کارکرد اصلی تئوری هنر، ممکن ساختن اندیشیدن به هنر است. با تئوری هنر میشود هنر را اندیشید. تاریخ هنر لازماش دارد. برای نوشتن تاریخ، باید زبانی برای حرف زدن دربارهاش داشت. هنگامی که تاریخ هنر یک دوره را مینویسند، فهمیدنی میشود. تکلیفاش روشن میشود، دستکم از نظر گوینده. تاریخ هنر، تئوری هنر را به واقعیت هنر وصل میکند. واقعیت را در چارچوب تئوری میخواند.
تاریخ هنر معاصر ایران را ننوشتهاند. اگر هنر معاصر ایران شیوهای برای حرف زدن باشد، باید شیوهای هم برای حرف زدن در مورد این شیوهی حرف زدن داشت. تاریخ این تاریخ را هم باید نوشت. باید دید چرا در مورد چیزی که در موردش حرف میزنیم اینطور حرف میزنیم تا بتوان در موردش حرف زد.
تئوری باید بتواند نشان بدهد که معنای سؤال چیست. بعد میتوان آن را «پژوهید» و پاسخ داد. با تئوری میشود سؤالهای بهتری پرسید. آیا هنر معاصر ایران بد است؟ چیست که بد است؟ در نظر کی بد است؟ و نسبت به چی؟
اگر بد باشد یا به خودیخود بد است یا از چیزی بدتر است. یعنی: یا کلاً بد است یا نسبتاً. اگر کلاً بد باشد انتظاری را برآورده نمیکند و کاری را درست انجام نمیدهد. از هنر معاصر ایران چه انتظاری میرود؟ کارکرد هنر معاصر ایران چیست؟ اگر در مقایسه با چیز دیگری بد است یعنی با چیز دیگری قابل مقایسه است. هنر معاصر ایران با چه چیزی قابل مقایسه است؟ و در کدام کارکردش از آن بدتر است؟
هنر معاصر ایران را با هنر معاصر جهان میسنجند. کارکرد هر کدامشان چیست؟ میگویند نه موزهمان موزه است، نه گالریهایمان گالری، نه مخاطبانمان مخاطب، نه هنرمندانمان هنرمند، نه دانشگاههایمان دانشگاه، نه استادانمان استاد، نه مجموعهدارانمان مجموعهدار. البته موزهها موزهاند و گالریها گالری و الخ. لابد منظورشان این است که آن چیزی نیستند که باید باشند. باید چه چیزی باشند؟ کارکردشان همان کارکرد جاهای دیگر نیست. میگویند مشکل این است که اهالی تجسمی «حرفهای» نیستند. یعنی آن چیزی که همهجای دنیا هست نیستند. سازوکارهای مناسب وجود ندارد. میگویند سازوکارهای مناسب به وجود بیاید مشکل حل میشود. حل میشود؟ «حرفهای بودن» همان انتظاری است که از هنر معاصر ایران میرود؟
«انتظار» از دید ناظر است. کارکرد هم همینطور. گفتن و خوردن و نفس کشیدن کارکردهای دهاناند اما در آن مندرج نیستند. نیمی از اثر هنری در مخاطب است. دوشاخههایش به مخاطب وصل میشود. در مخاطب چفت میشود.
به جای اینکه منتظر بمانیم هنر معاصر «اینجا» به «آنجا» برسد تا کارکردش را بسنجیم میتوان خیلی راحتتر پرسید آیا اساساً هنر معاصر آنجا انتظار اینجا را برآورده میکند؟ آیا عشق فرهاد مشیری از جمجمهی دمین هرست بدتر است یا هر دو کلاً بدند یا عشق فرهاد مشیری از جمجمهی دمین هرست (دستکم برای خریداراناش) بهتر است؟ دمین هرست جایی نفس میکشد که سازوکارهای هنر معاصر وجود دارد و خودش هم خیلی حرفهای است. انتظاری را که از او دارند برآورده میکند که ارقامی نجومی برایش میپردازند. آیا انتظار ما را هم برآورده میکند؟ اگر جمجمهاش بخش «ناجور»ی از هنر معاصر جهان است، کدام بخش هنر معاصر جهان با ما جور است؟ چه جوری هستیم که با آن بخشها جوریم؟ یا به عبارت دیگر: اگر در هنر معاصر جهان دوغ و دوشاب هست، کدام بخش هنر معاصر دوغ است و کدام بخشاش دوشاب؟ و این را چه کسی تعیین میکند؟ برچه اساسی؟ دوغ ما با دوغ دیگری یکی است؟ معیاری جهانی برای دوشاب هست؟
(و هنگامی که سر سؤال را به سمت خودمان برگردانیم: اگر دیگری از دوغ ما خوشاش آمد آنوقت چه؟ آنوقت دوشاب است یا اگزوتیک؟)
نگاه کردن به کارکرد، صحبت کردن در مورد هنر و نظامهای تولید تصاویر را آسان میکند. بهواسطهی کارکردش است که میتوان گفت اگزوتیک بد است. اگزوتیک برای آنهایی بد است که اگزوتیک دربارهشان سخن میگوید، چون راه فهمیده شدنشان را میبندد و آنها را فاقد شعور فرض میکند و تا حد شیء پایین میآورد. آنها انتظار ندارند اگزوتیک دیده شوند. هنر اگزوتیک انتظارشان را برآورده نمیکند. اساساً خطابشان نمیکند. اما اگزوتیک برای مخاطبان واقعیاش هم بد است چون از ناآشناییشان با موضوع سوءاستفاده میکند. همانها هم هنگامی که توقعشان از سطح آشنایی سطحی فراتر میرود از اگزوتیک سرخورده میشوند. اما آیا هنر جهانی هم برای ما اگزوتیک است؟ نوعی اگزوتیک معکوس؟ آیا از هنر جهانی، انتظار آشنایی بیشتر با فرهنگ جهان داریم یا آیندهی هنر خودمان را در آن میجوییم؟
برخلاف تصور، ما همواره در جایگاه داوری هنر جهانی قرار داشتهایم. گاهی با تکبر، گاهی با واقعبینی یا خودکمبینی. همواره در مقام انتخاب. مرا یاد خشایارشا میاندازد آنجا که در تختجمشید مینویسد: «هرآنچه به دیده زیباست به یاری خدا کردهایم.» منظورش هرآنچیزی بوده که از تمامی ملل به چشماش زیبا آمده. عیناً در دوران مغول، هنگامی که بایسنقر خط مینگاشت. یا در دورهی صفوی، هنگامی که نقاشان هلندی را به کار گرفتند. هنر معاصر جهان از فیلتر پسند ما میگذرد. وقتی وارد شد بهتر و بدترش را ما تعیین میکنیم. و البته این قضاوت کمک چندانی به شناختن دیگری نمیکند. لازم هم نداشتهایم که چندان بشناسیم. عثمانی نبودهایم که شانهمان به شانهاش بساید. آنکه مسابقات ورزشی ممالک دیگر را نگاه میکند ممکن است به نظرش برسد که برای اوست که بازی میکنند.
خیلیها در این نارضایتی شریکاند که هنر معاصر ایران بد است. راضیشان نمیکند. به نظر میرسد کلاً بد باشد تا نسبتاً. اگر بدتر است از چه چیز بدتر است؟ آیا از مکتب سقاخانه بدتر است، یا هنر اوایل انقلاب، یا هنر دورهی رضاشاهی؟ از کمالالملک بدتر است یا نقاشی قهوهخانهای؟ از هنر سوریه و عراق بدتر است یا گرجستان و رأسالخیمه؟ با غرب مقایسهاش نمیکنیم، با گلچین خود از غرب میسنجیم، با آنچه که ای کاش غرب بود.
هنر معاصر ایران سطحی است، به عمق نمیرود. جدی نیست. این ایراد اصلی است. خیلی سریع واکنش نشان میدهد. بیشتر شبیه فریادی است از سر درد. موسیقی نیست. اگرهم فریاد است، فریادی عمیق نیست. این «عمق» خیلی مبحث عجیبی است. «عمق» را در اثر هنری مندرج میدانیم. برایمان نسبی نیست. اما تصور ما از اثر هنری عمیق با جهانیان یکسان نیست. در طول زندگی هم یکسان نیست. در واقع جهانیان تصورشان از جهان به اندازهی ما یکدست نیست. آنها آثار هنریشان را به صورت تاریخی زندگی کردهاند. جویس برای دیگران فقط یک نویسنده مثل باقی نویسندهها نیست. بخشی از یک تاریخ است. در دورهی مشخصی کارکرد مشخصی داشته. وقتی کتاب او را از قفسه بیرون میکشند میدانند کتابی را امروز بیرون میکشند که در سال معینی به چاپ رسیده. برحسب وضعیت میتوانند دورهای را فرابخوانند. جهان هنرشان یک منظومهی ثابت و ساکن نیست. با کارکرد ورق میخورد. برحسب انتظارهای مختلف از نو خوانده میشود. «تاریخ هنر»شان برای ما ولی مجموعهای بیزمان است. تاریخ کتابهایمان تاریخ ترجمهی آنهاست. تاریخ نمایش نقاشیهای انباری موزهی هنرهای معاصر مهمتر از تاریخ کشیده شدنشان است. اینجا اولیس هنوز زماناش نرسیده. باید در هیئت حروف فارسی روی کاغذ نقش ببندد تا زماناش معین شود.
برایم جذاب است که این نارضایتی از هنر معاصر ما، صورت کوچکتری از نارضایتی از هنرها و فرهنگهای معاصر است. این هنر معاصر جهان است که به نظر ما سطحی جلوه میکند. هرچند حتا در بین ما، کمتر کسی این اعتمادبهنفس دنکیشوتی را دارد که بگوید هنر معاصر جهان سطحی است. مجلات ادبی هنوز ناامیدانه دربارهی برندگان جایزهی نوبل ادبیات مینویسند تا بهترین نویسندهی جهان را بیابند. هرچند بهترین نویسندهی جهان هم «آنطور که باید» از کار درنمیآید. گاه به نظر میرسد که تولیدکنندگان فرهنگ جهان کار خود را درست انجام نمیدهند، پدیدهای که با نوعی شرمندگی مسکوت میماند؛ نظیر شرم فرد چاقی که در مبل فرورفته و در مقابل تلویزیون جملهی خود را فرومیخورد که بگوید بازیکنان برزیل بیخاصیت و تنپرورند. در کل نوعی نارضایتی از این فرهنگ «پست مدرن» هست، اینکه غربیان پیشتر بهتر بودند و حالا در آن سطح نیستند. قبلاً بکت و رامبراند داشتند و اکنون ندارند. نه محصولات داخل این نارضایتی را جواب میگوید، نه واردات خارج. ایده این است: اگر فرانسیس بیکن و ادوارد مونک ایرانی بودند ایدهآل بود. حتا گرهارد ریشتر و آنسلم کیفر هم نه. ترکیبی از پینکفلوید و بکت و برنینی و رم کولهاس.
این سؤالی بسیار عجیب است که فرانسیس بیکن چه طور میتوانست ایرانی باشد؟ آن چه از هنر معاصر ایران خواسته میشود در توان این هنر نیست. در توان هیچ هنری نیست. آنچه از آن خواسته میشود، آنچه در خفا آرزویش هست—آرزویی چندصدساله—بازخوانی تاریخ است به شیوهای دلخواه، برای جمعآوردن و نظم و نسق بخشیدن (بگوییم: به نظم کشیدن) همهی چیزهای خوب. خوب از دید ما البته. دور ریختن این تضادی که روح را میشکافد، این چندپارگی، این هزارپارگی، یککاسه کردناش و آفریدن یک «جهان هنر» دیگر، تاریخ هنری که برای ما جایی داشته باشد. این «عمق» گم شده، صرفاً در دل فرهنگ حاصل میشود و حاصل رسوب است. آنچه از هنر معاصر ایران خواسته میشود آفریدن نوعی فرهنگ و نوعی منش احساس کردن و رفتار کردن است که در آن «عمق»، آنطور که ما میخواهیماش، ممکن باشد. این وضعیت فرهنگی که ما میجوییم همان اندازه در بیرون مرزها نایاب است که در داخل. در جهان شهرهای آسوده هست اما شهری نیست که من در آن احساس آسایش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر