١٢ آذر ١٣٧٧ بود که همسرم سراسیمه خبر مفقود شدن محمد مختاری را به اطلاعم رساند. می گفت: " باید کاری کرد. نباید گذاشت تا نویسندگان این مملکت را یکی پس از دیگری دستگیر کنند."
فردای آن روز جمعه بود و من و همسرم در یک تشویش دائمی بسر می بردیم و از خود سئوال می کردیم که در نوبت بعدی قرعه به نام کدام نویسنده خواهد بود، چون حدس می زدیم این قافله ای که مدتهاست شروع شده ممکن است همچنان ادامه یابد.
ولی در واقع در ذهن خود نمی توانستیم این معما را حل کنیم که چه ارتباطی ممکن است بین این قتل ها و مفقود شدن محمد مختاری وجود داشته باشد.
روز یک شنبه ١٥ آذر همسرم با جمعی از دوستانش در کانون نویسندگان دیداری داشت و در آن دیدار پیرامون مفقود شدن محمد مختاری و نیز بررسی تدابیری برای حفظ سایر نویسندگان در برابر خطرات آتی به بحث نشستند.
ولی مگر کانون نویسندگان توانایی این را داشت که نویسندگان را در برابر تهدیدات حمایت کند.
کانون نویسندگان یک تشکل علنی و مستقل بود و رسمیتش همین علنی بودنش بود.
کانون یک تشکل سیاسی نبود که به محض احساس خطر، مخفی شده و به فعالیت خود ادامه دهد. مخفی کاری اصلا در ذات این تشکل نبود و به همین جهت بسیار شکننده و ضربه پذیر بود.
"
کانون یک تشکل سیاسی نبود که به محض احساس خطر، مخفی شده و به فعالیت خود ادامه دهد. مخفی کاری اصلا" در ذات این تشکل نبود و به همین جهت بسیار شکننده و ضربه پذیر بود."
در همین روزهای التهاب و بی قراری، همسرم به دنبال چاپ کتابش " پرسش و پاسخ در باره حقوق بشر" بود و تلاش می کرد که این این کتاب درست در ١٨ آذر که چهلمین سالگرد تصویب اعلامیۀ حقوق بشر بود به چاپ برسد.
در مادۀ ١٩ اعلامیۀ جهانی حقوق بشر گفته شده: " هر فردی حق آزادی عقیده و بیان دارد و این حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقاید خود بیم و نگرانی نداشته باشد و ... ".
همسرم با قلم خود این ماده را در کتابش ترجمه کرده بود ولی خود او و همۀ نویسندگان دور و برش در بیم و نگرانی دائمی بسر می بردند.
بیم و نگرانی از آنچه در نامۀ موسوم به ۱۳۴ نفر (ما نویسنده ایم)، نوشته بودند و از عقاید خود به عنوان نویسنده، دفاع کرده بودند، بیم و نگرانی از آنچه در نشریۀ فرهنگ و توسعه، مرداد ۱۳۷۷ در دفاع از منشور کانون نویسندگان نوشته بودند و بیم و نگرانی از آنچه در مهرماه ۱۳۷۷ در احضار دسته جمعی کمیتۀ تدارک مجمع عمومی کانون نویسندگان ( شش نفر عضو این کمیته بودند: هوشنگ گلشیری، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، علی اشرف درویشیان، کاظم کردوانی و منصور کوشان ) توسط دادگاه انقلاب در دفاع از کانون و مواضع آن بیان کرده بودند.
سرانجام در روز ۱۸ آذر ۱۳۷۷، همسرم صبح زود به قصد رفتن به سر کار خود در دفتر پژوهش های فرهنگی از خانه خارج شد.
در آن روزهای پر التهاب، دوستان نویسنده اش به او توصیه کرده بودند که تنها در خیابان رفت و آمد نکند، چون دژخیمان مرگ در خیابان ها انتظار می کشیدند تا نویسندگان را یکی پس از دیگری شکار کنند.
اصرار من برای آنکه تنها به سر کار نرود، کارساز نبود. می گفت: "نهایت آن است که دستگیرمان می کنند و سپس محاکمه مان خواهند کرد و ..."
ولی هیچگاه در ذهنش نمی گنجید که این بار قرار است که داستان به گونه ای دیگر به پایان برسد. در ذهنش نمی گنجید که رفیقش را که در روز پنچ شنبه ۱۲ آذر ربوده بودند، کشته باشند.
می گفت: "این اولین بار نیست که محمد را در خیابان دستگیر می کنند و به نقاط نامعلوم می برند. این بار هم مثل دفعات قبل، بعد از چند روز آزادش می کنند."
"
پیکرهای متعفن و بی جان ناشناسان را در مکانی که به سلاخ خانه شباهت داشت، نشانم می دادند و وقتی من پیکر همسرم را در میان آنها نمی دیدم، احساس می کردم هنوز روزنۀ امیدی در ذهنم وجود دارد."
خوشبینی توأم با اضطرابش را نمی توانستم درک کنم. احساس می کردم این حرف ها را برای آرامش روحی من می زند ولی در درونش عمق فاجعه را حدس زده است.
ساعت هشت شب از سر کار برگشتم. نازنین(دخترش) پریشان بود. می گفت که بابا باید ساعت پنچ بعداظهر به خانه بر می گشت ولی هیچ خبری از او نیست. بدون آنکه بی قراری ام را به نازنین ابراز کنم، در درونم احساس پریشانی شدیدی داشتم.
به منزل محمد مختاری زنگ زدم تا شاید او را در آنجا بیابم. همسرم گفته بود بعد از کار به خانه محمد مختاری خواهد رفت تا با دوستانش در کانون نویسندگان در بارۀ مفقود شدن محمد، نشستی داشته باشد.
تلفن را هوشنگ گلشیری برداشت و گفت که همسرم در جلسه حاضر نشده و همچنین گفت که جسد محمد توسط پسرش، سیاووش در پزشکی قانونی شناسایی شده است.
دیگر همۀ حدس هایم به یقین تبدیل شدند و سرنوشت شومی که در پیش روی همسرم بود از جلوی چشمانم مثل برق گذشت. دیگر تمام شد.
حالا من بودم با یک بار پر از مسئولیت. آیا می توانستم قبل از آنکه واقعه ای اتفاق بیفتد جلوی آن را بگیرم؟ قدرتی استثنایی پیدا کرده بودم. دوستان نزدیکش را با خبر کردم.
تا آنجایی که در توانم بود، بیمارستان های اطراف محل کارش و کلانتری ها را سر زدم و صبح روز بعد با نامه ای در دست و دست در دست لرزان نازنین، روانۀ دفتر ریاست جمهوری وقت، محمد خاتمی، شدم.
در نامه از رئیس جمهور خواسته بودم که به عنوان رئیس قوۀ مجریه از همۀ امکانات خود برای یافتن همسرم دریغ نکند. من و نازنین را با تمام اصراری که کردیم به دفتر آقای خاتمی راه ندادند ولی نامه را گرفتند و گفتند که جواب خواهند داد.
من ناامیدانه گفتم: "جواب خواهید داد. من جواب فوری می خواهم. من حفاظت فوری جان همسرم را می خواهم. " ولی آنها بی اعتنا ما را روانۀ خانه کردند.
امید بیهوده ای که در ذهن برای خود ساخته بودم نقش بر آب شد. بی خوابی و دوندگی بیست و چهار ساعته، توانم را کم کم از بین می برد.
احساس می کردم هنوز باید بدوم. شاید هنوز روزنۀ امیدی وجود داشته باشد. آخرین امیدمان پزشکی قانونی بود. هر روز به آنجا سری می زدم.
پیکرهای متعفن و بی جان ناشناسان را در مکانی که به سلاخ خانه شباهت داشت، نشانم می دادند و وقتی من پیکر همسرم را در میان آنها نمی دیدم، احساس می کردم هنوز روزنۀ امیدی در ذهنم وجود دارد.
"
خودم توانایی دیدن پیکر بی جان همسرم را نداشتم و با این کار در حقیقت می خواستم مرگ او را انکار کنم. هنوز در حالت بُهت مرگ همسرم بودم که تلفن ها پشت سرهم زنگ می زد و خبرنگاران در آپارتمان کوچک قدیمی مان مرتبا رفت و آمد می کردند."
کم کم داشتم بی جان می شدم تا اینکه در روز۲۱ آذر ساعت هفت شب تلفن زنگ زد. از نیروی انتظامی کرج زنگ زدند و گفتند که جسدی را یافته اند که مشخصاتش با مشخصاتی که به نیروی انتظامی داده ام، مطابقت می کند. نمی توانستم گریه کنم.
بعد از سه روز اضطراب توأم با دوندگی، بالاخره خبری از سرنوشتش پیدا کرده بودم. با یکی از دوستانش روانۀ شهریار کرج شدم.
در میان راه دوستش می گفت : "امیدوارم که جسدش پیدا شده باشد و گرنه باید یک عمر در بلاتکلیفی و امید به اینکه یک روزی برگردد،بسر بری".
در آن موقع این جمله به نظرم بسیار بی رحمانه بود ولی بعدها که سرنوشت پیروز دوانی را دیدم و اینکه خانواده اش حتی به یافتن جسد بی جانش هم راضی هستند، تازه مفهوم آن جمله را درک کردم.
وقتی به نیروی انتظامی کرج رسیدیم، به ما گفتند که جسد به پزشکی قانونی تهران منتقل شده است ولی از مشخصاتی که از جسد به ما دادند، برای من جای شکی باقی نگذاسته بود که آن جسد بی جان متعلق به همسرم است.
فردای آن روز جسد همسرم توسط برادرم در پزشکی قانونی تهران شناسایی شد. از آن ایام هیچ به خاطر ندارم جز فریادهایی توأم با هق هق گریه هایم در پزشکی قانونی و اینکه با اصرار به برادرم می گفتم: "مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟"
خودم توانایی دیدن پیکر بی جان همسرم را نداشتم و با این کار در حقیقت می خواستم مرگ او را انکار کنم. هنوز در حالت بُهت مرگ همسرم بودم که تلفن ها پشت سرهم زنگ می زد و خبرنگاران در آپارتمان کوچک قدیمی مان مرتبا رفت و آمد می کردند.
با آنکه چهار شبانه روز بود که نخوابیده بودم، ولی هنوز توان آن را داشتم که با فریاد توأم با اشک، جواب آن ها را بدهم.
... در گذر سال ها زخم ها را مرهمی نیست و سوگواری ما را پایانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر