نویسنده: بهاره هدایت
امینم، عزیزترین، چهارمین سالگرد ازدواجمان هم رسید.
آنقدر غرق شادکامی و ناکامیام که باور نمی کنی... بچهها برایمان یک «جشن باشکوه» گرفتند، مهدیه دو تا کیک درست کرد؛ یکی برای تولدم، یکی هم برای سالگرد ازدواجمان. کلی هم هدیه گرفتم... همه کلی آرزوهای خوب برایمان کردند... عروس شده بودم، ماه! عکست را گذاشتم روی میز و گفتیم داماد خارج است! ... همه چیز خوب بود، بچهها (مهدیه، عاطفه، شبنم و مریم) سنگ تمام گذاشتند. یک هفته ـ تقریباً یک هفته ـ داشتند یک عروسک خوشگل میبافتند، کلی سر به سرشان می گذاشتم، و آنها هم! فریبا و نوشین بلوز نیمتنه بافتند... مهوش یک لباس هدیه داد... محبوبه و لادن و المیرا و نازیلا و ریحانه و ژیلا و نازنین هم هدیه دادند و بقیه هم کلی شادباش و از این حرفها! کلاً عید هم بساطمان همین بود ، خیلی خوش بودیم... خجستهطوریم همگی!
گاهبهگاه بغضهامان میترکد و راز نهان از پرده بیرون میافتد ولی… واقعاً نمیتونم توضیح بدم که چه وضعیه اینجا... مثلاً سر سال تحویل، بعد چند روز تدارک و همکاری بچهها، سفرهی هفتسین مفصلی چیدیم، به هم هدیه دادیم، سرود خواندیم... هر گروهی دعای خودش رو کرد... رقصیدیم و بعد هم با هیاهو ناهار دستهجمعی خوردیم و مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم... اما درست لحظهی تحویل سال که دور سفره حلقه زده بودیم و دستهای هم را گرفته بودیم (فکر کن همگی بَزَک کرده و لباسهای خوشگل پوشیده) یکدفعه خود به خود اشکهامان سرازیر شد... یادم نمیآید کسی را آن روز در آغوش گرفته و بوسیده باشم که چشمهایش سرخ نبوده باشد یا به پهنای صورت اشک نریخته باشد... یک دوگانگی از بابت ظلمی که میکشیم و نیرویی که می گذاریم تا به خود مسلط و برجا بمانیم... واقعاً قابل تحسین است، نمیدانی اینجا چند نفر مادر داریم که بچههای کوچک و نوجوانشان را آن بیرون سپردهاند و اینجا آنقدر به نظر شادند که باور نمیشود کرد که ته دلشان چه خبر است!
من و مهدیه مسابقهی نون خامهای خوردن گذاشتیم و دقیقاً برابر شدیم... آن روز مرده بودیم از خنده و لودگی! هر روز بعدازظهر میرفتیم مهمانی خانهی یک گروه! حالا تصور کن که مهمانی دو تخت آنطرفتر یا سه تخت اینطرفتر است! بازی... نمایش... جیغ و فریاد و هیاهو و دوباره تبریک سال نو! بعد بزرگترها خاطرات زندان میگفتند و جدی میشدیم... تلوزیون اصلاً نگاه نکردیم، برنامههایش خیلی بد بود امسال. کلاه قرمزی هم درست ساعتی پخش میشد که ما میرفتیم عید دیدنی یا مهمان داشتیم!
کلی از روزهای عید ناهار عمومی داشتیم و با سر و صدا و هیاهو ناهار خوردیم، این روزهای آخر هم پسرها از بند ۳۵۰ برایمان ماهی و سبزی و برنج و روغن و زعفران و کلی مخلفات فرستادند و سبزیپلو با ماهی خوردیم... سیزدهبهدر هم که ترکاندیم و کلی خوش گذشت. من هنوز هم پای چپ و بازوی راستم از آن روز درد میکند از بس که توی سر و کلهی هم زدیم وقت بازی... آن روز استثنائاً دو ساعت بهمان تایم دادند تا تویِ گذر پشتِ بند باشیم (چون هواخوری خیلی کوچک است و کَفَش کامل موزائیک) آن پشت یک ردیف درخت بود و میشد توی معبر دوید... اونجا دست رشته و وسطی و زوو و از این بازیها که توپ را میاندازند هوا و اسم یکی را صدا میکنند و چندتا بازی دیگر کردیم... شکل عروسکهای مختلف شدیم اَدا درآوردیم و خندیدیم... بعد هم آمدیم و ناهار خوردیم...
میدانی امین، من نمیدانم آدمهای بیرون چه تصوری از زندان دارند. شاید فکر میکنند ما اینجا نون خشک سَق میزنیم و مدام اشک میریزیم و افسردهایم... وقتی یک جدیدالورود میآید معمولاً میگوید: وضعتان زیاد هم بد نیست... خوب است، فکر نمیکردم اینطور باشد! من که شخصاً بهشان میگویم صبر کنید، سختی اینجا خیلی از جنسِ خورد و خوراک و لباس و آسایش و وسیله نیست. شاید آنقدری که ما اینجا به هر بهانهای جشن میگیریم و دور هم هستیم آن بیرون از این خبرها نباشد، اما اینجا نداشتنهای بزرگی دارد... خیلی بزرگتر از این که ظاهراً به نظر میآید. دلتنگیها را هم اگر بگذاریم کنار ـ که البته نمیتواند کنار گذاشته شود ـ اینجا سرریز شدن عمرت را میبینی که به خاک میریزد و فرو میرود... بیآنکه بتوانی در محیطی طبیعی فکر و رشد کنی. تازه اگر همت کنی و کتابخوان باشی و کتاب هم از گذرگاه های تنگِ سانسور به دستت برسد، باز اندیشهات محک نمیخورد. من گاهی میبینم که تحلیلهایمان از یک خبر معمولی چهقدر متوهمانه است یا هراسمان از یک خبر دیگر چهقدر بیجا بوده…
یاد آن فیلم «Under Ground» میافتم، یک زندگی کامل در آن زیرزمین جریان داشت، تقریباً همهی تشریفات زندگی بود، اما پسرکی که از نوزادی تا ازدواج آنجا مانده بود وقتی بیرون آمد و ماه را دید به پدرش گفت:پدر این خورشید است؟! (یا برعکس) و همین طور مبهوت مانده بود...
اینجا هدررفتِ زندگیمان خیلی زیاد است، حالا تو بگو با خوشی... از طرفی بربادرفتههامان کاملاً مقهورکننده است... هیچوقت یادم نمیرود اولین باری که فریبا میخواست توی ملاقات حضوری با دخترش ترانه، برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند میگذارد تویِ ظرف، فکر میکند، قند را برمی دارد شکلات می گذارد، باز فکر میکند و آن را برمیدارد و خرما میگذارد! پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند میخورد یا چیز دیگر... آخرش هم هر سه تا را برد!
جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشکهام را نمیتوانستم بگیرم... فکر کن این دختر ۱۲ساله بوده که مادرش را گرفتهاند. حالا ۱۷ ساله است. فریبا مادر است ولی ریزهکاریهای مادرانه از یادش رفته؛ به ستم از مخیلهاش بیرون کشیدهاند… یا آنهایی که بچههای دو سه ساله دارند... فکر میکنی نسرین و مریم حجم ازدستدادههاشان چهقدر باشد؟ به چه کیفیتی؟!
راستش نه این حرف که میگویند "زندان هیچ تأثیری ندارد» حرف دقیقی است و نه آنکه میگوید «کاملاً شکننده است» درست میگوید. ما اینجا در دنیای دیگری زندگی میکنیم، خیلی دور... وقتی که برگردیم، نه ما دیگر آن آدمهای سابق ایم و نه شما... من از این فاصلهها میترسم، گو اینکه میدانم برای فرد آگاه تطبیق یافتن با وضع جدید ناممکن نیست، اما تو فکر میکنی چهقدر آگاهی هست؟! زندانی کاملاً مستعد پروریدنِ خیال خامِ مرکز عالم امکان بودن است. گناهی هم ندارد چون در شرایط قطع ارتباط با دنیای بیرون ـ یا ارتباطی با خطوط مشخص شده ـ دنیای رنگارنگ خارج از زندان برایش به یک دنیای تکرنگ خلاصه میشود و بعد ببین که چه اتفاقاتی میافتد و چه خیالاتی که به سر نمیزند... و جالب اینجاست که از بیرون هم همهی چشمها به زندان است!
بس کنم، این حرفها کلی بود، تو نگرد که مصداقش را پیدا کنی! خیلی حرف زدم. برگردم به خودمان. یادمه یه روز توی دانشکده رفته بودی پیش دکتر منطقی. نمیدونم در مورد چی بود (نشریه، انتخابات انجمن یا چیز دیگه) باهاش حرف بزنی. من پشتِ در بودم و از لای در میدیدمت. یه جا گفتی که ما دیگه بچه نیستیم آقای دکتر، ۸-۲۷ سالمونه! فکر کنم اون تأثیری که میخواستی این حرف روی دکتر منطقی بذاره روی من گذاشت! دلم ریخت: بیست و هفت هشت سال؟ چهقدر بزرگه! من چهقدر کوچیکم! دیدی داره پیر میشه و ما به هم نرسیدیم! در عین حال خوشم میاومد که بزرگتر بودی. اصلاً یکی از چیزایی که عاشقت شدم همین بود.
نه حالا جدی، امین، ۳۱ سالم شد... و چهارمین سالگرد ازدواجمون… یه جوریه. نه؟!
"فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت"
نمیتوان گفت… واقعاً نمیتوان گفت… چیزی نمیگویم...
بهار تو ـ شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ ـ اوین
سرچشمه گرفته از خوابگرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر