"من، بی بی ۱۴ ساله، تجربه عملی سیاست را در نیمه کاره یک انقلاب، از اینجا آغاز کردم. تجربه ای که هرگز سعی نکردم بر آن بیافزایم. آگاهی سیاسی را دنبال کردم، اما مبارزه سیاسی را نه.")
من، بی بی ۱۴ ساله، تجربه عملی سیاست را در میانهء یک انقلاب، از اینجا آغاز کردم. تجربه ای که هرگز سعی نکردم بر آن بیافزایم. آگاهی سیاسی را دنبال کردم، اما مبارزه سیاسی را نه.
بازمیگردم به سالهای دورتر. به سالهای ۸- ۱۰ سالگی تا دوران انقلاب که من۱۴ سالگیام را با آن تجربه کردم. فامیل پدر مادربزرگ من کاشانی بود و با کاشانیهای بزرگ ایران پیوند داشت. نمیدانم هنوز ۱۰ سال داشتم یا نه، که یک روز پدرم گفت: امروز من یک مهمان دارم که اسمش آقای کاشانی است. مادرم ابتدا فکر کرد یکی از اقوام خودش میخواهد به خانه ما بیآید. سئوال کرد و پدرم آهسته به او اشاره کرد که جلوی بچهها، یعنی من و خواهرم و برادرهفت سالهام سئوال نکند. مادرم که به این نوع اشارهها عادت داشت، ساکت شد. اما من فضولتر از آن بودم که پیجوی ماجرا نشوم.
"پدرم صفحه اول روزنامه را که نگاه کرد، ناگهان پایش سست شد و لب جوی آب کنار بساط روزنامه فروشی نشست و با روزنامه زد توی سر خودش. در صفحه اول روزنامه عکس بزرگ آن جوانی را دیدم که آن روز گوشه اتاق نشیمن خانه ما بلوزش را بالا زده بود. روزنامه نوشته بود یک خرابکار کشته شد. زیرش نوشته بود “هوشنگ تیزابی”."
صدای زنگ خانه هنوز قطع نشده، پدرم که تقریبا پشت در قدم میزد و انتظار میکشید، به سرعت لای در را باز کرد، جوانی که یک بلوز نازک قهوهای رنگ به تن داشت و به ما گفته بودند اسمش کاشانی است با چابکی از لای در وارد پاگرد ورودی خانه شد و از آنجا، با سرعت، همراه پدرم به اتاق نشیمن رفت و در را بست.
من از پشت شیشه یکی از اتاقهای طبقه دوم شاهد این صحنه بودم، نوع ورود آن جوان و عجله پدرم برای بردن او به اتاق نشیمن سخت کنجکاوم کرد که بدانم او کیست و ماجرا چیست؟ بالاخره به بهانه برداشتن آب از یخچال خودم را به آشپزخانه کنار اتاق نشیمن رساندم که از یک گوشه آن میشد داخل اتاق را دید.
آن جوان که موهای سرش کمی روشن بود، قدی متوسط داشت، لاغر بود و صورتی رنگ پریده و مهتابی داشت، در سه کنج اتاق ایستاده بود و با صدائی آرام و خفه، اما با عجله چیزهائی را به پدرم میگفت و یا برای او تعریف میکرد. من که پشت گوشه حصار شیشهای حائل میان آشپزخانه و اتاق نشیمن چیزی نمیشنیدم و فقط میتوانستم ناظر این گفتوگو باشم، دیدم که آن جوان، ناگهان بلوزش را از پائین چنگ زده و آن را کشید روی سرش و سپس برگشت رو به دیوار تا پشتش را به پدرم نشان بدهد. من از پشت شیشه پشت او را میدیدم، از این پهلو تا آن پهلو پر از خطهای سیاه بود. دوباره به سرعت به طرف پدرم بازگشت و بلوزش را پائین کشید. آن جوان زیاد نماند، خیلی زود همانطور که آمده بود، از سوی پدرم بدرقه شد و از لای در خانه خارج شد و رفت. رفت و دیگر بازنگشت.
خیلیها برای دیدار پدرم به خانه ما میآمدند. حتی فکر میکنم خیلی از چریکهای مسلح هم به نام دانشجو و شاعر جوان با او ملاقات میکردند، از او سئوالاتی میکردند و یا او برایشان شعر میخواند و شعرهایشان را تصحیح میکرد. اما از میان همه آن افرادی که آنها را نمیشناختم، چهره رنگ پریده و مهتابی آقای تیزابی بیش از همه در حافظهام مانده است.
از گروههای سیاسی تا نویسندگان و تئاتریها
بعدها که کمی بزرگتر شدم و به بهانه بردن سینی چای وارد اتاق نشیمن میشدم، پدرم من را به مهمانهایش معرفی میکرد. حتی گاهی همراه آنها ناهار میخوردم. در میان این گروه از مهمانها که اغلب فعالان تئاتر مثل ناصر رحمانینژاد، محسن یلفانی، سعید سلطانپور، مهدی فتحی و خیلیهای دیگر هم بودند، مرحوم سلطانپور از همه شلوغتر بود، هم خیلی حرف میزد و هم خیلی هیجانی حرف میزد. من زیاد از بحثهای آنها که تا سر میز غذا هم کشیده میشد سر در نمیآوردم، اما میدانستم که در باره ادبیات انقلابی، ادبیات متعهد، وظیفه تئاتر و از این نوع مسائل بحثها میکردند. البته آنها با پدر من بحث نمیکردند بلکه با خودشان بحث داشتند و معمولا برای قضاوت نزد پدرم میآمدند. اغلب هم آبشان با هم در یک جوی نمیرفت. خیلی با هم دوست و رفیق بودند، اما بحث، جای خودش را داشت و دوستی جای خودش را."حرفهایش در تلویزیون خلاف همه چیزهایی بود که بارها سر میز غذا و یا هنگام صرف چای از او شنیده بودم. بازی اعترافات از همان موقعها شروع شد."
به آذین که به خانه ما میآمد، فضای خانه سنگین میشد. خیلی خشک و کم حرف و کم غذا بود، محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم میآمد، آن روزها خیلی جوانتر از این عکس هائی بود که حالا میبینید. آقای درویشیان از ایشان هم جوانتر بود وقتی به خانه ما میآمد. او خیلی علاقه داشت بداند در خانه اشراف چه میگذرد. پدرم هربار که از مهمانی بعضی از خانوادههای اعیان میآمد،همان هفته درویشیان را خبر میکرد که بیاید تا برایش از زندگی آنها تعریف کند و همیشه هم تاکید میکرد که تو زندگی فقیرانه را زیاد دیدهای اما شانس دیدن زندگی اعیان را نداری. من اینها را برایت تعریف میکنم تا بتوانی این دو را در داستانهایت کنار هم بگذاری.
"به آذین که به خانه ما میآمد، فضای خانه سنگین میشد. خیلی خشک و کم حرف و کم غذا بود، محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم میآمد، آن روزها خیلی جوانتر از این عکس هائی بود که حالا میبینید."
حال و هوای این دو طبقه در آن سالهای کم سن و سالی من، آنقدر در وجودم تهنشین شده بود که شاید ۱۰ ساله بودم که یک روز معلم کلاس از بچهها سئوال کرد میخواهیم چه کاره شویم؟ هر کس چیزی گفت تا نوبت رسید به من. من تحت تاثیر طبقه بالا و طبقه پائین خانه مان، گفتم یا سوفیا لورن و یا چه گوارا. بچهها سوفیا لورن را میشناختند اما چه گوارا را نمیشناختند. معلم هاج و واج ماند. سری تکان داد و سکوت کرد. وقتی آمدم خانه، ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و او گفت: تو دیگه کمتر توی این اتاق پائین بیا. البته من هرچقدر هم که در طبقه بالای خانه ماندم سوفیا لورن نشدم. بگذریم که چه گوارا هم نشدم.
سیاوش کسرایی،تودهای به معنای با مردم زندگی کردن بود
با سقوط شاه و پایان کارهای سیاسی مخفی، فضای خانه ما هم تغییر کرد. خیلی از مهمانان قدیمی نمیآمدند و جای آنها را مهمانان جدید گرفته بودند. پدر من هیچوقت در حصار تنگ یک کار تشکیلاتی و یا حوزه حزبی و سیاسی نمیگنجید. اصلا مرغ قفس نبود! تا مهمان نداشت میزد به کوچه. خانه برایش تنگ میشد. او تودهای نه به مفهوم تشکیلاتی و حوزه حزبی و این نوع روابط ها، بلکه تودهای به معنای با مردم زندگی کردن بود. به همین دلیل هم خیلی از شعرهایش از مشاهده زندگی مردم، حوادث انقلابی ایران و جهان و یا رویدادهای مهم انقلاب و پس از انقلاب بود.
در هر دورهای از تحولات ایران او شاعر آن دوره بود. مثلا، غیر از شعرهائی که مربوط به پیش از ۲۸ مرداد و دوستان نظامی و اعدام شده اش بود، بعد از ۲۸مرداد نیز شعرهای بسیاری درباره ماجرای سیاهکل و یا جسارت و شهامت و شهادت جوانهائی سرود که در آن سالها کشته شدند و یا تیرباران شدند و حتی برای کسانیکه با خط مشی آنها موافق نبود، هم شعر گفت. فرق نمی کرد که چریک فدائی بودند و یا مجاهد خلق. مثلا یکی از شعرهای زیبا و حماسی اش درباره "رضائی" از رهبران مجاهدین خلق است. در آن دوران خانه ما فقط محل رفت و آمد سیاسیها نبود و حتی از اقلیتهای مذهبی ارامنه، آشوری وکلیمی هم به دیدن پدرم میآمدند.
بعد از انقلاب بسیاری از دوستان سابق پدرم از مهاجرت بازگشتند. کسانی که در سالهای قبل از ۲۸ مرداد با هم دوست و یا حتی همکلاس دانشگاهی بودند. مثل منوچهر بهزادی که وقتی از مهاجرت به ایران بازگشت از رهبران حزب توده شده بود. پدر عضو رهبری حزب نبود، اصلا عضو حوزه حزبی هم نبود. فعالیت او در کانون نویسندگان قبل از انقلاب و شورای نویسندگان بعد از انقلاب بود. اما با خیلی از شخصیتهای عضو رهبری حزب توده ایران دوست نزدیک بود. مثل مرتضی کیوان که تا یادم هست عکس او همیشه روی دیوار اتاق نشیمن خانه ما بود. اسمش که میآمد، اشک در چشم پدرم جمع میشد. خیلی از این دوستان مرده بودند، کشته شده بودند، به مهاجرت رفته بودند و یا سرگذشتهای عجیب پیدا کرده بودند، اما پدرم هرگز آنها را فراموش نکرده بود. یکی از زیباترین شعرهایش در همین باره است:
بسیار گل، از کف من برده است باد،
اما من غمین،
گلهای یاد کسی را پرپر نمیکنم،
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم.
"آقای سایه هم بود، او هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب، بیشتر از همه به خانه ما میآمد و من همیشه، حتی حالا هم “عموسایه” صدایش میکردم و میکنم. آنها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما میرفتند با هم دوست بودند و تا آخر هم دوست ماندند"
از میان افسران تودهای که از زندان بیرون آمده بودند و تقریبا همهشان به دیدار پدرم میآمدند، ابوتراب باقرزاده خیلی به دیدار پدرم می آمد. بسیار خوش صحبت بود. میتوانست ساعتها در باره سرگذشت انسان هائی که در زندان و زندگی دیده بود صحبت کند. منوچهر بهزادی، امیر نیکآئین، جواد میزانی (جوانشیر) و خلاصه خیلیهای دیگر اغلب هفتهای یکبار خانه ما ناهار یا شام میآمدند و دیدن آنها و شنیدن حرفها و تعریفهایشان برای من بسیار جالب بود. مخصوصا وقتی آقای طبری با همسرش به خانه ما می آمد و قبول می کرد شام یا نهار بماند. همه ما ذوق زده می شدیم که ایشان قبول کرده چند ساعت بیشتر بماند و با هم غذا بخوریم. اقیانوسی از آگاهی و اطلاعات ادبی و فلسفی بود.
آقای سایه هم بود، او هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب، بیشتر از همه به خانه ما میآمد و من همیشه، حتی حالا هم عمو سایه صدایش میکردم و میکنم. آنها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما میرفتند با هم دوست بودند و تا آخر هم دوست ماندند. حتی پدرم ایشان را متولی آثار خودش کرده است و زمانی که ما در مسکو بودیم هم مکاتبه و ارتباط آنها با هم ادامه داشت.
آقای کیانوری هم بودند که معمولا یا تنها میآمد و یا همراه همسرشان مریم فیروز. تا من را میدیدند میگفت در مدرسه رازی چه خبر ؟ من هم معمولا نارضائی بچه های مدرسه از انقلاب و وضع کشور را با هیجان تعریف میکردم و او هم میخندید و میگفت: تو را به جای بیبی، باید لیب لیب صدا کرد. منظورشان این بود که من لیبرالم.
یکبار به محض رسیدن از مدرسه،پدرم من را صدا کرد. در اتاق نشیمن یا همان اتاق پذیرائی معروف، یک آقای۲۸ _۳۰ ساله روبروی آقای کیانوری نشسته بود. بعد از سلام و دست دادن به آنها نشستم روی صندلی. آقای کیانوری با شوخی و به زبان فرانسه پرسید: فرانسه آنقدر بلد هستی که غلطهای منو بگیری؟ من هم خندیدم و باهمان جسارتی که به آن معروف بودم با زبان فرانسه گفتم: مگر شما فرانسه هم بلد هستید؟
آن آقای خارجی خبرنگار دیپلماتیک روزنامه ایتالیائی کوریرا دلاسرا بود که قرار ملاقات برای مصاحبه با نورالدین کیانوری را در خانه ما گذاشته بود. آن روز چند بار من به داد آقای کیانوری رسیدم و بعضی لغات فرانسه را تصحیح کردم. خیلی خوشش آمد و چند هفته بعد که با اریک رولو، خبرنگار دیپلماتیک و معروف لوموند قرار مصاحبه داشت من را از طریق پدرم خبر کرد که بعنوان ناظر ترجمه حاضر باشم. پدرم چند بار سفارش کرد که نه چیزی به جملات اضافه کنم و نه چیزی کم کنم. شرط را قبول کردم. من “اریک رولو” را درهمان اتاق نشیمن معروف دیدم. موقر بود و بسیار دقیق به حرفهای کیانوری گوش میکرد و شمرده سئوالاتش را طرح میکرد.
زندگی در مهاجرت
"درباره دوران زندگی پدرم در مهاجرت، ممکن است موافقان و مخالفان حزب توده هر کدام برداشتها و نظرات خودشان را بگویند و یا بنویسند. اینها را من روایتهای سیاسی و حزبی میدانم، نه روایت زندگی شاعرانه پدرم."
درباره این دوران زندگی پدرم، ممکن است موافقان و مخالفان حزب توده هر کدام برداشتها و نظرات خودشان را بگویند و یا بنویسند. اینها را من روایتهای سیاسی و حزبی میدانم، نه روایت زندگی شاعرانه پدرم. به همین دلیل هم دلم نمیخواهد درباره این دوران چیزی بنویسم، زیرا ممکن است این دسته و یا آن دسته آن را به حساب خودشان بگذارند. آنچه در این مطلب نوشتم، بخش بسیار بسیار کوچک و کوتاه شده خاطراتم است که در حال نگارشش هستم. شاید در آن خاطرات از مسکو هم بنویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر