عزیزم
برای من از رمان "از عشق و دیگر اهریمنان" نوشته بودی. من امشب فیلم "خاطرات روسپیان غمگین من" را دیدم، و برای تو درباره ی این رمان و فیلم می نویسم. این را هم می دانی که به ندرت فیلمی به پای رمانش می رسد. به ندرت. اما این فیلم تا حدودی از پس کتاب برآمده. با بازیهای حسی، میزانسن های هوشمندانه، موزیک تأثیرگذار، و فضاسازی مناسب، یک سر و گردن از فیلمهای مشابه سر شده، و اگر ببینی از خاطرت نمی رود.
داستان از این قرار است؛ خبرنگار نشریات زرد که بویی از عشق نبرده، و تمام عمرش را با فاحشهها گذرانده و در فاحشهخانه قد کشیده، آخر عمری تصمیم می گیرد به مناسبت تولدش ناب ترین هدیه را به خودش تقدیم کند.
دار و ندارش را به داو می گذارد، و آخرین شانس زندگی اش را به هر قیمتی محک می زند. و با علاقه ی وافر همیشگی اش به زنان، با شعار خواستن توانستن است، موفق می شود. سرانجام یک حرفه ای، رُزا کابارکاس که «خرمنش را از میان کم سن و سال ها برداشت می کرد.» براش این لقمه ی آخر را می گیرد و تقدیمش می کند. بعد به صورتش که مثل کله ی اسب مرده است خیره می شود: «صورتت یه کم زنده شده!»
«آخه آخورش رو عوض کرده م.»
لقمه ی آخر باکره ای است که فاحشه نیست، دگمه دوز است، با چشم های سیاه، موهای بلند سیاه، و آن اندام ترکه ای بلندبالا دلبرکی است هراسان، که لابد پا به این وادی گذاشته تا تن خودش را کشف کند، یا دنبال پدرش می گردد، و یا شاید مجبور است، اما نمی داند که دارد به شخصیت خودش می ریند. دخترکی زیبا و تمیز و مؤدب، با بینی مغرور، ابروهایی پیوسته، لب های محکم به هم فشرده. و زیبا. زیبا و گمشده.
وقتی خبرنگاره به دیدارش می رود، دخترک معصومانه خواب است. مارکز اسم دختره را گذاشته "نازک اندام". خبرنگار دورگه است، از مادری ایتالیایی. آنجا به خودش در آینه نگاه می کند: «اسبی که از روبرو نگاهم می کرد نمرده بود. محزون بود با غبغبی بزرگ، پلک های پف آلود، و یال هایی آشفته...»
ما نویسنده ها در طول زندگی مان سرانجام به یک موجود پلشت برمی خوریم که مثل انتر ولش کنیم توی فضای رمان مان که جای دوست و دشمن را به خوانندگان نشان دهد. مارکز این خبرنگار بازنشسته را پیدا کرده، و حسابش را رسیده. من هم یک دیگتراش دیگر پیدا کرده ام. به تو هم گفتم که در رمان تازه ام باز او را به صحنه می کشم. اما همیشه این را به تو گفته ام؛ نفس زدن یک نازک اندام کنار این موجودات رذل، غم انگیز است. این چیزها مرا مچاله می کند. تو این را می دانی.
نازک اندامی که مارکز آفریده، موجودی است دوست داشتنی و به یاد ماندنی. عجیب این که کارگردان نظیر چنین شخصیتی را برای فیلم پیدا کرده و جلو دوربین برده. شخصیتی که آدم دلش می خواهد او را تماشا کند، راه رفتنش، نگاهش، لب های برهم نهاده اش، سکنات اندامش، حرف زدن و سکوتش، همه و همه معصومیت هراسانی است که گاهی اگر طبیعت سیب سرخی را به دست شغال می دهد، اندوهی قلبت را می فشارد تا نمایشی به نام تراژدی آفریده شود. نازک اندام شخصیتی نیست که در یک رختخواب سمکوب شود، و یک لاشخور فرتوت با دست خرش بیفتد به جان او. شخصیتی است که آدم باید براش شعر بگوید و ستایشش کند.
اگر امکانش بود که پا به درون رمان یا فیلم بگذارم، حتماً جلوش را می گرفتم می گفتم چرا گذاشتی تو را برای چنین موجودی لقمه بگیرند؟ چرا تن به چنین لجنزاری دادی؟ پس آن هوش چشم هات کجا رفت؟ چه اجباری تو را به این انتخاب واداشت؟ وقارت چی شد؟ به خودت رحم نکردی، چرا به خدا رحم نکردی؟
همین چیزهایی که مارکز هم ازش پرسیده، و باهاش حرف زده و براش گریسته، همان حرف هایی که من به نوشا زدم، همین چیزها. اما از یک جایی قربانی تصمیم می گیرد دست دروغ و دغل را بگیرد، از یک جایی قربانی خودش شریک خیانت می شود تا خودش را نفله کند، و از همین جا دیگر نمی شود براش کاری کرد، فقط می توان نوشت.
دیده ام فروشکستگانی که با خریدن یک لیموزین جگوار شرابی خودشان را جوانتر احساس می کنند، اما کار نویسنده ی توانا و باهوشی چون مارکز با لیموزین و شراب درست نمی شود. او تیر خلاص را می زند کنار نشانه که خواننده بزند توی خال. مارکز شخصیت رمانش را سوار بر موج "تجاوز به عنف" می کند که آن دیگتراش بدجوری احساس جوانی کند، و خودش هم نفهمد که خنگ است. یک خنگ به تمام معنا که آدمها در نظر او ظرف اند. مظروف نمی شناسد. علاوه بر این، دیگتراشی بیش نیست. می دانی عزیزم؟ به کسانی که بلد نیستند درست ساز بزنند، می گویند دیگتراش.
«چون نتوانستند خبرپرداز دیگری پیدا کنند، یادداشت های هفتگی من ادامه یافت.» این گونه مارکز او را "خبرنگاری متوسط الحال" می خواند، راست هم می گوید. اما من دلم می خواهد بگویم خبرنگار سرشناسی که با ریش و موی سفید احترام می تراشد، اما بلد نیست احترام بگذارد. با غریزه اش زیبایی را می بلعد و فرو می دهد. خبرنگاری که هیچ خبری به اندازه ی خالکوبی یک خواننده نظرش را جلب نمی کند. که در پیری به گردباد دل خوش می کند تا دامن دخترهای مدرسه بلند شود، که رگبار را می ستاید چون باعث پیدا کردن دوستان گمشده اش در فاحشهخانه های دورافتاده می شود، که ابایی ندارد عنوان مطالبش را از دیگران بدزدد، حتا از پابلو نرودا.
دیگتراش در حرفه اش هم پرنسیپ ندارد؛ در هر نشریه ای که کارش را چاپ کنند قلم می زند. حتا نشریه ای که با جزوه های شهوانی نظم عمومی را کاهش می دهد. تا او درباره ی قورت دادن آب مردان برای تسکین افسردگی زنان قسم بخورد، آیه و دلیل بیاورد، تا بدینگونه عقده ها و تخیلات جنسی خودش را امتحان و ارضا کند. کسی که یک عمر آشغال بنویسد، از قلمش فقط آب می چکد.
خبرنگار سپیدموی رمان "خاطرات روسپیان غمگین من" یک نقاب است، نقابی از یک حرفه ی شریف. آدمی است بی بندوبار، و پرنسیپ در نظر او یعنی غریزه و باورهای خودش. هیچ قبحی هم برای این دفع غریزه وجود ندارد. «در بیست سالگی شروع کردم به ثبت اسامی، سن، محل و شرحی مختصر از شرایط و روش ها. تا پنجاه سالگی پانصد و چهارده زن می شدند که حداقل یکبار با آنها بوده ام.»
در هر جایی آشنایانی دارد، به همه جا کله می کشد، کنسرت، سینما، تئاتر، نمایشگاه نقاشی، و هر جا که او بتواند خودش را نشان دهد، و مورد سلام واقع شود. می رود سینما «اما بیشتر از فیلم به پرنده های شب علاقه مند بودم که به بهای بلیت ورودی یا مجانی یا نسیه همخوابگی می کردند.» وگرنه هنر سرش نمی شود.
در جوانی زنی اغوایش کرده که غبنی در او به وجود آورده، هرچند می داند که عشق فرق دارد با همخوابگی یک شبه، اما آن غبن قدیمی سالها آنقدر با او همراه بوده که با هر فاحشه ای سر راهش قرار گرفته خودش را تسکین داده است. گاهی هم پایش را از گلیم خودش درازتر می کند، و در یکی از آنها نویسنده ی هوشمندی چون مارکز یقه اش را گرفته و او را مثل بالون در فضای شهر در افواه رها کرده تا همه ببینند که چه چیزهایی درباره اش می گویند. و البته برخی چیزها را خود دیگتراش هم شنیده و باز هم می شنود: «شنیدم عزب بودن درمان نشدنی مرا به بچه بازی شبانه ام نسبت می دهند که با کودکان یتیم خیابان "جنایت" ارضا می شد.» اما غیرت ندارد، براش مهم نیست که عرف چه نگاهی بهش دارد، مهمترین خواسته اش همان جنده بازی به هر قیمت است.
اولین شبی که با "نازک اندام" همخوابه می شود، مزه ی تمام فاحشههای عمرش را در ذهنش مرور می کند و فردایش مقاله ای که به روزنامه می دهد، نمونه ای از نامه های عاشقانه می شود: «زندگی زیباست...»
در یک آن آدم می تواند از یک نفر متنفر شود. خبرنگار فرتوت که همه ی زنها را فاحشه می بیند، آخر عمری عاشق می شود. عاشق می شود که با تحکم و شدت بیشتری به زنهای دنیا بگوید فاحشه. حتا به نازک اندام.
خبرنگاری که فاحشهخانه ها برای او نزدیک ترین جا به بهشت است، حالا با یک نازک اندام مواجه است که خودش به تنهایی یک بهشت است. «عشقی که تا به حال در زندگی ام تجربه نکرده بودم.»
این آدم ماله کشیده، پستوی خرابی دارد. و البته خوانندگانش نمی دانند. برای ماله کشی از خرابی هایی که به جا گذاشته، یک تابلو عتیقه یادگار مادرش را به یک دهم قیمت می فروشد تا خسارت شیشه شکستن ها و گندکاریهایش را از این توهم که زنها همه فاحشه اند، بپردازد. به ناچار پس اندازش را هم می گذارد روی آن و به رُزا کابارکاس می دهد «چون فقط با فروش یکی از اسرار من می توانست خوشنامی مرا به باد دهد.»
گرچه شب اول قصد عاشق شدن ندارد، هدفش تنها و تنها همخوابگی با یک باکره است که برای سالروز تولد به خودش هدیه بدهد، اما در این راه حرفه ای شده، کرکس شده.
می دانی؟ یکباره یاد خوابت افتادم. یادت هست؟ دو بار یک خواب را دیده بودی. و هردو عین هم. «خواب دیدم وسط رودخانه جایی در آب گیر افتاده و ترسیده بودم، تو هم کنارم بودی، دستت را دراز کردی که مرا به ساحل برگردانی. یکباره یک کرکس شکم گنده از آسمان آمد، بلندم کرد و مرا به خشکی رساند...»
حضور نویسنده در این رمان غایب است. مارکز دوربین را کاشته توی مغز خبرنگاری بازنشسته: «از زمان بازنشستگی کار چندانی ندارم.» از او یک خرفت به تمام معنا ساخته که خودش خیال می کند بسیار باهوش است. خرفت و بدقواره. مارکز به او دهنه می زند و در شهر می گرداندش: پیرتر و بدلباس تر از آن است که خودش حس می کند. به خسیس بودن معروف است. و می خواهد سخاوتمند جلوه کند که خسیس بودنش را بپوشاند. همیشه معشوقه های یک شبه اش را بر حسب تصادف و بر اساس قیمت انتخاب می کند، و نه بر اساس جذابیت آنها؛ با همخوابگی بدون عشق.
به خاطر سوابق و شهرتش با چهره ای معصوم و باورپذیر هرگاه لزومی در کار باشد، در محافل مهم راه می یابد تا دروغ بگوید، حقیقت را به سادگی وارونه جلوه دهد، حتا اگر مربوط به یک قتل باشد. «وجدان خود را آسوده کردم.»
زنی هم در زندگیش هست که بیست و دو سال او را دوست داشته، و در تمامی عکس ها با لبخند نگاهش می کند، با مهر و لبخند. اما این نامرد تمامی این سال ها از راه دیگری با او همخوابه شده، و زن همچنان باکره مانده است. «با لرزشی حزن آلود گفت: ارباب! اینو برای خروج ساخته ن، نه برای دخول.»
«گفتم: من هیچوقت عاشق نشدم. در جواب گفت ولی من آره... بیست و دوسال برای شما گریه کردم. ولی شکر خدا هنوز باکره هستم.» با اینهمه هنوز هم خبرنگار بازنشسته در پیری «صورتش از شرم سرخ می شود.»
در طول رمان قتلی رخ می دهد، آن هم در میعادگاه فاحشهخانه ای که پاتوق رییس بانک و سیاستمدار و خبرنگار و آدمهای سرشناس است، جایی که آنها اکثرا از در پشتی باغ و پنهانی وارد می شوند. خبرنگاره کمک می کند تا جای جسد را عوض کنند، و مسیر پرونده را تغییر دهند، شهادت دروغ می دهد، و چون می خواهد، پس می تواند.
آدم ها در نظر او همه خوانندگان خبرهاش هستند، شنوندگان خاطراتش، و بقیه فاحشهها که با او می خوابند. خدا ندارد، از اسطوره ی زندگی دور است، تنها فیزیک عمل می کند. آدمی است از نسل میمون که به مرور دمش افتاده و سرپا شده، و شده این. فرتوتی که عواقب عاطفه را نمی فهمد، عشق یعنی کردن و دادن، گاهی هم با هم غذا خوردن، «فهمیدم که عشق حالتی روحی نیست، بلکه بخت و اقبال است.»
در این هیر و ویر دخترک را گم می کند. «یک هفته گذشت، و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک ها بود روز و شب درنیاوردم. حمام نمی گرفتم، ریشم را نمی تراشیدم، و دندان هایم را مسواک نمی زدم. چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب می کند، برای کسی لباس می پوشد، و برای کسی عطر می زند، و من هیچوقت کسی را نداشتم.» دنبال نازک اندام می گردد، به فاحشهخانه سر می زند، اما درِ آنجا را مهر و موم کرده اند. و البته نه بخاطر قتل، بلکه بخاطر بهداشت.
رُزا بهش می گوید: «شاید این همون چیزی باشه که دکترها بهش میگن جنون پیری.» اما او به این هم اهمیتی نمی دهد. عاشق شده و دخترک را پیدا نمی کند. تا اینکه رُزا کارباراکاس بهش زنگ می زند: «فکر کردم خودتو دار زدی!... یکی دیگه برات دیدم، یک کم مسن تر، قشنگ و باکره. باباش می خواد اونو با یه خونه عوض کنه ولی میشه ازش یه تخفیفی گرفت.»
می دانی؟
به نظر من بعد از رمان "گزارش یک مرگ" این هم شاهکار است. کسی که شاهکار بنویسد بلد نیست آشغال بنویسد. گابریل گارسیا مارکز، شاهکارنویس متولد شده، و به همین گونه هم در خواهد گذشت. اما مهمتر از هر چیز قدرتش در این رمان روایت بی نفرت از خبرنگاری است که خواننده ازش متنفر می شود. مارکز سینه خیز او را به جلو می کشاند؛ به آخرین تلألوی ذوقش؛ فاحشهخانه: که آخر عمری خودش را به یک باکره مهمان کند، به هر قیمتی. می ترسد فردا دیگر نباشد، بمیرد، نباشد، برای همین همه ی توانش را به کار می گیرد تا آخرین شانس زندگی اش را امتحان کند. «یکی از قشنگی های پیری، اغواگری های دوستان جوانی است که فکر می کنند ما از رده خارج شده ایم.»
حتا کلاه شاپو سفیدش را به سر می گذارد تا کمی احترام انگیزتر جلوه کند، و ترکیب این کلاه و ریش و موی سفید، جاذبه های غلط اندازی را در ظاهرش تقویت می کند.
در یک صحنه، هنگام همخوابگی، فاحشه بهش می گوید: من بابت این همخوابگی ازت پول نمی خوام. خبرنگار می گوید: مگر از روی نعش من رد شوی.
فاحشه می گوید: اگر من ازت خواسته بودم چی؟ این عادلانه نیست.
و او پاسخ می دهد: کی گفته زندگی عادلانه است؟
راست می گوید. از نظر او عدالت یعنی غریزه، یعنی آرواره و غریزه. چیزهای دیگر اهمیت چندانی ندارند. آدم می تواند جیب رفیقش را بزند و فرار کند، آدم می تواند حقارت نامردی را هرشب در رگ هایش بچرخاند و آرام بخوابد، می تواند آدم بکشد و حاشا کند. چنین آدمی برای خاموش کردن میل جنسی، به هر کار غیر اخلاقی و غیر انسانی و پلشتی تن می دهد، اما وجدانش زیر لایه های صخره های تجربه و زمان چال شده، پوست کلفت شده، کرگدن. اهمیت نمی دهد که برای دخترک یک "بابازشته" است. برایش هدیه می خرد؛ دوچرخه، کفش، پالتو، زیورآلات، و خیلی چیزهای دیگر. برایش قصه می خواند، و سرگرمش می کند، اما عاقبت «دیگر شکی باقی نمانده بود؛ او را خفته ترجیح می دادم.» و اگرچه دخترک فرصت را برای خوشحال کردنش از دست نمی دهد، اما به دستورهای او عمل نمی کند. کار خودش را می کند.
یکبار وقتی دخترک خواب است، او خط کف دست دختر را روی کاغذ نقاشی می کند و به کف بین نشان می دهد. کف بین می گوید: «می خواد همه چیزو برای کنجکاوی امتحان کنه، ولی اگه به راهنمایی دلش گوش نده پشیمون میشه.»
مارکز در لابلای سطور رمان رفتار خبرفروش پیر و نحوه ی همخوابگی اش با نازک اندام را، به شکلی مینی مالیستی و با چند تاش رنگ می نویسد، اما خواننده این پیچیدگی رفتار سهل و ممتنع را به روشنی درمی یابد، و می بیند که چیزی این وسط به نام عشقبازی دوطرفه وجود ندارد، هرچند خبرنگاره حالا سر پیری عاشق شده، اما هرگز نخواهد توانست عادت های معاشقه با فاحشهها را از دستانش بزداید، دستانش هرزه است، و در برابر معصومیت دخترک غریبه می ماند. اما کاریش نمی شود کرد. ذهنش فاحشهخانه است، و دخترک را این گونه در ذهنش می پرورد: «برحسب سن و سال، و بسته به حال خودم او را لباس می پوشاندم: نامزدی در بیست سالگی، روسپی مجلس در چهل سالگی، ملکه ی بابِل در هفتاد سالگی، و قدیسه در صد سالگی. دو نفره آوازهای عاشقانه پوچینی را می خواندیم...»
من از دست و نگاه هرزه بدم می آید، و تو این را خوب می دانی. و این را قبلاً از من خوانده ای: «فقط در فاحشهخانه سلطه وجود دارد. من اهل فاحشهخانه نیستم و نمیتوانم به رفتار فیزیکی قناعت کنم یا حتا تن دهم. میدانی؟ تن فقط یک وسیله است برای عشقبازی. تن، خرج روح میشود.»
قرار بود این فیلم را با هم ببینیم ولی... «خدا بی گناهی ات را حفظ کند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر