بله . از آن میان می توانم به خوکدانی اشاره کنم یا شادخواری (همه آمیزی) که یک اثر تئاتری است که من خودم ( در تورین در سال ۶۸) بر کارگردانی آن نظارت داشته ام و قبلا ً هم در سال ۱۹۶۳ به آن اندیشیده بودم و در میان سالهای ۶۵ و ۶۸ مثل بقیه ی خوکدانی که آن هم یک اثر تئاتری بود، نوشتمش . حتا تئورما هم می بایست در اصل یک اثر تئاتری می شد ( که در سال ۶۸ منتشر شد.). اثر دوساد با تئاتر خشونت آرتو منطبق است و گرچه عجیب به نظر می رسد اما با برشت هم همینطور، نویسنده ای که تا آن لحظه من علاقه ی چندانی به آثارش نداشتم. اما به همین خاطر من مجبور شدم یک بداهه پردازی بکنم. آنهم با وجود عشق نه چندان فراوانم درهمان سالها به نقدهای رسمی . من نه از خوکدانی راضیم و نه از متن شادخواری . زیرا بیگانگی و جدایی برای من منتج به خشونت نمی شوند.
و سالو؟
درست است. سالو یک فیلم خشن خواهد بود. به قدری خشن که گمان کنم باید هرچه زودتر خودم را از آن بیرون بکشم و وانمود کنم که بدان اعتقادی ندارم و کمی نسبت به آن سرد برخورد کنم. اما اجازه بدهید بحث صبغه را تمام کنم. در سال ۷۰ من در والّه دلّا لویرا در حال مکان یابی برای دکامرون بودم و دعوت شدم به یک مناظره با دانشجویان دانشگاه تورس (TOURS) که فرانکو کانیه تّا در آن تدریس می کند. آنجا او کتابی درباره ی ژیل دو ره (GILLES DE RAIS) به من داد تا بخوانم به انضمام مدارک محاکمه ی او و گمان می کرد من می توانم یک فیلم از آن بسازم. اما من به مدت چندین هفته جدا ً به آن فکر کردم ( اتفاقا ً همین ماه یک زندگینامه ی زیبا از ژیل دو ره زیر نظر ارنستو فرّارو به ایتالیایی درآمده). طبیعتا ً من از ساخت فیلم صرفنظر کردم زیرا در گیر ساخت سه گانه ی ز
یک فیلم خشن می تواند مستقیما ً سیاسی باشد ( در آن زمان طغیانگر و آنارشیستی) و غیرصادقانه. شاید من کمی به شیوه ای پیغمبرانه حس کرده بودم که صادق ترین چیز در درون من در آن لحظه ی خاص ساختن فیلمی بود درباره ی سکسی که شادی ناشی از آن جبران سرکوبی را بکند. همانگونه که در واقع هم چنین بود. پدیده ای که داشت برای همیشه پایان می پذیرفت. انعطاف پذیری در آنجا هنوز کمی سکس را غمگنانه و وسوسه آمیز کرده بود. من در سه گانه ام اشباح شخصیت های واقعی قبلی خودم را یادآوری کردم. آشکارا و بی هیچ شکوه ای و با عشقی اینچنین خشن برای زمانی از دست رفته. با شکوه ای نه تنها از شرایط ویژه ی انسانی بلکه از همه ی زمان حال روادارنده. اینک ما در حالتی برگشت ناپذیر در درون آن زمان حالیم. ما دیگر خوگرفته ایم. حافظه ی ما دیگر برای همیشه بد شده. ما دیگر فقط آنچه را امروز دارد روی می دهد، می زی ایم. سرکوبی قدرت انعطاف پذیر از همه ی سرکوبی ها زشت تر است. دیگر هیچ چیز شادی انگیزی در رابطه ی جنسی نیست. جوانان یا زشت اند یا نومید. یا بد یا شکست خورده.
و این چه چیزی را در سالو می خواهد بیان کند؟
نمی دانم. این زیست ماست. مطمئنم که نمی توانم آن را کنار بگذارم. یک حالت روحی است. همانی است که در افکارم تخم گذاشته و از آن شخصا ً رنج می کشم. شاید این همانی باشد که من می خواهم در سالو بیان کنم. ارتباط جنسی یک زبان است. ( و به نسبتی که به من مربوط می شود در تئورما صریح و آشکارش بیان شده است) حالا دیگر زبان ها و سامانه های نشانه شناختی دارند عوض می شوند. زبان یا سامانه ی نشانه های ارتباط جنسی در ایتالیا در عرض چند سال، پیشتازانه دگرگون شده. من نمی توانم خارج از روند تکامل هنجارهای زبانی جامعه ام باشم که شامل رابطه ی جنسی هم می شود. سکس، امروزه دیگر رضایت از یک اجبار اجتماعی است و نه شادی ایستادن علیه اجبارهای جوامع؛ و از آن یک رفتار جنسی مشتق می شود که به گونه ای پیشتازانه متفاوت است با آنچه من بدان عادت کرده ام. برای من این شوک روحی همواره تحمل ناپذیر بوده و هست.
در عمل چقدر به سالو مربوط می شود…
سکس در سالو یک نمایش است یا استعاره از موقعیتی که ما در عرض این چند سال داریم در آن زندگی می کنیم. یعنی سکس به معنای اجبار و پلشتی.
گمان کنم فهمیده باشم، که در شما تمایلات کمتر درونی هم وجود دارند. شاید، اما مستقیم تر…
بله و این همانی است که من می خواهم به آن برسم. بعلاوه ی استعاره ی ارتباط جنسی ( در نوع اجباری و پلشت آن) که انعطاف پذیری قدرت مصرفی، در عرض این چند سال در ما وادار به زیستن کرده. همه ی سکسی که در سالو هست ( و از لحاظ کمیتی کم هم نیست) استعاره ای است از ارتباط قدرت با کسانی که تحت سلطه ی اویند. به عبارت دیگر نمایشی است (شاید رویاگون) از آنچه مارکس کالاشدگی انسان می نامدش. کاهش بدن به شیء از طریق استثمار. پس سکس احضار شده تا در فیلم من نقش استعاری وحشتناکی را بازی کند. کاملا ً به عکس سه گانه ( گرچه در جوامع سرکوبگر سکس هم یک شوخی معصومانه ی قدرت بوده است).
امّا آیا این صد و بیست روز سودوم شما در سالو هم در سال ۱۹۴۴ اتفاق می افتند؟
بله. در سالو و در مارتزابوتّو . من آن قدرتی را که افراد را به شیء بدل می کند به عنوان نماد قدرت فاشیستی و در این خصوص قدرت جهوری کوچک گرفتم (همانطور که مثلا ً در بهترین فیلم های میکلوش یانچو(MIKELE’S JANKSO’ هست)) که همچون یک نماد عمل می کند. زیرا آن قدرت باستانگرا نمایشش را راحت تر می کند. در واقع من برای سرتاسر فیلمم یک حاشیه ی سفید می گذارم که آن قدرت باستانگرایانه را بسط می دهد که خود نماد همه ی قدرت است و نمای نزدیک همه ی حالات ممکن آن است و تازه قدرتی است که آنارشیستی هم هست و در عمل هم هرگز قدرت به اندازه ی دوران جمهوری سالو آنارشیستی نبوده است.
پس دوساد چه دخلی به این موضوع دارد؟
دارد. دارد. زیرا دوساد، شاعر بزرگ آنارشی قدرت است.
چطور؟
در قدرت، هر قدرتی، قضائی یا مجریه، چیزی از سبعیت هست. در رمزگان آن و درراه و رسمش هم در واقع کاری جز تصویب و اجرای همین به روزسازی خشونت کورکورانه و بدوی قدرتمندان علیه ضعیفان انجام نمی شود و بگذارید یکبار دیگر بگوییم قدرت استثمارگر علیه استثمار شونده. آنارشی استثمارشوندگان نومیدانه، آرامش بخش و سست بنیاد است و تا ابد غیر قابل تحقق. حال آن که آنارشی قدرت با سهولت تمام در مصوبات و راه و رسمهای آن اعمال می شود. قدرتمندان دوساد کاری جز نوشتن قواعد و اجرای مو به موی آن ها نمی کنند.
می بخشید که باز می گردم به اجرا. اما در عمل چگونه این همه در فیلم تحقق می یابد؟
ساده است. کم و بیش مثل آنچه در کتاب دوساد هست. چهار قدرتمند( یک دوک، یک بانکدار، یک مقام قضایی و یک کشیش) به گونه ای هستی شناسانه و داورانه قربانیان معصومی را به شی ء تنزل می دهند و این گونه ی نمایش مقدس که احتمالا ً همانی است که نیت ساد در آن راستا بوده، در خود نوعی سازماندهی رسمی دانته ای دارد . یک پاددوزخ و در سه روز. تصویر اصلی ( با ویژگی کنایی آن) انباشتگی (جنایت ها) است و نیز اغراق در ارائه ی آن ( و من می خواهم در آن به حد انعطاف پذیریبرسم)
بازیگرانی که نقش این چهار دیو را بازی می کنند چه کسانی هستند؟
نمی دانم دیوند یا نه؟ اما آنها هم چیزی دست کم از قربانیان نخواهند بود. در انتخاب بازیگران من همان آلودگی را ایجاد کردم . از گونه ای بازیگران که در بیش از بیست سال کارشان هرگز یک جمله ی زیبا نگفته اند، آلدو والّه تّی را گزین کردم، یکی از دوستان قدیمی من از محله های حلبی آباد رم که من از دوران باج خور می شناختمش، جورجو کاتالدی، یک نویسنده، اومبرتو پائولو کوئینتاوالّه و دست آخر یک بازیگر پائولو بوناچلّی.
و آن چهار لکاته ی راوی چه کسانی هستند؟
سه زن بسیار زیبا خواهند بود. چهارمی در فیلم من پیانیست است. زیرا روزها به تعداد همان سه روز هستند. هلن سرجر، کاترینا بوراتّو و الزا دِ جورجی. پیانیست هم سونیا ساویانژ است. دو بازیگر زن فرانسوی را من بعد از تماشای فیلم FEMMES FEMMES اثر وکّیالی در ونیز انتخاب کردم. فیلم زیبایی که در آن دو بازیگر زن، برای بخش دارای مضمون زبان فرانسوی عالی اند. جدا ً .
و قربانیان؟
همه شان پسران و دختران غیرحرفه ای خواهند بود. حداقل بخش هایی از دختران را از روی مدل ها ی عکس برگزیدم. زیرا می بایست بدن هایی زیبا و مهمتر از همه این که نمی بایست ترسی از نشان داده شدن می داشتند.
کجا فیلمبرداری می کنید؟
بخش های خارجی را در سالو و بخش های داخلی و خارجی را که در آنها تجاوز ها و سلاخی ها صورت می گیرد در مانتوا. در بولونیا و اطراف آن هم ، دهکده ای هست در کنار رود رنو که جایگزین مارتزابوتوی ویران خواهد شد.
می دانم دو هفته ای هست که کار را آغاز کرده اید. می توانید چیزی راجع به کارتان به ما بگویید؟
بگذارید نگهش دارم. هیچ چیز احساستی مآبانه تر از کارگردانی نیست که از کار در حال ساختش صحبت کند.
برگرفته از روزنامه ی کورّیه ره دلّا سه را مورخ ۲۵ مارس ۱۹۷۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر