اواخر دهه 70 و اوايل دهه 80، بهار كتاب بود. كتابفروشيها جان دوبارهيي گرفته بودند. نسلتازهيي از نويسندگان جوان و تازهنفس از راه رسيده بودند، آنطرف جايزههاي ادبي بخش خصوصي دوباره كار را شروع كرده بودند و ادبيات و كتاب جان دوبارهيي گرفته بود. اين حال و روز خوش كتاب تنها شامل حال نويسندگاني كه اينجا در ايران مينوشتند، اما نميشد؛ خيلي زود كتابهاي تازهيي از آنسوي آب رسيد. كتابهايي كه نويسندگانشان از خيلي سال پيش بار سفر بسته بودند و جايي ديگر و در كنجي دورتر بهفارسي مينوشتند. داستانهاي مهاجران اين شعف را چند برابر كرد، ويترين كتابفروشيها خبر از اين ميداد كه نويسندگان ايراني آنسوي آبها در اين سالها بيكار نماندهاند، بلكه نوشتهاند و خيلي وقتها هم خوب خلق كردهاند، فقط دري باز نبوده كه اين داستانهاي ناب رفتگان به دست مخاطبان همزبانشان برسد. در اينميان «رضا قاسمي» با رمان «همنوايي شبانه اركستر چوبها» يكي از همان صداهاي تازه بود، اين رمان اولين بار سال 1996 در امريكا منتشر شده بود و بعدها در تهران اجازه انتشار يافت و خيلي زود جايزه بهترين رمان بنياد گلشيري و منتقدان مطبوعات را از آن خود كرد. كمي بعد نويسندههاي ديگري هم از راه رسيدند و شاخه ادبيات مهاجرت اينبار پرزورتر ظاهر شد و كتابهاي قابل اعتناي بسياري از آنسوي آبها رسيدند، داستانها و رمانهايي كه گاهي از حال و روز رفتگان خبر ميداد، اما همگيشان سرشار از صداهاي تازه بودند. اما اين صداي تازه هم چندان دوام نياورد، كمي بعد يا درستتر چند سال بعد دوباره ورق برگشت، گلهها و دشواريهاي آنهايي كه همينجا زندگي ميكردند و مينوشتند دو چندان شد و ديگر فرصتي براي گله آنسوي آبيها نماند و خواندن و باخبرشدن از حال و روز داستاننويسي فارسي آنسوي آب به همان فضاهاي مجازي محدود شد و كتابفروشيهاي ديگر رنگ رمانهاي از آب گذشته را هم نديدند. رضا قاسمي در اين گفتوگو از اين قطع شدن دوباره و بيخبر ماندن گفته است، گفتوگويي كه سهسال پيش با او انجام داده بودم، همان موقع بخشهايي از آن بهشكل پارهپاره و نيمبند منتشر شد، يعني تكهيي از اينگفتوگو به شكل يادداشت در روزنامه اعتماد منتشر شد كه آقاي قاسمي را سخت دلآزرده كرد، حالا متن كامل اين گفتوگو بيكموكاست اينجاست: چندي پيش نويسندهيي كه سالهاست مينويسد و جزو نسل نويسندههاي قديميتر به حساب ميآيد، در مصاحبهيي به وضعيت ادبيات مهاجرت اشاره كرده بود و اينكه ادبيات مهاجرت به بنبست رسيده است. اين حرف كه «ادبيات مهاجرت كوچه بنبست است» حرف درستي است حتي اگر به اين معنا باشد كه ما نويسندگان خارج از كشور ديگر آثار بهتري توليد نخواهيم كرد (آخر، عمر مفيد هر نويسنده هم حدي دارد. هرچند كه اين قاعده هم مثل هر قاعدهيي استثنايي دارد). چند سال پيش يكي از هنرمندان قبل از انقلاب در خارج اين واقعيت را به شكل جالبي بيان كرده بود. عين حرفش يادم نيست. اما مضمونش اين بود كه 20 يا 25 سال ديگر هيچ كدام از اين انجمنهاي فرهنگي و ناشران خارج از كشور ديگر وجود نخواهند داشت چرا كه همه نويسندگان و توليدكنندگان اين آثار كه ما باشيم در آن هنگام ديگر از دنيا رفتهايم و نسل بعدي هم كه فرزندان ما باشند به زبان كشورهاي ميزبان خواهند نوشت و با رسانههاي آنها كار خواهند كرد. واقعيت تلخي است. با اين همه چيزي هست كه درستي اين حرف را خدشهدار ميكند. چرا ظرف يكي، دو سال اخير شاهد اتفاق چشمگيري در ادبيات مهاجرت نبودهايم، حتي اگر بحث مميزي و شرايط پيش رو هم مطرح باشد، در وبلاگها و آن سو هم كارهاي كمي منتشر شدهاند، دليل اين سكون به نظرتان چيست؟ به اين پرسش ميتوان يك پاسخ بدبينانه داد و يك پاسخ خوشبينانه. از پاسخ خوشبينانه شروع ميكنم: يك دهه قبل اينهمه رمان ايراني نوشته و منتشر نشده بود. حالا ميتوان گفت كه تقريبا همه حرفها گفته شدهاند؛ تقريبا بيشتر كارها ترجمه شدهاند؛ با اين حال آن اتفاقي كه بايد بيفتد، نيفتاده. يعني اين توهم كه ما در سطحي جهاني قرار داريم درهم شكسته شده است. پس همه دچار نوعي «آرامش پيش از توفان» شدهاند. يعني، آگاهانه يا ناآگاهانه، همگي به اين نتيجه رسيدهاند كه حالا وقت آن رسيده است كه رمان ايراني به پله بالاتري صعود كند. يعني نويسنده دست روي مضاميني بگذارد كه جنبه اساسيتري دارند؛ و براي ارتقاي تكنيكهاي روايي و ساختار اثرش هم جان بيشتري بايد بكند و از همه مهمتر، به خودش اعتماد كند و نگاه ويژه خودش را به جهان داشته باشد. از اين منظر، من اين سكون را به فال نيك ميگيرم. البته اگر كسي مايل است ميتواند همچنان متوسل شود به همان ويژگي تاريخي ما ايرانيان يعني «حس مظلوميت» و همچنان گناه همه مشكلات را بيندازد به گردن سانسور و وضع نابسامان نشر در ايران و اصلا هم به روي مبارك نياورد كه براي نويسنده خارج از كشور كه ديگر اين عذر موجهي نيست! گمان ميكنم اين ديگر بايد روشن شده باشد كه نه در زمينه رمان و نه در هيچ زمينهيي ما نميتوانيم آن فاصله تاريخيمان با جهان غرب را يكشبه پر كنيم. همين كه با نوشتن هر رمان، حتي اگر شده به اندازه چند ميليمتر، مرزهاي زبان فارسي را براي نوشتن رمان گسترش دهيم و همين كه به اندازه چند ميليمتر فاصلهمان را با استانداردهاي جهاني رمان كم كنيم خودش غنيمت است و براي اين كار، باز تاكيد ميكنم، مشكل نويسنده ايراني سواد است. منظورم هم از سواد فقط فلسفه نيست (من هر وقت از سواد حرف ميزنم، نميدانم چرا بيخود و بيجهت فورا ميخواهند ربطش بدهند به «رمان تفكر»). فلوبر كه نويسنده «رمان تفكر» نبود! اما همين فلوبر براي نوشتن رمان سالامبو بيشتر از هزار و 500 جلد كتاب درباره تمدن كارتاژ خوانده بود! بله بيشتر از هزار و 500 جلد! كدام نويسنده ايراني اگر احيانا خواست رماني در اين باره يا درباره موضوعي مشابه بنويسد حاضر است هزار و 500 جلد كتاب درباره تمدن كارتاژ بخواند؟ تنبلي يكي از ويژگيهاي ملي ما است. تازه، اگر نويسندهيي داشته باشيم كه چنين همتي داشته باشد (كه شايد تك و توكي داشته باشيم) در كدام يك از كتابخانههاي ايران ميتواند دو جلد كتاب (هزار و 500 جلد كه بايد خوابش را ببيند) درباره تمدن كارتاژ پيدا كند؟ يا اگر خواست از خارج سفارش بدهد، با اين فلاكت اقتصادي و اين تفاوت قيمت ارز، با كدام پول ميتواند اين كتابها را تهيه كند؟ با اين بضاعت چطوري نويسنده ايراني ميتواند نقب بزند به اعماق جامعهاش؟ من وقتي از بيسوادي يا كمسوادي نويسنده ايراني حرف ميزنم (و هميشه هم تاكيد كردهام كه خودم را هم مستثنا نميكنم) اشارهام فقط به تنبلي نيست. بخش مهمي از قضيه برميگردد به وضعيت جامعه و برهوت فرهنگياي كه نويسنده در آن نفس ميكشد. تمام شخصيت يك نويسنده تا 20 سالگي است كه شكل ميگيرد. جامعه ما چه چيزي، چه به لحاظ آموزش (در دوره دبستان، دبيرستان و دانشگاه) و چه به لحاظ محيط فرهنگي (تئاترها، نمايشگاههاي نقاشي، كتابهاي منتشر شده و...) به يك جوان 20 ساله ميدهد كه حالا او با چمداني پر بنشيند به مطالعه كتابهايي كه براي نوشتن رمانش خواندن آنها الزامي است؟ وقتي بيسوادي عمومي است، وقتي برهوت فرهنگي عمومي است، بيسوادي نويسنده هم امري ميشود عمومي. چون هيچ چيزي نميتواند آسيبهاي آن برهوتي را كه نويسنده ايراني 20 سال اول زندگياش را در آن نفس زده جبران كند؛ حتي اگر اين نويسنده باقي عمرش را بكش كتاب بخواند. درختي را در نظر بگيريد كه 20 سال در كوير به سر برده، حالا آن را بياور و بنشان در يك زمين بارآور. بله، ميوه ميدهد اما اين ميوه كجا و ميوه آن درخت كجا كه از همان اول در زميني بارآور نشانده شده؟ و اما برگرديم به پاسخ بدبينانه. واقعيتش اين است كه نويسنده خارج از كشور همين كه هنوز زنده است و در هر حدي، هنوز كار ميكند خودش هنر است. وقتي بسياري از كارها در ايران قابل انتشار نيست، وقتي نويسندهيي اثرش را بايد مجانا در 500 نسخه چاپ كند يا روي نت منتشر كند، وقتي با همه اينها هيچ بازتابي نيست، يك نويسنده چقدر ميتواند دوام بياورد؟ سردار صالحي اين همه كار كرده، فكر ميكنيد جمعا چندتا نقد بر كار او نوشته شده؟ گمان نميكنم به پنج تا برسد. رضا دانشور چه؟ محمود مسعودي چطور؟ خاكسار چه؟ هركدام را كه نگاه كني ميبيني كم و بيش همين وضع است. خب مگر تا كجا ميشود در خلأ فرياد زد؟ تازه مگر عمر مفيد هر نويسنده چند سال است؟ نسل قبلي حالا سنشان دور و بر 70 است، همنسلان من دور و بر 60 (حالا نيم متر اين طرفتر يا نيم متر آن طرفتر). از اين نسل، حداكثر، يكي دو رمان ديگر ميتوان توقع داشت، البته اگر با اين اوضاع حال و حوصلهيي برايشان باقي مانده باشد. البته حالا نسل تازهيي از مهاجران از راه رسيده است و براي شكوفا شدن اين نسل هم بايد كمي صبر كرد. هركسي كشورش را ترك ميكند چند سالي طول ميكشد تا زير پايش را سفت كند. برخي ميگويند ادبيات مهاجرت ما مدتي دچار تب تندي بود كه يكباره فروكش كرده است. چقدر با اين بحث موافق هستيد؟ نميدانم آنچه اتفاق افتاد تب بوده است يا يك اتفاق طبيعي. اما اگر تب بوده باشد و اگر اين تب فروكش كرده باشد علتش را بايد در شرايط سفت و سخت داخل كشور جست. آن تعداد از كتابهاي خارج از كشور كه در داخل منتشر شده است هنوز يك دهم آن چيزي نيست كه در خارج منتشر شده است. فكر ميكنيد در نسل جديد مهاجران ايراني شاهد اتفاقي باشيم يا اينكه اگر كاري هم صورت بگيرد، ديگر به زبان فارسي نخواهد بود؟ بايد ديد منظور از نسل جديد چيست. اگر منظور فرزندان امثال من باشد بايد بگويم كه اينها اگر چيزي نوشته باشند يا در آينده بنويسند به زبان فارسي نيست و نخواهد بود و البته در اين صورت هم محصول كار اينها را نميتوان به پاي پيشرفت ادبيات فارسي گذاشت. مگر كارهاي سرژ رضواني را كه پدرش ايراني مهاجر بود اما خودش هر كاري كه نوشت به زبان فرانسه بود را ميتوان به پاي افتخارات ادبيات فارسي گذاشت؟ اصليت نويسنده فقط به درد بيوگرافياش ميخورد. تنها كار نويسندهيي را ميتوان به پاي ادبيات ايراني گذاشت كه به فارسي نوشته شده باشد. كسي كه مثلا به انگليسي مينويسد اگر خدمتي هم بكند به ادبيات انگليسي كرده، نه ادبيات فارسي. البته ما كه از بابت افتخارات ملي چند قرني است در مضيقهايم، ميتوانيم همچنان پز بدهيم كه فلان نويسندهيي كه حالا توفيقي به دست آورده ايراني است. دروغ هم نگفتهايم. اما نبايد فراموش كرد كه مرزهاي هر زباني را فقط شاعران و نويسندگاني كه به آن زبان مينويسند گسترش ميدهند و اگر به اين گفته ويتگنشتاين اعتقاد داشته باشيم كه «مرزهاي زبان من همان مرزهاي جهان من است» آن وقت ميفهميم كه نوشتن به فارسي براي پيشرفت كشور چقدر اهميت دارد. آن وقت ميفهميم چرا كشوري مثل فرانسه براي گسترش زبان فرانسه اين همه در آفريقا و جاهاي ديگر دنيا پول خرج ميكند و چرا نويسندگان خارجياي را كه به زبان فرانسه مينويسند اين همه تحويل ميگيرد و به شكلهاي مختلف تشويق ميكند. يك نمونهاش دو جايزه گنكوري است كه تا به حال به دو نويسنده عرب دادهاند: طاهر بن جلون مراكشي و امين معلوف لبناني؛ جايزهيي كه هنوز از نويسنده بزرگي چون ميشل هوئلبك فرانسوي دريغ شده است. بنابراين، به اين نسل جديد نميتوان ايراد گرفت كه چرا به زبان كشور ميزبان مينويسد و نه به زبان فارسي. اين حق طبيعي هركسي است كه انتخاب كند به خود خدمت كند (با نوشتن به زبان كشور ميزبان) يا به زبان فارسي. مضافا اينكه اين طفلكيها اصلا زبان مادريشان را به درستي بلد نيستند و اغلب وقتي دور هم جمع ميشوند به زبان كشور ميزبان با هم صحبت ميكنند. اما اگر منظور شما از نسل جديد كساني باشد كه اخيرا و با اين موج تازه مهاجرت به خارج آمدهاند، بيهيچ ترديدي اينها هم آثار درخشان خودشان را خواهند نوشت و هيچ دليل منطقياي وجود ندارد كه مرزهاي ادبيات ما را چند پله جلوتر نبرند. اما تصور ميكنم بخش مهمي از اين نسل تازه، با «عبرت گرفتن» از تجربه نسل ما و با توجه به موفقيت كساني مثل مرجان ساتراپي و آذر نفيسي، شروع كنند به نوشتن به زبان كشور ميزبان. شما منتظر يك اتفاق در ادبيات مهاجرت ما هستيد يا اينكه فكر ميكنيد قرار است با حركاتي آهسته و پيوسته روبهرو باشيم؟ من پيشگويي نميدانم. «يك اتفاق» امري است كه البته هر لحظه ممكن است رخ بدهد؛ چه در داخل، چه در خارج از ايران. مگر ظهور هدايت يا نيما، در آن برهوت فرهنگي اوايل قرن، يك اتفاق نبود؟ اما اگر قرار است ادبيات كشوري مرزهاي ملي را به قول مقالهنويسان «درنوردد» بايد منتظر «يك جريان» بود، آن هم جرياني آهسته و مداوم، نه «يك اتفاق» و اين امري است كه به گمان من رخ خواهد داد. آدم خيلي بايد ابله باشد كه گمان كند با مرگ او يا «نسل او» جهان از حركت باز خواهد ايستاد.
گفتگو از اميلي امرايي
|
حرکت در سطح
-
من را فرانسوی ببوس
روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
-
این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .
-
گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه میآمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههایش زیر لحاف تکانتکان میخورد
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعهای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.
- من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی
آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر میتواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقهشان یک دنیا خودخواهی، منفعتطلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح میدهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولتهای گوشت سویینی تاد بخورم
- چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک
هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسینبرانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام بهتصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر