«خانواده محترم سربندی، سلام.
پیش از هر سخن، تسلیت مرا در داغی که دیده اید، پذیرا باشید.
چندی پیش در یکی از روزهای میانی هفته، به قبرستانی که فوت شدگان فامیل در آن آرمیده اند سر زدم. هیچ کس آنجا نبود. من بودم و آنسوتر زنی که در چادر سیاه خود فرو رفته و بر سر مزاری نشسته بود. تنهاییاش در آن بعد از ظهر ساکت و خلوت قبرستان، از آن لحظههایی شد که همواره در ذهنم باقی خواهد ماند. لختی بعد برخاست. پیرزنی بود نحیف و خمیده قامت، آبی روی سنگ قبر ریخت و با دست آن را به دقت شست و رفت.
رفتم به سوی سنگ قبر خیس ، سنگی کوچک و کهنه که حالا با گذر سالیان حروف نام صاحب آن سائیده بود و ناخوانا. به عادت همیشگی، تاریخ تولد و فوت را تفریق کردم. آنجا قبر جوانی بود 17 ساله که در سال 1355 به خاک رفته بود. سی و هشت سال پیش. عجب آنکه پیرزن، سی و هشت سال پس از مرگ عزیزش -به گمانم فرزندش- در خلوت یکی از روزهای میانی هفته، بیرون از هیاهوی روزگار، تنها بر سر خاک او نشسته و هنوز با او بود و در کنارش. سنگ ترک برداشته هم دیگر نام جوان از دست رفته را بر خود نداشت و از یاد پاک کرده بود اما مادر هنوز سینه پیرش داغدار و دلتنگ جوانش بود . داغ، کهنه میشود اما فراموش نه.
حقیقت نیست اگر بگویم احساس شما را در این روزهای سخت درک میکنم. جای خالی یکی از اعضای خانواده تان و غم از دست دادن او از یک سو، سخنان و قضاوت های تحریک آمیز و ناسنجیده ای که ناخن است بر زخم شما از سوی دیگر و واگذاردن سر رشته مرگ و زندگی و سرنوشت دختری جوان در دستان شما از همه سنگین تر و سهمگین تر. با این حال امید دارم در این سخن کوتاه، منصف باشم.
من خانم «ریحانه جباری» را نمی شناسم. اما شنیده ام که او در خردسالی اش در یکی از سریال های من نقش کوتاهی بازی کرده است. ذهنم را می کاوم و چهره یک یک خردسالانی را که روزی در ساخته های من نقشی داشته اند از پیش چشم می گذرانم تا شاید بتوانم حدس بزنم کدامشان ممکن است «ریحانه» باشد. در چشم و چهره کدامشان اندک نشانه ای از آینده ای این چنین غمبار و حزن انگیز می توان یافت. در لحن و زبان کودکانه کدامشان ردی از کسی می توان جست که فردایی نه چندان دور، هم نوعی را به قتل برساند. اما من در آن چهره ها که هنوز نمی دانم کدامشان «ریحانه» است، جز معصومیت هیچ نیافتم.
چگونه ممکن است یکی از آن کودکان دوست داشتنى در آینده ای نه چندان دور، ثانیه های زندگی اش در کابوس نزدیک شدن به لحظه آویختنش از طناب دار به شماره بیفتد.
اگرچه هیچ کدام از آن دخترکان معصوم در خیال بافی های کودکانه از آینده شان هرگز خود را در هیبت یک قاتل و اعدامی تخیل نکرده بودند، اما به سادگی شاید، هر کدام از آنان با یک اتفاق ساده و بیرون از اختیار و اراده شان می توانستند امروز جای «ریحانه» باشند و «ریحانه» در جمع کسانی که اخبار و احوال دختر جوانى محکوم به مرگ را دل نگران دنبال می کند. چه می شود که آن کودک معصوم دیروز، امروز جوانی می شود با دستانى آلوده به خون ، در چند قدمی مرگی زودرس. ما مردمان کجای این داستانیم و چه سهمی در سیر آن کودک ناب و زلال و سرخوش دیروز به قاتل امروز داریم. هیچ جرمی، فقط یک مجرم ندارد و هیچ قتلی فقط یک قاتل.
من دلگیریتان را از کسانی که نابخردانه شما را آزردند و شاید خشمی را سبب شدندکه بر سرنوشت ریحانه در روزهای پیش رو تاثیر دارد، درک می کنم و با تمام وجودم از شما تقاضا دارم در روزگاری که بخشندگی حتی در جزئی ترین امور زندگی روزمره مان گم و ناپیداست، او را ببخشائید. من در تقویمم روزی را که شما با وجود همه رنج ها و دردهایتان که تا ابد همراهتان است، این انسان را به زندگی بازگردانید، روز بخشایش نام خواهم داد و نام شما را همواره به خاطر خواهم سپرد.
این گذشت تنها نجات یک فرد نیست. عملی است نمادین، ماندگار و آموزنده. دعوتی است از همگان به گذشت و بخشش. تشویق به گذشت کردن کسانی ست که در موقعیتی چون شما، بر سر دو راهی بخشیدن و نبخشیدن ایستاده اند. شما با این گذشت انسان هاى زیادى را از مرگ نجات خواهید داد. شاید تقدیر آن است که خون بر زمین ریخته شده در این اتفاق ناگوار در راه هدیه کردن این مفهوم بزرگ و گرانقدر به دیگران به کار آید. شما با این تصمیم بزرگ، معنایی عمیق به مرگ عزیزتان خواهید بخشید.
خانواده داغدار سربندی، به حرمت انسانیت، آن کودک خردسال دیروز را ببخشائید.
سپاس
اصغر فرهادی
بیست و دوم فروردین ماه هزار و سیصد و نود و سه»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر