او فرزند زمینداری یهودی بود و با تربیتی سخت پرورش یافت. در سن ۱۳ سالگی رابطه مخفیانه مادرش را با معلم سرخانهای برای پدر فاش کرد؛ موضوعی که کمی بعد باعث خودکشی مادر، ضربه روانی پدر و عذاب وجدان طولانی او شد.
نوجوانی رایش با آغاز فروپاشی امپراتوری اتریش-مجارستان و جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ همزمان بود. او پس از بازگشت از خدمت داوطلبانه در جبهه جنگ، نخست به تحصیل در رشته حقوق پرداخت، اما از سال ۱۹۱۸ تحصیل در رشته پزشکی را در وضع ناآرام شهر وین آغاز کرد و بعد به حلقه شاگردان زیگموند فروید راه یافت. او به پژوهش علمی درباره جنسیت و “سه رساله در باره نظریه جنسیت” از فروید بسیار علاقه داشت.
فقر، درگیریهای خیابانی و غارت خانهها بخشی از زندگی روزمره آن سالها در وین بودند. رایش به زودی به این نتیجه رسید که بایست بزهکاری و اقدامهای ضد اجتماعی را نه به عنوان جنایت، بلکه بیماریهایی بنگرد که قابل پیشگیری و درمان هستند.
تلاش برای استقلال نظری
رایش تا آغاز دهه ۱۹۳۰ خود را متعلق به مکتب روانکاوی فروید میدانست. او در کتاب “کارکرد ارضای جنسی” درباره استادش مینویسد: «فروید چشمانی شعلهور از تیزبینی و هوشمندی داشت که با حالتی دوراندیشانه به چشمهای دیگری خیره نمیشدند، بلکه اصیل و حقیقی به دنیا مینگریستند. خوشحالم که دور از هر گونه انتقاد و اختلاف زودرس و سرشار از تعهد به موضوع تخصص او، زمانی طولانی را شاگردش بودم.»
او در کلاسهای درس استادش بر اهمیت پرداختن به جسم در پیوند با بررسی ساختار روان تأکید داشت. برخلاف فروید او میکوشید از روانکاوی به سیاست نقب بزند، رویکردی که فروید مخالف آن بود و میخواست این رشته، دانشی غیرسیاسی بماند. اما سیاستپرهیزی برای رایش در آن دوره تقریباً محال به نظر میرسید، چون ناسیونال-سوسیالیستها در آلمان دوران هیتلر (۱۹۳۳ – ۱۹۴۵) میتوانستند از روانکاوی برای هدفهای خود استفاده کنند. برای او، داشتن موضعی در قبال بسیج عمومی در راستای جنگطلبی حاکم که مناسبات اجتماعی را شکل میداد، ضروری بود.
در برابر سیاست و اجتماع
رایش به وجود نیروی فراگیر و نافذی در انسان باور داشت که با جنسیت و لذت جنسی پیوندی مستقیم داشت و آن را “اورگون” (Orgon) مینامید. او به یافتههای فروید در زمینه تحلیل و روانشناسی شخصیت نیز اکتفا نمیکرد و میکوشید با بررسی بیشتر بیماران به دیدگاههای نظری مستقل برسد. او پس از پرداختن به موضوع واپسزدگی میل جنسی و پیوند مناسبات اجتماعی با آن نتیجه گرفت که ارضای جنسی راهی برای درمان انواع گوناگون روانرنجوری است. فروید با این دید موافق نبود و آن را مطابق پیچیدگیهای روانی انسان نمیدانست.
در مقایسه با همکارانش که بیمارانی از لایههای متمولتر را میپذیرفتند، او سالها به آسیبهای روانی قشر فقیر جامعه نیز پرداخت. این روند رایش را به شناخت مناسبات اجتماعیای رساند که از دید وی واپسزدگی میل جنسی و سرکوب آن را باعث میشدند. او سرکوب جنسی را زمینهساز شکلگیری شخصیتهایی فرمانبر برای حکومتهای دیکتاتور میدید.
از دید رایش مناسبات سیاسی – اجتماعی در ناکامی جنسی و آسیبهای روانی ناشی از آن سهم دارند. او میکوشید به مقابله با پیامدهای روانی مناسباتی بپردازد که از یک سو باعث اخلاق جنسی پیچیده و مشکلساز میان افراد و از سوی دیگر باعث دشواریهای اقتصادی و اجتماعیای مانند کمبود مسکن و حتی وسایل پیشگیری از بارداری برای ارتباط جنسی آسانتر میشدند.
وضع آثار
ویژگی متفاوت آثار رایش یافتن نگاهی فراگیر به وجود انسان بود. او میگفت که حتی یادآوری خاطرات با تأثیرهایی بر بدن همراه است. رایش تنها روانکاوی بود که به دلیل مواضع سیاسیاش در سال ۱۹۳۴ رسماً از آلمان اخراج و در سال ۱۹۳۹ از شهروندی آن نیز محروم شد و سپس به آمریکا مهاجرت کرد. اما در آنجا نیز به دلیل دیدگاههای سیاسی و روشهای علمیاش رایش به دو سال حبس و بنیاد حامی پژوهشهای او به پرداخت ۱۰ هزار دلار جریمه نقدی محکوم شد. کتابهای او را به دستور دادگستری آمریکا سوزاندند و سرانجام خود او نیز در حبس درگذشت.
انتشار آثار رایش در دهه ۱۹۶۰ در آلمان الهامبخش مخالفتهای دانشجویان و فمینیستهای پایان آن دهه با مناسبات جنسیِ حاکم و هنجارشکنیهای جنبش دانشجویی شد. در سال ۱۹۶۸، بیش از دو دهه پس از پایان جنگ جهانی دوم، شعار بخشی از دانشجویان مراجعه به آثار رایش بود.
“روانشناسی تودهای فاشیسم” از معدود تلاشها برای رسیدن به نظریهای جامع در باره ریشههای روانشناختی فاشیسم در جامعه آلمان بود. از ایدههای مهم کتاب، با تأثیرپذیری از مارکسیسم، این بود که “طبقه کارگر” به دلیل سرکوب جنسی قادر نیست منافع خود را در برابر “طبقه حاکم” نمایندگی کند و مقابل حکومت دیکتاتوری موضعی از سر ناتوانی دارد تا با شکوه و عظمتی که در فرد دیکتاتور میبیند، به احساس بزرگی برسد و از فقر عاطفی خود رهایی یابد.
روانکاوی متفاوت
رایش در کتاب “روانشناسی تودهای فاشیسم” مینویسد: «منع اخلاقی از زندگی جنسی طبیعی، انسان را ترسو، خجالتی، استبدادپذیر و فرمانبر بار میآورد.»
او با چنین دیدگاههایی به نقد آموزههای دینی نزدیک میشود. پل ادواردز، فیلسوف آمریکایی، در مجموعه هشت جلدی “دانشنامه فلسفه”، مقالهای مفصل پیرامون اهمیت نظری رایش برای نقد دین و همچنین فلسفه ذهن نوشته است. او میگوید که رایش در آموزههایش در باره روانشناسی شخصیت، عمیقتر از فروید به ریشه حس دینی در روان و جسم انسان پرداخته است.
رایش زمانی نیز در باره مجازاتش در آمریکا به دلیل داشتن دیدگاههای متفاوت نوشت: «جرم من این بود که نیروی بنیادین طبیعت (انرژی حیات) را در وجود انسان کشف کردم و آن را در عمل دسترسپذیر ساختم؛ همان نیرویی که طی هزارههای طولانی در زبانهای بسیاری خدا نامیده شده است. به این ترتیب از این به بعد خداوند به امری زمینی، ملموس و قابل فهم در قلب و روان انسان تبدیل میشود.»
بسیاری از دیدگاههای او بعدها فراموش شدند. اما رایش پس از فروید با تأکید بر اهمیت لذت جنسی در زندگی انسان، آن را به مقولهای برای سنجش سلامت روانی تبدیل کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر