه دردسر دارد و دردسرش ماجراجویی و بازی و خلاقیت عشقی و فکری و غیره است تا بازی مرتب ادامه بیابد.
به نگاه این دو دختر نوجوان زیبا و عاشق زندگی و خنده چشم بدوزید، از این دیدار فرار نکنید. زیرا آنها به ما نشان می دهد که همه چیز هیچ و پوچ شده است و یا ما از این کویر عبور می کنیم و یا حال بحران پوچی و هیچی هرچه بیشتر از طریق خنده ی هولناک جوکر و مسخره کردن همه چیز و در نهایت زندگی خویش و دیگران به میدان می اید. یک پوچ گرایی هولناک هرچه بیشتر برهمه چیز حاکم میشود که در آن حتی مرگ نیز هولناکیش را از دست می دهد و راه رهایی می شود( فقط به میزان رشد سرسام اور خودکشی از یکسو و از سوی دیگر اعتیاد و غیره در میان نوجوانان و جوانان ما توجه بکنید که حکایت از رشد این «یاس خطرناک و پوچی مضحکانه» می کند. وقتی «افسردگی» و استیصال نسلهای جوان تبدیل به خنده و تمسخر « مانیک» نسلهای نوجوان و پرش یکدفعه و یا تدریجی به آغوش مرگ می شود و سن مرگ مرتب پایین تر می آید.). زیرا وقتی زندگی پوچ است، مرگ یک نوع رهایی است. پوچ گرایی که نوع خشنش را در در داعش و جوانان داعشی و در هرگونه قربانی پرستی مذهبی یا ایدئولوژیک دیدیم و می بینیم و فرزندان آنها حال حتی به این پوچ گرایی خشن می خندند، دروغش را می بینند،اما چون راه دیگری در برابرشان نیست، انگاه راه پوچ گرایی تمسخرکننده ی همه چیز را می روند. زیرا در شرایطی که دیگری بزرگ مُرده است و همه چیز هیچ و پوچ شده است، انگاه مرگ و خودکشی یک نوع رهایی از پوچی است،هولناک نیست. زیرا خودکُشی آنگاه «بناچار» اخرین عمل و در معنای روانکاوانه لکان اصیل ترین «اکت تمنامندی و کامجویی رادیکال » می شود تا به اغوش معشوق بپریم و با او یکی بشویم، وقتی در زندگی همه چیز، از محبوب گمشده تا خودت از دست رفته است و دیگر هم بازنمی گردد.
باری آنها در قالب عروسان نوجوان و زیبای مرگ به اغوش هیچی در زیر پل چمران پریدند و حال وقت سوگواری ما و دیدار با ان امر هولناکی است که انها به ما نشان می دهند. زیرا تنها با دیدار با امر هولناک و لمس و پذیرش مرگ و بحران خویش، با قبول لمس اینکه «دیگری بزرگ مُرده است» و حال پیامش به ما رسیده است، انهم به گونه ایی که جان و روانمان را تحت تاثیر بگذارد، انگاه می دانیم که چه باید بکنیم و چرا باید ما با وارد کردن روح و شور رنسانس در روابط و خانواده و گفتمانها هرچه بیشتر کاری بکنیم که این گسستها و کویرها به گشایشی نو و به جهانی هزار منظر و هزار امکان تبدیل بشود. تا بپذیریم که چرا مرگ این دو نوجوان به معنای ورود به عرصه ی جدیدی از بحران جمعی و یکایک ماست و اینکه چرا ما یا باید جوابی نمادین و بالغانه برای این بحران بیابیم و یا مرتب اشکال وحشتناکتری از این بحران و کویر جمعی را مشاهده بکنیم. به جای اینکه باز هم ادرس را عوضی بگیریم و یک بازی اینترنتی یا سلفی گرایی افراطی را عامل اصلی فاجعه خطاب بکنیم تا از دیدار با مرگ و از خنده ی هولناک جوکر خویش در برویم. زیرا در زندگی سکون وجود ندارد. زیرا رشد کویر یا به خشکی همه جانبه و به تحول هولناک و از چاله به چاه افتادن تبدیل می شود و یا اینکه سرانجام یک جامعه و ساختارهایش یاد می گیرد که قبول مرگ دیگری بزرگ و بنابراین مرگ و کمبود خویش، قبول نیازمندی خویش به دیگری و غیر، به معنای این است که حال می توان از تک صدایی و پرستش مرگ و غیره گذاشت و به وحدت در کثرتی نو و درونی و برونی و مدرن دست یافت. می توان پا به عرصه ی رنسانس عشق و قدرت و خردمندی گذاشت و پلهای شکسته را از نو افرید. می توان با قبول مرگ هر حقیقت مطلق یا واقعیت مطلق حال هرچه بیشتر پا به عرصه ی واقعیت نمادین و حکومت قانون و تمنا گذاشت و اینکه این فرزندان در نهایت یتیم، این جامعه ی یتیم و گرفتار جباران سرانجام دوباره خانه و کاشانه و پشتیبانان درست خویش رابیابند که همان ساختاری شهروندی و با قانون مدرن است. یا در معنای روانکاوانه وقتی است که با مرگ دیگری بزرگ، با مرگ حقیقت و پدر مطلق و جبار حال «نام پدر» به عنوان قانون به میان می اید و به ما اجازه ی تفاوت و وحدت در کثرت می دهد و اینکه «همیشه راه دیگری موجود است».
از این « رخداد خودکشی با خنده و طنزی هولناک» و از حقاقی بنیادین و ساختاری درنروید که او برملا می کند. حقایقی که یک «غریبه آشنای هولناک ( اون هایم لیش) هستند. زیرا جایی که «چیزی غریبه آشنا» ظهور می کند،_ که هم بنوعی آن را می شناسیم و هم برایمان غریب و هولناک است_، آنگاه انجا دقیقا جایی است که ضمیر نااگاه و حقایق بنیادین ساختار بیان می شوند که باید پذیرفته بشوند تا ساختارها تغییر بکنند. مثلا قبول این حقیقت بنیادین که این فرزندان « یتیم» بودند، حتی اگر پدر یا مادری داشتند، زیرا جامعه و فرهنگ ما یتیم شده است و به این خاطر حکومت و فرهنگ قانون و توجه ی متقابل در آن جا نمی افتد. زیرا این فرزندان یتیم می بینید که پدران و مادرانش پیرمردان و پیرزنان خنرپنزری و مضحک شده اند ( اما حالت نوین انها را به سان رشد «نام پدر» و قانون مدرن و دنیوی نمی بیند، چون نیامده است)، و اینگونه خنده ی خشک پیرمرد خنزرپنزری اولیا و جامعه ی انها به خنده ی ساده لوحانه و معصومانه نوجوانانی مثل این دو دختر تبدیل می شود که زندگی را نچشیده، مرگ را می چشند. زیرا همه جا حضور مرگ و پوچی و مسخرگی و دروغ روابط را می بینند و خیال می کنند زندگی و بزرگ شدن همین است، پس چه بهتر که با خنده بمیرند.
زیرا نکته ی دردناک و در عین حال مضحک هر خودکشی فردی یا جمعی در این است که آنها در چنین لحظه ایی نیز مثل نیاکانشان دچار این مطلق گرایی شده اند که راه دیگری نیست و انها از دست رفته اند. در حالیکه همیشه راه دیگری هست و هر از دست رفتنی شروعی برای دیدن و افریدن حالتها و بدنها و فیگورهای نو از خویش و دیگری و تاویلهای نو از عشق و قدرت و خدا و غیره است. اما از دو دختر نوجوان اصفهانی نمی توان انتظار داشت پا به چنین عرصه ایی بگذارند، وقتی نه پدران ومادرانشان و نه جامعه شان پا به آنجا گذاشته اند. یا انها که توانسته اند، نظراتشان هنوز در حاشیه قرار دارد و بهای این کوری بر درد و پوچی خویش توسط پدران و مادران، توسط اخلاق و قانون و پدر حاکم را همیشه فرزندان با قربانی شدن خواسته یا ناخواسته شان پرداخته اند و می پردازند. این چشم انداز و بهای دیگر این حقیقت هولناک و ساختاری است.
باری در چشمان این نمایش و جشن مرگ و پوچی هولناک بنگرید، تن به حس بی زبانی و شوک ناشی از این درد و دیدار بدهید تا شما حال لااقل بتوانید کاری بکنید که مرگ دردناک این دو دختر نازنین شما را با مرگ و کمبود و بحران خویش و جامعه مان روبرو بکند و اینکه چرا باید این بی زبانی و کویر هرچه بیشتر و زودتر به سرزمین و ساختارهای نو و مدرن و زبانها و کامجویی زمینی و دنیوی تبدیل بشود، به رنسانس عشق و خرد و قدرت تبدیل بشود. بی انکه این موضوع و تحول دمی از هولناکی و دردناکی مرگ این دو جوان بکاهد. زیرا خنده ی میخکوب کننده ی انها همان جیغ هولناک فیگور مونخ به شکل نوینی است. اگر جیغ صامت مونخ ما را بیزبان و میخکوب می کند، حال خنده ی کودکانه ی این دو ما را بیزیان و فلج می کند. زیرا این خنده و نگاه ساده، مهربان و کودکانه در واقع جیغی است که دیگر نه مثل قبل از خویش جیغ بنفش و هیستریک یا مایوسانه می کشد و نه حتی جیغی صادقانه و هولناک از جنس مونخ می کشد. بلکه جیغ و استیصال تبدیل به خنده ی هولناک جوکر می شود، با چاشنی معصومانه ی دو کودک در واقع یتیم که در مرگ، در این سلفی هولناک می خواهند مادر یا پدر خویش و توجه ما را در اغوش بگیرند و دمی آرامش بیابند، دمی دیده بشوند. تا ما دمی ببنییم که چه رخ داده است و چه باید در همه ساختارهای فردی، خانوادگی، در روابط، در ساختارهای اموزشی یا فرهنگی و سیاسی وارد بشود، تا بتوان مانع از این خودکشیهای هولناک شد و یا تعدادشان را کمتر کرد. تا فرزندان ما در اغوش مرگ و هیچی بدنبال دیده شدن و عشق و محبت و رهایی از سردی روابط واقعی نجویند. تا پل یک پل و وسیله ی برای ارتباط و عبور از قهقهرا باشد و نه راهی برای قطع ارتباطی و پرش بدرون قهقهرا. اینکه لازم نباشد این نوجوانان یا جوانان و یا زنان و مردان مستاصل با خودکشی شان به ما نشان بدهند که چراغ روابط سرد است و کویر در همه جا حاضر است. اینکه کویر در حال رشد است و ما وارد مرحله ی جدیدی از رشد کویر و پوچی شده ایم و حالت اولیه آن که با رشد دروغ گویی و کلک در روابط ، با رشد رشوه خواری و بازاری شدن و مادی شدن همه چیز همراه بود و به خودکشیهای از روی استیصال و یاس می انجامید، حال وارد مرحله ی کویر هیچی و خندیدن به همه چیز شده است و به ستایش مرگ.
باید از مسیر دیدار با این «امر هولناک و فلج کننده» لمس کنیم و ببینیم که چرا ما و جامعه ی ما بر روی پل چمران و بر روی شکاف و قهقهرایی قرار دارد که مرتب بیشتر دهان باز می کند و قربانیان بیشتری می طلبد و این قربانیان مرتب جوانتر می شوند.( و حتی اسم پل چمران و شهید چمران نیز در این نمایش نقش خویش را بازی می کند. زیرا چنین نوجوانانی دقیقا باید از روی پل پدرانی چون چمران و بقیه بدرون مرگ بپرند) و یا جامعه و یکایک ما هر چه بیشتر بدرون این خنده ی هولناک جوکر می پرد و یا اینکه با قبول مرگ سنتها و روابط غلط، با قبول ضرورت مرگ پدر سنتی و پیرمرد خنزرپنزری، حال هرچه بیشتر پا به گفتمان مدرن و شهورندی می گذارد، پا به عرصه ی دنیوی شدن، زمینی شدن و پا به درون ازادی مدرن می گذارد که روی دیگرش قبول قانون و نیاز خویش به دیگری است. زیرا یا باید جلوتر بروی و پلهای جدید ارتباطی بیافرینی و یا به قهقهرای بیشتر و کویر بیشتر تن بدهی و رشد مضحک شدن همه چیز و حتی خودت و زندگی. زیرا تنها با این پوست اندازی فردی و جمعی و با پا گذاشتن به عرصه ی رنسانس و مناظرش می توانی هم بیشتر پایت بر روی زمین و هزار منظر و شادیش باشد و قدر زندگی و لحظه و حتی قدر دردسرهایش را بیشتر بدانی و هم با خرد و دانش شادانت بتوانی حال در چنین شرایط بحرانی با چشمکی به جوکر و خنده ی هولناکش، به نگاه مدوزا و مرگ بگویی که «راستی حال که همه چیز مضحک و پوچ است، پس مرگ نیز مضحک و پوچ است، ببین چقدر پوچ هستی و راستی چرا پوچی نباید ارزش زندگی و عشق و غیره را بیشتر بکند» و با خنده ایی از او رد بشوی. یا بگویی « پس حال که همه چیز پوچ است، پس می توانیم کاری بکنیم که همیشه دوست داشتیم و بهایش را بپردازیم، پس چه جای تامل. بگذار بهترین بازی و والاترین دوستی و عشق و تاویلها را بیافرینیم و مشترکا از زندگیمان لذت ببریم.» زیرا وقتی دیگری بزرگ و حقیقت مطلق، وقتی خدای حاکم و تک صدایی می میرد، چه می ماند؟ مرگ؟ نه بلکه حال امکان حکومت هزار خدایان و هزار تاویل و امکان وحدت در کثرتی نو وخندان و هزار واقعیت و حالت نو از مرگ و زندگی بوجود می اید. جایی که زندگی پرشور است، چون مالامال از حس مرگ و هیچی است و مرتب نو می شود و مرگ مالامال از حس زندگی است و بسوی زندگی می راند، چون مرتب با خودکشی نمادین و شکستن تاویلها و روابط غلط قادر است پا به گشایشها و روابط و واقعیتهای نو بگذارد و به زندگی و عشق نو دگردیسی بیابد. در یک چرخش دورانی و تکرار جاودانه که مرتب تکرار و تفاوت و داستانهای نو از بازی و ماجراجویی عشق و قدرت و خنده و زندگی می طلبد. زیرا با مرگ حقیقت مطلق و متاروایت، با مرگ خدا چه بوسط می اید؟ اینکه یا اسیر نگاه خشن مرگ و پوچ گرایی بشوی و بهایش را ببینی یا لمس بکنی که چگونه حال وحدت در کثرتی نو بسان خدایان زمینی و فانی و نیازمند به یکدیگر در بازی عشق و قدرت، بسان حکومت «هزار خدا و تاویل» ممکن می شود و اینکه حال «نام پدر» و قانون بوسط می اید و به ما نشان می دهد که «همیشه راهی دیگر ممکن است» و چرا باید مرتب تحول یافت و از نو نوشته شد. چرا باید در شرایط بحرانی مثل جامعه ی ما دست به ارزشیابی همه ارزشها و ساختارها زد و همه چیز را از نو و خندان و شرور و زمینی نوشت و همیشه ناتمام و قابل تحول، زیرا من و تو و زندگی تمنامند و نمادین و عاشق پیشه هستیم و میل کامجویی و زندگی داریم و مرتب بیشتر و والاتر می خواهیم.
یا به این خاطر وقتی زندگی و انسان عاشق پیشه و تمنامند ناتوان از کامجویی و گفتگوی زمینی می شود، میل خودکشی و مرگ می کند. خودکشی در نهایت بیان خشم به دیگری و یا کُشتن دیگری از طریق خودکُشی نیست، بلکه میل دستیابی به هماغوشی و شادی است که بظاهر بر روی زمین برای همیشه از دست رفته است. یک عمل عاشقانه است. با انکه عشقش روی بسوی مرگ دارد و عشق یا تمنامندی گرفتار و از روی یاس است. اما از این جهت لکان خودکشی را یک «اکت یا عمل تمنامندانه و رادیکال» می نامد که متاسفانه در مرگ شکاندن همه موانع و ساختارهای ضد تمنامندی و هماغوشی با رویایش، با معشوقش را می جوید و نمی بیند که همیشه راه و تاویل دیگری از عشق و از تحول ساختارها ممکن است.
زیرا بازی زندگی و خلاقیت، بازی تمنامندی و عاشق پیشگی هیچگاه پایان نمی یابد. ازین جهت دردناک و همزمان قابل فهم و انسانی است که این دو نوجوان حتی در مرگ میل زندگی دارند و می خواهند به خوابهای ما بیایند. زیرا عاشق زندگیند، مثل یکایک ما و به این خاطر ما نباید انها و بحران خویش را فراموش بکنیم و بگذاریم انها نه تنها در خوابمان بلکه در بیداریمان، در زبان و متون و تمناهای فردی و جمعی مان حضور بیابند و در قبول سرنوشتمان و اینکه «این وضعیت باید تغییر بکند و رنسانس باید رخ بدهد و انهم توسط شما و من.» زیرا تمنای انها تمنای ماست. زیرا تمنای فرد تمنای دیگری است. زیرا فرزندان ما نباید قربانی ناتوانی ما و فرار ما از رویارویی با حقیقتمان بشوند و بهایش را بپردازند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر