طی صد سال گذشته، اتفاقهای عجیب زیادی در ادبیات ایران رخ داده است. شاعران ونویسندگانی که هر کدام با مشی رفتاری و آثار خود خون تازهای به رگهای کهن سال ادبیات پارسی دواندهاند و البته حاشیههایی که همیشه در کنار ادبیات نفس کشیده است.
الهه خسروی یگانه:
طی صد سال گذشته، اتفاقهای عجیب زیادی در ادبیات ایران رخ داده است. شاعران ونویسندگانی که هر کدام با مشی رفتاری و آثار خود خون تازهای به رگهای کهن سال ادبیات پارسی دواندهاند و البته حاشیههایی که همیشه در کنار ادبیات نفس کشیده است.
همنشینی و مراودت شاعران و نویسندگان با یکدیگر خاصه در دهههای چهل و پنجاه، حالا منبع جالبی برای تحقیق در زمینه تاریخ شفاهی ادبیات است. خاطراتی که یا در کافهها شکل میگرفتند یا در شبنشینیهای مکرری که تا صبح ادامه داشت. گاهی این همنیشینیها نامهایی هم به خود میگرفت. از گروه ربعه که حول وجود صادق هدایت شکل گرفته بود و در اعتراض به گروه دیگری به نام سبعه که شامل محمدتقی بهار، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، سعید نفیسی، بدیعالزمان فروزانفر و محمد قزوینی میشد. استادانی بزرگ در ادبیات کلاسیک ایران.
اما صادق خان و یارانش مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و بزرگ علوی، به نظرشان گروه سبعه کهنهپرست بودند، گروه ربعه را تشکیل دادند تا عرض اندامی در برابر آنان کرده باشند و صدای ادبیات مدرن و معاصر باشند.
از دیگر گروه
هایی که در ادبیات معاصر ایران شکل گرفت و حسابی جریان ساز شد، گروه مربع مرگ بود. لقبی که آن روزها رضا براهنی به چهار تن از شاعران نیمایی یعنی هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، فریدون مشیری و نادر نادرپور داده بود. این چهار نفر نیز که همنشین و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند در نشست
ها و مراوادات مکررشان با خوانش آثار همدیگر و نقد آنها جریان ادبی مشخصی را پی می
گرفتند. خاصه آن که از این میان ابتهاج و کسرایی گرایش سیاسی یکسانی هم داشتند.
رضا براهنی، جوان آن سالها اما با نظریات نو و اصراری که به نقد ادبی مدرن داشت، انتقادهای بسیاری به این شاعران وارد کرد. او در مقالهای بنیانگاذارن شعر نوی پارسی را نه این چهار نفر که نیما اخوان، شاملو و فروغ دانسته بود. مقالهای که بعدها در کتاب «طلا در مس» نیز منتشر شد.
اما داستان برخورد براهنی با این چهار نفر و اعتراض آنان به حضور در جایی مثل کاخ جوانان که متعلق به حکومت پهلوی بود یکی از داستانهای شنیدنی ادبیات معاصر ایران است. داستانی که روایتهای مختلفی دارد.
روایت اول متعلق به هوشنگ ابتهاج است. او در کتاب
«پیر پرنیان
اندیش
» به طور مفصل درباره این برخورد و اتفاق سخن گفته است
: «داستان از اینجا شروع شد که شهریار اومده بود تهران. یه آقایی که اسمش یادم رفته، دعوت کرد از شهریار برای شعرخوانی در کاخ جوانان، کاخ جوانان هم وابسته به ساواک بود،شهریار به اونا گفته بود
: نه، من نمی
آم. نمی
دونم کی به اونها گفته بود شما باید برید به سایه بگید، فقط سایه می
تونه شهریارو راضی کنه. من گفتم
: خود آقای شهریار باید تصمیم بگیرن ولی من بهش می
گم. به شهریار گفتم
: تو که اصلا شخصیت سیاسی نداری، بنابراین هر جا می
تونی بری. شهریار قبول کرد و رفت و ما هم با او رفتیم. چند وقت بعد اونا از ما چهار تا دعوت کردند بریم کاخ جوانان شعر بخونیم. ما مدت
ها نشستیم و با هم بحث کردیم که بریم کاخ جوانان شعر بخونیم یا نه؟ تو این مدت سکوت ما یک نوع مبارزه بود ـ البته روغ ریخته رو نذر امامزاده کردیم چون بالاجبار سکوت کرده بودیم دیگه
!»
سایه میگوید که در بین آن چهار نفر او اعتقاد داشته که باید رفت اما کسرایی و نادرپور معتقد بودند که نباید این دعوت را قبول کرد: «مشیری هم بیشتر تماشاچی بود و برایش فرقی نمیکرد. من نظرم این بود که باید بیاییم میدان و حرف خودمونو بزنیم. میدان هر جا میخواد باشه… خلاصه رفتیم اونجا. وقتی رفتیم اونجا دیدیم سر و کله اقای براهنی و یک عدهای از پیروانش پیدا شده. خلاصه تا نادرپور شروع کرد به مقدمه گفتن که ما چرا این دعوتو قبول کردیم براهنی داد زد که «سئوال دارم!» نادرپور گفت: «وقتی به شعر رسیدیم و شعرهامونو خودیم اگر ایراد و سوالی دارید مطرح کنید!» براهنی گفت که: «نه خیر! شما باید به سوال من جواب بدید» و شولع کرد و جلسه رو به هم ریخت. خب حریف زبانآوری نادرپور هم که نمیشدند فقط هفت هشت نفر به صورت اعتراض پا شده از جلسه خارج شدن. البته جلسه ادامه پیدا کرد و … بعد از چند روز آقای براهنی یک مقالهای نوشت به عنوان «مربع مرگ» که این چهارتا عمرشون تموم شده و شعرشون مرحوم شده و دیگه شعرشون داخل شعر معاصر نیست.»
با این حال روایت براهنی نیز از این اتفاق شنیدنی است. او با همان ادبیات مخصوص به خودش درباره آن اتفاق در مصاحبهای با مجله «تجربه» سخن گفته است. براهنی در آن مصاحبه درباره این که چرا ابتهاج چنین سخنانی را درباره این جلسه بیان کرده گفته است که این اشخاص همچنان زخمخورده مقالاتی هستند که او در مجله فردوسی منتشرمیکرد: «چون اینها تصور میکردند که خدایان شعر فارسی هستند… ما تعداد زیادی بودیم که رفتیم آنجا. کاخ جوانان روبروی سازمان امنیت در خیابان شمیران قرار داشت. کاخ جوانان جایی بود که دولت برای جلب اشخاص به سمت خودش راه انداخته بود و چند نفر از اینها که گربه مرتضی علی بودند البته به استثنای نادرپور که به نظر من شخصیت محکمتری داشت، رفته بودند آنجا. من در آن زمان که استادیار دانشگاه بودم همراه تعداد خیلی زیادی از جوانترها پا شدیم رفتیم آنجا و به اینها اعتراض کردیم و گفتیم شما آمدهاید در این مکان ــ نگفتیم سازمان امنیت ــ چه کار میکنید؟ شعر فارسی را به چه مناسبت به اینجا کشاندهاید؟ اعتراضمان بیشتر به حضور این چهار شاعر در آنجا بود. به خصوص که دو نفر از این شاعران تودهای بودند و توده در آن زمان کیاوبیای خاصی نداشت.»
یکی از آن جوانانی که براهنی میگوید او را همراهی کرده است زندهیاد محمدعلی سپانلوست. در روایت سپانلو ماجرای اعتراض به حضور این شاعران در کاخ جوانان نقشهای بود که آل احمد کشیده بود. او سپانلو و دیگران را تشویق کرده بود که بروند و به حضور آنان در آن محل اعتراض کنند:
«خبر دادند که در انجمن فرهنگی ایران و آمریکا
(در محل فعلی کانون پرورش کودکان و نوجوانان در خیابان وزرا
) نادر
نادرپور، سایه، سیاوش کسرایی و فریدون مشیری شب شعری برگزار خواهند کرد. آل احمد که سرش برای این جور دعواها درد می
کرد ما را تشویق کرد که بروید و به این جلسه اعتراض کنید. یادم هست در ردیفی که ما نشسته بودیم من به همراه اسماعیل نوری علاء، احمدرضا احمدی، طاهره صفارزاده و م.آزاد بودم و در یک ردیف جلوتر رضا براهنی و یکی، دو تا از دوستانش نشسته بودند.
»
در روایت سپانلو جنس اعتراض براهنی به این چهار نفر به کلی متفاوت از ماهیت اعتراض آنان است: بعد از این که سایه شعر «مرگ در هر حالتی سخت است…» را خواند براهنی بلند شد و به نوعی اعتراض را شروع کرد. ما میخواستیم اعتراض کنیم اما نتوانستیم او را همراهی کنیم. چون دلیل اعتراض ما با دلیل مخالفت براهنی بسیار فرق داشت. رضا براهنی به جای آن که از محل جلسه انتقاد کند و بگوید چرا زیر پرچم آمریکا شعر میخوانید؟ تقریبا چنین گفت: به چه دلیل این چهار نفر یعنی اعضای مربع مرگ را به این جلسه دعوت کردهاید و من را دعوت نکردهاید؟ موضوع اعتراض ما که به محل برگزاری جلسه بود داشت تبدیل به یک موضع شخصی میشد و این که چرا براهنی هم جز این چهار نفر نیست! بنابراین وقتی براهنی گفت من و دوستانم این جلسه را ترک میکنیم. هیچ کدام از ما بلند نشد و با او نرفت. البته چند دقیقه بعد خودمان جلسه را ترک کردیم. گزارش طنزآمیزی از این جلسه زیر عنوان «میزگرد شوالیهها در انجمن ایران و آمریکا» به قلم اسماعیل نوری اعلاء نوشته شد و در مجله«نگین» به چاپ رسید… این گزارش جملات طنزآمیزی داشت از جمله این که «آقای کسرایی لااقل از سبیلت خجالت بکش!» یا این جمله «براهنی چاق سرخ احساس قهرمان ملی میکرد!».
به این ترتیب، آنها به دنبال براهنی از جلسه بیرون نرفتند تا «براهنی نتواند آنها را مصادره کند» اما چند لحظه بعد آنها نیز به نشانه اعتراض از جلسه بیرون آمدند.
ماجرای مربع مرگ و حضورشان در آن شب شعرخوانی، اگرچه روایتهای مختلفی دارد اما به خوبی فضای ادبی و دخالت سیاست در این فضا را نشان میدهد.
روایتی که شاید هنوز ناگفتههای بسیاری را در خود پنهان کرده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر