– هنرمند کدام است؟ یک فروشنده ی ورّاجی ها. یک نجّار بیش از ما هنرمندها می ارزد. دست کم یک میز می سازد که قرن ها می ماند. ولی شما بگویید ما چه می کنیم؟ چقدر دوام می آوریم؟ اگر خیلی توفیق داشته باشیم حداکثر یک نسل. اگر از نوه ام بپرسم پترولینی که بود، زاکّنی که بود؟ جواب می دهد چه می دانم. نوشته باقی می ماند. تابلو باقی می ماند. دستشویی باقی می ماند. ولی از آنچه که ما می کنیم هیچ چیز باقی نمی ماند. درست می گویم؟
– شازده! فروتنی شما مرا شرمگین می کند. شما دارید بازی می کنید.
من به خاک مادرم قسم می خورم که تنها چیز ارزشمندی که برای دنیا دارم همین صداقتم است. بازی در نمی آورم. دارم اعتراف می کنم. کاری که هرگز با هیچ کس نکرده ام. من یک میزانتروپ ام. یک خجالتی. فکرش را بکنید وقتی وارد یک رستوران می شوم سر فرو می افکنم چون خجالت می کشم که مردم به من نگاه بکنند و هرگز دوست نداشته ام افشا کنم چه کسی هستم. این دفعه دارم امتحان می کنم. ولی باید باورم کنید وگرنه بهتر است برویم با هم یک قهوه بنوشیم. – – — دوشیزه من فقط در فیلم های بدم نقش بازی می کنم.
– پس به من بگویید برای چه در آن فیلم های بد ایفای نقش می کنید؟
– دوشیزه ی گرامی من! من صد یا هفتاد یا پنجاه میلیونی که دیگر بازیگران می گیرند را نمی گیرم و بنابراین اگر بشنوم که فلان آقا یا فلان خانم بازیگر 600 میلیون برای بازی در یک فیلم گرفته، وحشت زده و بیزار خشکم می زند. من هرگز ارقام زیادی طلب نکرده ام چون همیشه فکر کرده ام که تهیه کننده هم باید از فیلم درآمدی داشته باشد ، او اگر دخلی نداشته باشد ورشکسته می شود و من دیگر فیلم بازی نخواهم کرد و اگر یکی پس از دیگری تهیه کنندگان ورشکسته شوند آنوقت من باید چه کار بکنم؟ فیلم هایی که من در آن ها مدام نقش ایفا می کنم همه تجاری اند. فیلم های سرهم بندی شده برای تالارهای نمایش دوم و ارزانتر. درست مثل خود فیلم. وقتی من آنجایم نمی توام بگویم نه من این را بازی نمی کنم و ازش خوشم نمی آید، نمی شود… نادرست و نامهربانانه است. تازه این را به حساب نیاورده ایم که من نمی توانم بدون کار زنده بمانم. اگر روزی بخواهند مرا بکشند باید این تفریح را که نامش کار است از من بگیرند و من آن روز دیگر مرده ام. تازه می دانید که زندگی خرج دارد. من 25 سر عائله و 220 تا سگ دارم. سگ ها خرج دارند.
– دویست و بیست سگ؟چرا؟ با 220 سگ چه می کنید؟
– دوشیزه ی گرامی برای من یک سگ خیلی بیشتر از یک مومن مسیحی می ارزد. شما می زنیدش ولی او هنوز علاقمند به شماست. به او چیزی برای خوردن نمی دهید و او هنوز شما را دوست دارد. شما رهایش می کنید و باز هم او به شما وفادار است. سگ یک آقاست درست برعکس آدم. به آدم ها نگاه کن که چقدر به هم کین می ورزند. کافی است روی ماشینشان خط بیفتد تا بلافاصله پیاده شوند و به هم چنگ و دندان نشان بدهند و فریاد بکشند. سگ چنین کاری نمی کند.
-چندسال پیش پا داد و من رفتم به تماشای یک سگدانی که یک زن سودجو می گرداندش، با سگ هایی لاغر و غمگین و بیمار…..؛ من دادم آن آدم سودجو را از آنجا بیرون کردند و اتاقکهای زیبایی ساختم با لانه هایی زیبا…… و سگ هایم را آنجا نگاه می دارم و برایم مانند دویست بچه می مانند. خب مستخدمان و دامپزشک و داروها خرج دارند.
– چقدر؟ شازده!
– اگر قول بدهید ننویسید به تان خواهم گفت. بله. هر ماه…….
– نه! این دیوانگی است.
– خیلی هم عاقلانه است دوشیزه ی من! من عاقلم و خسیس هم نیستم. کم و بیش چیزی را که برای یک زندگی راحت و مثل آقاها لازم است دارم و وقتی که احسانی را که می خواستم کردم دیگر می خواهم با پول چه بکنم؟ مثل برخی پس انداز کنندگان پول بگذارمشان کنار تا پس از این که مُردَم یکی دیگر بخورد؟ اگر قرار باشد بعداً کس دیگری بخورد همان بهتر که سگ ها فوراً بخورندش. وانگهی سگ به آدم نیاز دارد. دوشیزه ی من لطفاً مرا به یاد کاری که همین روزها در رم کردند نیندازید. گویا یک سگ هار یک کسی را گاز گرفته بود. دوشیزه ی گرامی! پاهایش را بستند و انداختندش در رودخانه ی ته وه ره و تازه با سنگ سرش را هم شکسته بودند. ( چشم های پر از اشکش را می پوشاند.) ایتالیایی ها جداً بدند. آدمها جداً شریرند. وقتی جنگ یا انقلابی نیست برای این که غریزه ی کشتن خودشان را ارضاء کنند پیله می کنند به جانوران. من خودم، ببینید، مگس ها اذیتم می کنند. چون آدم تندرستی جویی هستم. پشه ها آزارم می دهند چون نیشم می زنند. ولی من – هرگز یک پشه یا یک مگس را نمی کشم. زندگی مقدس است و هیچ آدمی حق ندارد جان کسی را که حیات دارد از او بگیرد.
– شما ارزش چندانی برای آدم ها قایل نیستید و نظر خوشی به همنوعانتان تان ندارید . شاید هم دوستان زیادی نداشته باشید.
– نه نه نه. من دوست تر دارم با یک سگ غذا بخورم تا با یک آدم. دوست شاید دو تایی داشته باشم. بله دو تا دارم. کنت پائولو گائه تانی و کنت فابریتزیو ساراتزانی. لقبشان به کنار، اینها دو نفرند که مثل من کار می کنند. کارگر ساده اند، مثل خود من. راستش آن لغز من که ما یا آدم ایم یا سرجوخه به هیچ وجه یک بازی نیست. من دنیا را این گونه تقسیم می کنم: به آدم ها و سرجوخه ها و هر چه پیشتر می روم بیشتر کشف می کنم که سرجوخه ها تعدادشان خیلی زیاد است و آدم ها خیلی کم .
– و از کی این نفرت شما برای سرجوخه ها آغاز می شود جناب شازده؟
از خدمت زیر پرچم با یک سرجوخه اهل الساندریّا که در زندگی اش سپور بود، ببینید سرجوخه ها آنانی اند که می خواهند رئیس باشند. حزب عوض می شود آنها رئیس حزبند، جنگ می شود آنها فرمانده اند. صلح هم باشد آن ها رئیس اند. همیشه همانهایند. من نفرت دارم از روسایی چون دیکتاتورها، از مشت و بدلباسی و بی شرمی در پوشیدن لباس و بی نزاکتی در سخن گفتن و غذا خوردن، و وقت نشناسی و بی نظمی، چاپلوسی و قدردانی …..
– می دانید همیشه قدرناشناسی بهتر است.
– من به قدر ناشناسی عادت کرده ام و می پذیرمش. با روی باز. من هرگز به خاطر قدرناشناسی عصبانی نمی شوم . یکبار یک مرغ دزد را که می گفت مرغ دزدیده تا برای فرزند مسلولش سوپ درست کند از زندان آزاد کردم. مرغ دزدها همیشه برایم دلپسند بوده اند حتّا اگر دختر مسلول نداشته باشند، پس من وکیلم را صدا کردم و او را از زندان رهانیدم. خب می دانی او چه کرد؟ خارج شد و کیف وکیل را ربود. مفرّح نیست؟
– برای من چرا. گمان می کنم برای شما کمتر.
– برای من هم. یکبار دیگر دوستی داشتم. یک روزنامه نگار. همیشه برای غذا خوردن نزد من می آمد. صبح و شب؛ و جداً یک رفیق بود و نه یک سرجوخه . او از من یک ماشین تحریر قرضی خواست و من برایش خریدم. نو نو. او گفت ممنون و با ماشین تحریر رفت به خانه اش و آن را با نوشتن مقاله ای علیه من افتتاح کرد. خشن ترین مقاله ای که درباره ی من نوشته شده بود. خشن ترین و بدترین. مفرّح است نه؟
– برای من چرا. برای شما کمی کمتر.
– برای من هم. و در این مورد خاص کمی بیشتر از مفرّح. زیباست. فکرش را بکنید چه رنجی، چه کمبود کرامتی می بود اگر ماشین تحریر را با خوب نوشتن از من افتتاح می کرد. در واقع روز بعد بازگشت تا با هم غذا بخوریم و کلی دراین باره خندیدیم .
– شازده من هرگز ندیده ام شما بخندید. جدای از این که غمگین بودن قانون کمدین هاست ، می ترسم شما همیشه خیلی کم خندیده باشید و طعم یک خنده ی زیبا را نشناسید.
– کم؟ هیچی. من هیچ نمی خندم، لبخند می زنم و تازه آن هم به ندرت. مثلاً به شما لبخند می زندم چون شما یک زنید. نمی شود که با اخم و تخم با یک زن صحبت کرد. ولی ببینید هیچ جا نگفته اند که من غمگین بوده ام . من آرامم. عاری از اضطراب. من اضطراب را نمی شناسم. باید در این مورد ته مانده ی خوی شرقی بیزانسی ام تاثیر گذاشته باشد. نمی دانم. ساعت های متمادی بی حرکت می مانم به تماشای آسمان و ماه. من عاشق ماهم. خیلی بیشتر از آفتاب. شب را دوست دارم و خیابان های خالی را. مرگ را، ییلاق تاریک را با سایه ها و صداها و غورغور قورباغه ها را و تاریکای شکیل شب را . شب زیباست به همان نسبت که روز اُمُّل است. روز – بُع… ماشین ها، سپورها، کامیون ها. نور، مردم، بُع… من هر چیزی را که – تیره و آرام و بی سر وصداست دوست دارم. خنده پر سر و صداست . مثل روز.
– شما یک جانور شب زی هستید. می دانم. پیش از سپیده نمی روید بخوابید و وقتی خورشید دیگر بالا آمده بیدار می شوید. ولی شب را چطور می گذرانید؟
با هیچی و خیلی چیزها. الان برایتان توضیح می دهم. خدمتکاران ساعت یازده می روند بخوابند. فرانکا، زنم، تا ساعت 2 با من می ماند. با من صحبت می کند و برایم روزنامه می خواند. چون می دانید که من نیمه کورم. بعد او هم می رود می خوابد و من تنها می مانم. در خانه چرخ می زنم، می نشینم و فکر می کنم. من خیلی فکر می کنم. می روم کنار پنجره، می روم به آشپزخانه تا ببینم گاز بسته شده باشد و کلیدهای برق درست و خاموش باشند و ته سیگارها را هم خاموش می کنم. – – من همیشه از حریق وحشت داشته ام. زیرسیگاری های را خالی می کنم چون بوی ته سیگار را نمی توانم تحمل کنم و تازه رادیویی هم دارم که همه ی ایستگاهها را می گیرد به انضمام ایستگاه رادیوی دریایی را، پس می نشینم و همه بحث هایی را که کشتی ها با هم می کنند گوش می کنم. تلگرام های ماهیگیرانی رو گوش می کنم که از جبل الطارق عزیمت کرده اند و 6 تالان موز بار زده اند و یک هو می بینم سحر شده؛ خنده دار است؟ صحنه ای است از زندگی یک آدم مسخره.
– نه. صحنه ای است از زندگی یک آدم تنها. شما باید مردی باشید به طرز وحشتناکی تنها، شازده!. تنها ی تنها.
خیلی تنها، نه البته به طرزی وحشتناک. چون من تنها بودن را دوست دارم. نیاز دارم تنها باشم؛ برای تعمق، برای اندیشیدن. گاه حتّـا کسانی که دوستشان دارم هم مرا خسته می کنند، مثل دخترم و زنم؛ و وقتی چنین چیزی روی می دهد ساکت ساکت بر می خیزم و می روم به اتاقم . بله دشواراست زیستن با من. این سرزنشی است که همراهان من همیشه به من می کنند که در آغاز حتا فرانکا هم به من می کرد. حالا دیگر فرانکا به آن خو گرفته و این زندگی را عادی می یابد؛ هرچند خیلی جوان است. فکرش را بکنید فقط 32 سالش است. ولی در آغاز…. درکش می کردم- می دانید؟ می فهمیدم که خوشش می آمد برود به برخی جاها مثلاً در نایت کلابها… ولی من خوشم نمی آمد. هیچ وقت خوشم نیامده. من وقتی آن تفریح جعلی را می بینم نمی توانم فکر نکنم که پشت هر یک از این اشخاص یک درام پنهان هست. پیانیست شاید کفش هایش پاره باشند. شاید تاریخ سفته های آن صنعتکار دارند منقضی می شوند، شاید بچّه ی خانم مهماندار بیمار است . بهتان گفتم که: من یک میزانتروپ ام. اساس زندگی من در خانه است. خانه برای من یک دژ است. یک سنگر دفاعی. تقریباً یک شخص است. وقتی واردش می شوم مثل یک شخص به او سلام می کنم. شب به خیر خانه! امروز مثلاً فرانکا در لوگانو است و من در خانه تنهایم . خب، خیلی در آن راحتم. بله زندگی با من خیلی سخت است.
– البته به رغم ازدواج هایتان شما هرگز در زندگی مجرّد نبوده اید. خانه شما خیلی به ندرت خالی بوده، شما همیشه بازو به بازوی زنی زیبا دیده شده اید.
– کم. ببینید. کم. من کم و بیش همیشه جفت … ببخشید همراه داشته ام من بدون زن نمی توانم بمانم. قبلاً وقتی بدون زن سفر می کردم همیشه با خودم یک لباس زنانه و یک جفت کفش پاشنه بلند می بردم. همیشه هم پیش از رفتن به تختخواب لباس زنانه را کنار لباس خودم می آویختم و کفش های زنانه را کنار کفش های خودم می گذاشتم و به نظرم می رسید که زنی همراهم است. چه می شود کرد؟ من زنان را خیلی دوست دارم. شاید به خاطر این باشد که من جنوبی ام. — شاید به خاطر این باشد که از مردان متنفرم. ولی زنان به نظرم زیباترین چیزی اند که خدا خلق کرده. خداوند کار خیلی خوبی کرد که از دنده ی آدم زنان را خلق کرد. من خیلی زنان را دوست دارم. به حدی که می توانم غیرتی نباشم. تازه غیرتی بودن به چه دردی می خورد؟ اگر زنی دوستت دارد وفادار است و اگر دوستت ندارد یکی دیگر می گیری. بله. می دانم به چه فکر می کنید. که از ترانه هایم کاملاً ضد این حرف ها استنتاج می شود. ولی آن چیزها همین جوری چون رضایت به بار می آورند نوشته می شوند.
– آیا شما شازده می توانید وفادار باشید؟
– الان بله. قبلاً نه. ولی برای مرد فرق می کند. مرد، چند زنه است. آیا هرگز صد میش را با صد قوچ دیده اید؟ یا ده خروس را با ده مرغ؟ من همیشه صدمیش را با یک قوچ دیده ام و ده مرغ را با یک خروس. کاش مسلمان بودم….. بگوئید ببینم مردانی – که اززنان خوششان نمی آید چه می کنند؟ من درکشان نمی کنم. آخر چطور؟ چطور چنین چیزی ممکن می شود؟ من نمی توانم درکشان کنم. من وقتی بهم می گویند بله، آن این کاره است و نه آن یکی نیست، احساس بیماری می کنم. خدایا! چه تهوع آور! چه کار می کنند؟ شما می دانید؟
– قسم می خورم شازده قسم می خورم که نمی دانم.
– گوش کنید: من وقتی سرباز بودم در جنگ جهانی اول، هنگ مرا فرستادند به جبهه ی فرانسه و به ما همه یکی یک سرنیزه دادند. در قطار از گروهبان پرسیدم: گروهبان اجازه هست؟ این سرنیزه به چه درد می خورد؟ و او جواب داد: سرباز! به درد مراکشی ها. باید همیشه با خودت داشته باشی اش چون آنجا مراکشی ها هستند که ترتیب آدم را می دهند. یا عیسا مسیح. آنقدر ترسیدم که حالم بد شد. گوگرد همه ی کبریت های هنگ را استنشاق کردم و حالم بد شد و این گونه از هوش رفتم و مرا در بیمارستان بستری کردند. دوشیزه ی گرامی من اینطور فکر می کنم. شاید در گذشته مانده ام ولی اینطور فکر می کنم.
– مراکشی ها به کنار ….شازده! شما می خواهید بگوئید که عصر خودتان برایتان جالب نیست؟ که از آن احساس عذاب می کنید؟
– دقیقاً دوشیزه ی گرامی! من در این عصر اشتباهی زنده ام. فکرش را بکنید من هرگز سوار هواپیما نشده ام. در حوزه ی دانش هوانوردی هنوز در پروژه های لئوناردو داوینچی مانده ام. من وسائط نقلیه سریع را درک نمی کنم. سفر سریع به چه درد می خورد؟ من اتوموبیل دارم ولی راننده ای دارم که کلی بچّه دارد و به خاطر همین به جانش فکر می کند و سریع نمی رود. خیلی آرام می رویم. هرگز از 40 کیلومتر در ساعت فراتر نمی رویم. هرگز از اتوبان استفاده نمی کنیم. ملتفتید که؟ من دوست تر دارم کالسکه داشته باشم و یک اسب تا به او قند بدهم؛ می دانید: آن دستهایش در پِهن؛ و اگر در خانه نگه نمی دارم به این خاطر است که نمی توام با کالسکه بروم چون مردم دستم می اندازند. منظورتان سفر است؟ سفر برایم چه اهمیتی دارد؟ یک کم سفیدتر و یک کم سیاهتر. یک کم سردتر و یک کم گرمتر. مردم همه شبیه همند. سرجوخه ها همه شبیه همند.
– پس خدا می داند چه عذابی می کشید وقتی همسرتان از سفینه های فضائی و فضانوردان برایتان چیز می خواند.
– بی علاقگی و عذاب. ولش کنید. به نظر شما درست است که ما از رم به ناپل را یکساعته برویم؟ فکرش را بکنید که چه قشنگ می بود اگر آن را هفت ساعته می رفتیم. یک شب کامل با واگن تخت دار. ماه، ماه. دوشیزه ی عزیزم من در آن قبیل مردم حتّا شجاعت را هم نمی بینم. شجاعت برای من استدلال و میل به دفاع است. برای رفتن به ماه با هواپیما چه شجاعتی لازم دارد؟ آیا می توانم خودم را از هواپیما محفوظ بدارم یا مشت بزنم بهش؟ مثل این است که من خودم را از اعداد 13 و 17 به دور بدارم و از گربه ی سیاه و از جفت راهبه ها و از زنان قوزی و از جغد و نمکی که می ریزد و روغنی که واژگون می شود و آینه ای که می شکند و از رنگ بنفش… نمی دانم فهمیده اید که من خرافاتی ام یا نه.
– نه شازده من کله ام کار نمی کند. شما بگوئید آیا خرافاتی هستید؟
– بسیار خرافاتی، من وقتی سه شنبه یا جمعه ساعت 13 یا 17 است و دنیا قرار است فرو بریزد، خودم را در خانه حبس می کنم. برایم تعویذ می آورند.
– چرا شازده؟ از مرگ می ترسید؟
– نه. از مرگ نه. مرگ یک چیز طبیعی است و ترس از آن متعلق به دیوانگان است. من اولین کاری که کرده ام وقتی کمی پول درآوردم این بود که برای خودم یک مقبره در ناپل خریدم تا بعد از مرگم بروم آنجا مسکن بگزینم. قبرم آنجاست و بالایش تاریخ تولد و نامم حک شده و فقط روز مرگم سفید است. مرگ برایم مهم نیست. امّا پیری برایم مهم است. این جداً آزارم می دهد. ناراحتم می کند. می دانید چه درامی است وقتی احساس کنید جوانید و بعد به خودتان در آینه بنگرید و چهره ی پر از چین و چروک و کلّه ای با موهای سفید ببینید. یا عیسی مسیح! چه تهوع آور. چه گفتید؟ پختگی؟ نه نه. زیبای من! شما اینگونه مرا با بحث هایی درباره ی پختگی افسون نمی کنید. من دلم می خواهد ناپخته و 18 ساله باشم. چه گفتید؟ فقر؟ نه. نه. – – فقر برایم اهمیتی ندارد دلم می خواهد فقیر ولی 16 ساله باشم.16 سال چیست؟ 15 ساله، 13 ساله .نه ساله.
– بگوئید ببینم شازده! شما وقتی قدیسان را به یاری می طلبید از روی عادت است یا از ایمان؟ شما بالاخره مذهبی هستیند یا نه؟
– مذهبی؟ بسیار مذهبی. می روم به مراسم کلیسا، با کشیش صحبت می کنم و ایمان دارم. فکرش را بکنید من از جوانی می خواستم کشیش بشوم. درس کشیشی هم خواندم و تازه به شما بیش از این را هم می گویم: اگر کشیش ها می توانستند زن بگیرند بلافاصله کشیش می شدم و کشیش خوبی هم می شدم. مشروب نمی خورم. کفر نمی گویم. حسود نیستم. هرگز شیرینی نمی خورم . ورق را اصلاً نمی شناسم. راستش فکر کشیش شدن را وقتی در 20 سالگی با یک خواننده ی زن فرار کردم کنار گذاشتم. زهد به چه درد می خورد؟ من این زهد را درک نمی کنم. آن را غیر انسانی و غیر طبیعی می یابم. ولی به هر حال وای به حال کسی که به آن جهان من تعرضی کند.
– پس به خاطر همین مذهبی بودن است که خیلی فیلسوفانه مصیبت چشمانتان را پذیرفته اید؟ الان یادم آمد که هرگز از چشمانتان که خیلی بیمارند با من صحبت نکردید. می دانم.
– می گویم به خاطر تعقل . ببینید من یک آدم بسیار منطقی هستم. من یک آدم استدلالی ام. خدای ناکرده ازشهر وکلا می آیم ها و گمان می کنم می توانستم یک وکیل شگفت انگیز بشوم. دوم این که می گویم مصیبت ها ساخته شده اند برای مردها. چرا باید در برابر مصایب ناراحت شد؟ مثل این است که چون باران می بارد ناراحت شوید. یا وقتی که آفتاب هست، یا وقتی آدم می میرد. مرگ هست. باران هست. کوری هست. و هرچه که هست پذیرفتنی است. ناامیدی به چه دردی می خورد؟ برای بهتر دیدن خود؟ باید خود را تطبیق داد. مثلاً من قبلاً با دست می نوشتم. حالا با ضبط صوت ثبت می کنم. قبلاً خیلی مطالعه می کردم. حال می گویم دیگران برایم بخوانند و تازه کور هم که نیستم. از یک چشم چرا، هیچ نمی بینم. ولی از چشم دیگرم حاشیه ها را می بینم. یعنی اگر نیمرخ بایستم چشمم را می مالم و شما را انگار روبرویم باشید می بینم. می توانم بازی هم بکنم. در واقع می بینید که به کارم ادامه می دهم. کار می کنم و این مساله مرا ناخوشبخت نمی کند. —- دوشیزه ی گرامی من! هر کسی برای خودش صلیبی دارد که باید بر دوش بکشد و باور کنید خوشبختی وجود ندارد. حتا در شعرم هم این را نوشته ام. خوشبختی؟ می خواهم بدانم چیست این واژه؟ می خواهم بدانم چه معنایی می دهد؟ شاید لحظات کوتاهی از خوشبختی وجود داشته باشند و همان ها هستند که در طولشان چیزهای بد فراموش می شوند. خوشبختی دوشیزه ی گرامی! از لحظات فراموشی ساخته شده است.
– و وقتی نقش بازی می کنید چه؟ پا نمی دهد کمی احساس خوشبختی بکنید؟ با مشاهده ی شما می توان گفت بله.
– آن که خوشبختی نیست. چیز دیگری است که نمی توانم توضیح بدهم. ببینید: بازی کردن برای من مثل یک دارو است. بهتر بگویم مثل اکسیژن است؛ و اگر شما سعی کنید درباره ی آن با من مصاحبه کنید پاسخی به دست نمی آورید. مثلاً اگر از من بپرسید چگونه می توانید اینگونه با مفاصلتان بازی کنید من پاسخ می دهم نمی دانم. من هرگز ژیمناست نبوده ام. تنها ورزشی که کرده ام دوچرخه سواری است. آن هم تازه وقتی بچه بودم. دوچرخه سواری؟ نه. می رفتم دوچرخه بازی. اگر از من بپرسید چطور می توانید حرکت های باله را بکنید و مثل یک مگس از دیوار آویزان شوید جواب می دهم نمی دانم. می گویند به خاطر عضلات کشیده و قابل ارتجاع است. ولی این چه معنی می دهد را من نمی دانم. اگر شما از من بپرسید من چگونه این اصطلاحات مسخره ، این بازیهای زبانی را می سازم؟ پاسخ خواهم داد: نمی دانم. نظمی در کار نیست. آموخته نیست. یک غریزه است. چیزی است که خود به خود رخ می دهد و تقریباً مستقل از اراده ی من. پس بی فایده است که منتقدان مرا سرزنش کنند که چرا همان کارها را دهها سال است می کنم. چون من همیشه همانم. تازه همان کارها را هم نمی کنم. من از سهولت کمدیا دلّآرته رفته ام به سوی تئاتر منثور و اپرت و واریته و سینما و مطبوعات و ترانه و الان دارم یک فیلم کارگردانی می کنم: ” فرمانده” که یک فیلم جدی هم هست. پس متفاوت است. ولی این که من همان باشم و نه یکی دیگر شکی نباید در آن باشد. چون من نیستم که به صورتم فرمان می رانم. بلکه صورتم است که به من فرمان می راند.
– شما منتقدان را دوست ندارید. درست است؟ منتقدان غالباً یا شما مهربان نبوده اند.
– به آنها احترام می گذارم. ولی منتقدان باید توصیه کنند و نه تخریب. اگر شما وارد این خانه شوید و بگویید: چه اتاق زشتی! و بعد پنجره ام را از جا بکنید و کمدم را خرد کنید و دستشویی ام را بشکنید….خب این درست نیست. ولی اگر شما بیایید داخل و بگویید: چه اتاق زشتی! من اگر بودم روی آن کمد یک قاب می گذاشتم. آن پنجره را رنگ قرمز می زدم. آن دستشویی را می چسباندم به سقف…..آنوقت می توان استدلال کرد. به بیان دیگر: من احترام می گذارم ولی می خواهم که دیگران هم به من احترام بگذارند.
– شازده! می توانم پرسشی ازتان بکنم؟
– خواهش می کنم. راحت باشید.
– بله. ولی آیا شما از توتو خوشتان می آید؟
– یک چیز به شما می گویم که تا به حال به هیچ کس نگفته ام. چیزی که باورش نمی کنید. ولی ازتان می خواهم باور کنید. چون از صمیم قلب به شما می گویم دوشیزه و به خاک مادرم قسم می خورم که یک ذره هم از او خوشم نمی آید. بیش از هر چیز از او به عنوان یک مرد خوشم نمی آید. از لحاظ فیزیکی . دوشیزه دیده ایدش؟ چقدر زشت است؟ صورتش. دوشیزه ی گرامی من! دیده ایدش؟ تماماً کج و کوله است و غیرهندسی. سمت چپش را که ببینید یک صورت دراز، یک صورت غمگین است. ولی سمت راستش، یا عیسا مسیح! یا مریم مقدس! عجب چیزی است. شما بهش می گویید مسخره. من بهش می گویم فاقد کرامت. چقدر از سمت راست او بدم می آید. آن چانه. خب از لحاظ فیزیکی که از توتو خوشم نمی آید. تازه از شخصیتش هم خوشم نمی آید. می پرسید چرا؟ چون …..چه می دانم؟ چون برایم دل ناپسند است. من وقتی خودم را می بینم یا بهتر است بگویم وقتی خودم را در سینما می دیدم که خیلی به ندرت هم اتفاق می افتاد، چون همیشه بیزار بوده ام از تماشای خودم روی پرده و در آینه، به خودم نگاه می کردم و فکر می کردم: یا عیسا مسیح! چقدر دل ناپسند است. تازه از توتو بازیگر هم خوشم نمی آید. از آن گونه که نقش بازی می کند. می پرسید چرا؟ چرایش را نمی دانم. چون مرا نمی خنداند. حواستان باشد که من از فیلم های طنز خوشم می آید و سرم را گرم می کنند. آلبرتو سوردی سرم را گرم می کند . اوگو تونیاتزی سرم را گرم می کند. چاپلین سرم را گرم می کرد. ولی این توتو الحق والانصاف اصلاً سرم را گرم نمی کند.
– پس لابد برای همین است که وقتی کاری می کنید همیشه می پرسید: من خوب بازی کردم؟ می توانم اینگونه ادامه بدهم؟ برای همین بود که مرا اینگونه با مهربانی پذیرفتید و اینقدر فروتن بودید؟ برای همین؟
– دوشیزه ی گرامی! عقده ای زشت مرا همیشه رنجانده. عقده ی حقارت. حقارت فیزیکی. حقارت روشنفکری. حقارت فرهنگی. مثلاً من هرگز آدم فرهیخته ای نبوده ام و این برایم سنگین است. دلم می خواست بیشتر تحصیل می کردم و بیشتر کتاب می خواندم و بیشتر می دیدم . دلم می خواست کنجکاوتر بودم. من هرگز کنجکاو نبوده ام. بیننده چرا. همه ی شخصیت های من از تماشا زاده می شوند. ولی کنجکاو هرگز؛ و حال که دیگر نیمه کورم و نمی توانم دیگر کنجکاوی کنم و بخوانم و مطالعه کنم …..
– شازده! خیالتان آسوده باشد. شما در فرهنگ واژگان هم وارد شده اید. نگاه کنید: ( با بی دقتی یک روزنامه را به سمت او بازمی کنم. )
– بخوانیدش ببینم چه می گوید.
– می گوید کتابی درآمده به نام: تاریخ زبانشناسی ایتالیا. جایی که در آن شما به عنوان نمونه ای از تاثیرگذاری های زبانشناسانه معرفی می شوید و اصطلاحات fa d’uopo ; quisquiglie, pinzillacchere( اصطلاحاتی برساخته ی توتو در زبان عامیانه و به معنای سخنان یاوه و بی ارزش و کسی که کار امروز را به فردا می افکند. مترجم ) در آن چون اصطلاحاتی آورده شده اند که در زبان همگانی رایجند. یعنی در فرهنگ واژگان.
– هاهاهاهاه…..این جداً باعث خوشحالی است. یک افتخار. یک لذت. ( روزنامه را می گیرد و بیهوده سعی می کند بخواندش. چشمانش برق می زنند. ) عزیز من ! چقدر شما عزیزید. چه کسی این را به شما داد؟
– یکی از تحسین کنندگان بسیار فرهیخته ی شما که فهمیده بود من دارم می آیم نزد شما. خیلی هیجان زده شده بود از این فکر که من می خواهم بیایم نزد شما. تازه بهتان بگویم شازده! همه ی کسانی که بهشان گفتم می آیم نزد شما همه – — هیجان زده شده بودند. می دانستید شما نزد ایتالیایی ها خیلی محبوبید؟
– جداً؟ ( رفته رفته شانه هایش را می فشارد و برق چشمانش ناگهان قطع می شود) شاید. خب من کار خودم را می کنم و آزاری هم به کسی نمی رسانم. ( با حواس پرتی به اطراف می نگرد)
– شازده! تردیدی به دلم وارد شده.
– چه تردیدی عزیزم؟
– که هیچ اهمیتی برایتان ندارد که محبوب باشید.
– به هیچ وجه. ( لبهایش را به گوش من نزدیک می کند) بین خودمان باشد . هیچ اهمیتی برایم ندارد. هیچ اهمیتی هم ندارد که خوشایند دیگران باشم. در هر دو مورد من برای گذران زندگی کار می کنم و فقط خیر خودم را می خواهم.
– شازده من هم همین را برایتان آرزو می کنم. شما زیباترین و باهوش ترین آدمی هستید که من تا به حال با او مصاحبه کرده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر