دوراس در کتاب “نکات”, مقاله ی “مردان” می نویسد: “در عشق هتروسکشوال هیچ راهحلی وجود ندارد. مرد و زن تطبیقناپذیر هستند و این تلاشی مجکوم به شکست برای رسیدن به غیر ممکن است که در هر عشقبازی جدید تکرار میشود و همین امر به عشق هتروسکشوال عظمت می بخشد.” کمی قبل تر, در همان مقاله او میگوید: “بین زنان و مردان است که خلاقیت به اوج قدرت خود میرسد. شکنندگیای که زنان به طور فزاینده به نمایش میگذارند, که مردانی که آنها را میل میکنند را فلج و فلجتر میکند.” این فلج شدگی مردانه در “مرض مرگ” به اوج خود میرسد. همینطور است که دوراس نمیتواند در عشق برای رابطهی بین جنسها منطقی پیدا کند و هنگامی که مرد از زن میپرسد “دوست داشتن چطور پیش میآید؟” زن جواب میدهد: “شاید از نقصی ناگهانی در منطق جهان.”
“مرض مرگ”,به امید کشف, به اعماق مغاک رابطهای قدم میگذارد که در آن فاصلهی بین مرد و زن به شکلی رمانتیک حل نشده و حتی به گونهای غیرقابل توضیح دهنباز کرده است: “درمییابید که اینجا, در اوست که مرض مرگ برانگیخته میشود، که این شکلی که جلوی شما باز شده, مرض مرگ را مقرر می کند.” کتاب روایتی کوتاه از دو نفر است که برای سکس با یکدیگر دیدار میکنند, دو نفر که از پیش همدیگر را نمیشناختهاند: “ممکن است به او پول داده باشید. گفته باشید: باید برای مدتی هرشب بیایید. زن مدت مدیدی نگاهتان کرده باشد, و بعد به شما گفته باشد که دراین صورت هزینهش گران است.” زن از نگاه سوم شخص, و ضمیر او, معرفی میشود؛ و شخصیت مرد از نگاه دوم شخص, شما. “می گویید که می خواهید آزمایش کنید, چیز را امتحان کنید, سعی کنید آن را بشناسید, به آن عادت کنید, به این تن, به این سینهها, به این عطر, به این زیبایی, به این خطر به دنیا آوردن کودکانی که درین تن نهفته است, به این بدن بیریش بیماهیچه, به این صورت, به این پوست برهنه, به این تلاقی بین پوست و زندهگی که این پوست در برمیگیرد.” دوراس از پارههای کوتاه برای راویت خود استفاده میکند تا بریدگی مالیخولیایی روابط را به تصویر بکشد. متن او تلاش نمیکند تا خود را به وسیله ی لغات شرح دهد یا آنالیز کند. اینجا تنها وحشت سکوت رویارویی فرد و جهان است که باقی میماند و تکرار می شود, زیبایی نهان معذب بودن.
این معذببودن همیشگی, که به واسطهی این واقعیت که مرد برای هرشب حضور زن به او پول پرداخت میکند قوت می گیرد, حتی پیش از رویارویی دو فرد هم به مرحله ای غیر قابل درمان رسیده است. روایت با این جملهها آغاز میشود: “نباید بشناسیدش, باید هم زمان همه جا دیده باشیدش, در هتل, در خیابان, در کافه, در کتاب, در فیلم, در خودتان, در شما, در تو, وقتی سکس افراشتهات در شب دنبال جایی میگردد تا خودش را جا کند, تا از اشکهایی که بر آن ریخته میشود, خلاص شود.” مرد برای لذت خود پول پرداخت میکند, و همین امر گرهای است که باعث میشود زن اساسیترین رکن این لذت را از او دریغ کند. لذت کشف و درک:” زن همیشه آماده باشد, موافق یا نه. در مورد همین نکتهی خاص است که هیچ وقت هیچ نخواهید دانست. زن از تمام بدیهیات بیرونیی شما که تا حالا شناخته شده, مرموزترست. هرگز هیچ چیز نخواهید دانست, نه شما نه هیچ کس, هرگز, از اینکه او چطور می بیند, چطور به شما و جهان فکر می کند, به تنتان و اندیشهتان, و به این مرض که می گوید به آن مبتلایید.”
کتاب دوراس تلاش میکند تا خود را, بدون نشان دادن ابلهانهی راهحلهای خوشبینانه, به سرحد مرزهای نشناختن, ندانستن و عظمت توضیحناپذیری برساند. فاصلهی انکار ناپذیر بین جنسها, که در نهایت به ما ثابت میکند مغاکی سیاه و بیانتها است. در همین امر است که خواننده در مالیخولیایی ناگزیر و کتمانناپذیر فرو میرود. مردی که برای چند هفته زنی را استخدام میکند, به امید آنکه در پایان این رابطه بتواند دوست داشتن زنی و دوست داشتهشدن توسط زنی را تجربه کند. فرض مرد امری است که در همان ابتدا شکست گریز ناپذیر خود را در بر دارد, همانجایی که زن میگوید عشق امری ارادی نیست, عشق را نمیتوان خرید. زن میگوید: ” شما فرمانرواییی مرگ را اعلام میکنید. نمیتوان مرگ را دوست داشت, اگر از بیرون به شما تحمیل شود. گمان میکنید که به خاطر دوست نداشتن گریه میکنید. به خاطر تحمیل نکردن مرگ است که گریه میکنید.” و این مالخولیا در آخرین جملهی کتاب به اوج نهایی خود میرسد: “معذالک به این صورت توانستید تنها شکل از این عشق را که برایتان مقدور بود, زندهگی کنید, با از دست دادناش پیش از آنکه اتفاق بیافتد.”
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر