تحولات تئورى انتقادى پس از آدورنو و هورکهایمر، آهنگ شتابناکى داشته است. تئورى انتقادى پس از مرگ این دو پایه گذار اصلى، شاهد تغییرات و تحولات فراوان بوده است. این دگرگونى ها را مى توان در نظرات یورگن هابرماس جست وجو کرد.
براى هابرماس آنچه اصل است جنبه «خودبسندگى» یا «خودگردانى» (Autonomy) است که در سنت ایده آلیسم آلمانى از کانت به بعد دیده مى شود. کانت در بحث درباب آزادى ، انسان را واجد ویژگى «شىء فى نفسه» یا «چیز درخود» (Thing in Itself) مى داند و بر این باور است که آزادى انسانى ریشه در این ویژگى دارد.
تئورى انتقادى در حقیقت سوگنامه اى است در قبال از بین رفتن بعد خودگردانى و تبدیل شدن انسان به یک شىء . ایده آلیسم آلمانى در قرن هجدهم برمبناى ایده «خودگردانى» فردى و آزادى شکل گرفته است.براى کانت خداوند، آزادى و جاودانگى روح سه ستون اصلى جهان انسانى است لذا این امید وجود دارد که سلطنت فرد بر جوامع انسانى سایه افکن شود. از سوى دیگر ایده «خودگردانى» نیز باعث آن مى شود که فرد نسبت به اعمال خود با دیدى انتقادى نگاه کند و لذا جنبه «خوداندیشى» یا «ملاحظه خود» (Self-Reflection) در کنار خودگردانى اهمیتى خاص مى یابد.
بدین ترتیب است که دنیاى «حیطه عمومى» به صورت جهان خودگردانى خود را نشان مى دهد. حیطه عمومى عرصه ارائه خود ما است و این خود همان بعد تکامل یافته انسان است که در حیطه عمومى تجلى مى یابد. حیطه عمومى ، آن بخش از جامعه است که از سیطره جهان خصوصى به دور بوده و محلى است براى شکل گیرى افکار عمومى، لذا در فلسفه کانت ما با بعد «خوداندیشى» یا «ملاحظه خود» در سطحى وسیع مواجه ایم. در حقیقت به خاطر وجود این ملاحظه خود است که جهان حیطه عمومى معنا مى یابد. «ملاحظه خود» فقط در حیطه عمومى معنى مى دهد و در این جهان است که فرد مى تواند به خودگردانى برسد.
براى هابرماس نیز حیطه عمومى و «ملاحظه خود» داراى اهمیت ویژه است. هابرماس شرح مى دهد که چگونه تغییر ساختارى در حیطه عمومى، خودگردانى و ملاحظه خود را تحت تأثیر قرار داده است و پیدایش پدیده اى به نام جامعه توده اى در دوران «کاپیتالیسم متأخر» استقلال و خودمختارى فردى را تحت تأثیر قرار داده و آن را در سلطه نیروهاى غیرشخصى واقع ساخته است. براى کانت، فرد در حیطه عمومى وجود دارد لذا خودگردانى نیز پدیده اى است که فقط مى تواند در این حیطه نقش ببندد. بواسطه وجود حیطه عمومى است که آزادى معنى مى یابد. اما تئورى سنتى براى هورکهایمر متکى بر تفاوت میان حیطه خصوصى و حیطه عمومى است، در عین حال تئورى انتقادى نسبت به این تفاوت با دیدى انتقادى مى نگرد. در بطن تئورى انتقادى نوعى «یوتوپیا» وجود دارد.
وجود این یوتوپیا باعث آن مى شود که میان «هستن» (is) و «بایستن» (ought) فاصله اى بوجود آید. در این فاصله، «هستن» به سوى «بایستن» میل مى کند. تئورى انتقادى در واقع درک زمینه هاى یوتوپیا در «هستن» است. یوتوپیا همان نقد بر «هستن» است و نشان مى دهد که چگونه «هستن» داراى اشکالاتى بنیادى است.
در اینجا باید به رابطه فرد و جامعه توجه کرد. در تئورى سنتى بین فرد و جامعه نوعى تنش وجود دارد. به عبارت دیگر جامعه قادر نیست که تمامى ابعاد فرد را تسخیر کند. براى فرد هنوز جنبه هایى وجود دارد که او را نسبت به جامعه انتقادى سازد. وجود این رابطه انتقادى است که باعث پیدایش «نقد» مى شود. در واقع نقد بر «هستن» از مسیر «بایستن» مى گذرد. اما در جامعه توده اى این رابطه نقادانه میان فرد و جامعه دستخوش تحول مى شود. در اینجا فرد دیگر با جامعه پیرامون خود داراى ارتباطى نقدگرایانه نیست. فرد کم کم یاد مى گیرد که باید رو به سوى «انطباق گرایى» آورد. کلاً جامعه توده اى جامعه اى است «انطباق گرا» (Comformative) . در اینجا این فرهنگ توده است که فرد را انطباق گرا نموده و او را منطبق با آرمانهاى خود پرورش مى دهد. فرد توان و انگیزه نقد را از دست مى دهد و (صنعت فرهنگ) (Culture industry) بینش انتقادى را از فرد سلب کرده و خود روشى مصنوعى و آماده شده از نقد را جایگزین منظر انتقادى مى کند.
لذا در اینجا افق هاى اندیشه براى توده بسیار محدود شده و افراد چون ماشین هاى خودکار در درون کلیشه هاى جامعه توده اى قرار مى گیرند. بدین سبب است که مى توان گفت که حیطه عمومى تقریباً به شکل جدید درآمده است.
این امر را هابرماس در کتاب خود به نام «تغییرات ساختارى حیطه عمومى» به شکلى مفصل شرح مى دهد. به عبارت دیگر «صنعت فرهنگ» و توسعه و گسترش آن از عواملى است که در تغییرات ساختارى حیطه عمومى دخیل است. کنت بینز (Kineth Baynes) در مقاله خود تحت عنوان «فرد عمومى و خودگردانى فردى» شباهت هایى میان خودگردانى و «عمل ارتباطى» مى جوید. به عبارت دیگر خودگردانى زمانى ثمر مى دهد که با عمل ارتباطى در پیوند باشد. اصولاً بنیان خودگردانى همان جهان ارتباطى است و در اینجا است که «عقلانیت ارتباطى» پدید مى آید.
در مجموع براى هابرماس مسأله «عقلانیت» Rationality داراى اهمیت خاصى است. از یک سو ما با عقلانیت استراتژیک مواجه ایم و از سوى دیگر عقلانیت بدون در نظر گرفتن بعد ارتباطى در آن کامل نخواهد بود. نقد اصلى هابرماس بر آدورنو و هورکهایمر از اینجا ناشى مى شود که بنا بر روایت هابرماس، فلاسفه دیدگاه انتقادى تنها «عقلانیت ابزارى» را مدنظر داشته و عقلانیت ارتباطى را در نظر نگرفته اند، در حالى که براى هابرماس جهان ارتباطى داراى اهمیت خاصى است و تمام سعى او متوجه این امر است که بتواند به یک تئورى ارتباطى دست یابد. آنچه که به زبان در نیامده سرانجام مى تواند زبانى شود و درچارچوب جهان ارتباطى قرار گیرد.
عمل ارتباطى سوى دیگر جهان خودگردانى است. به علت وجود خودگردانى است که جهان عقلانیت ارتباطى حاصل مى شود. در اینجا آنچه که حائز اهمیت است مسأله زبان است (صفحات ۳۴ تا ۳۶) . در دنیاى زبانى است که جهان مفهومى شده وامکان گفت وگو براى افرادحاصل مى شود. زبان در واقع وظیفه مفهومى کردن جهان را به عهده دارد. در دنیاى پیشین از زبان ، فرد امکان «ملاحظه خود» را نداشته و همانطور که اشاره شد، افراد به صورت شهروندان انطباق گرا خود را نشان مى دهند. جهان زبانى شده، امکان پیدایش و گسترش نقد را فراهم مى کند و باعث آن مى شود که افراد در مرحله اى تکامل یافته تر از گذشته با جهان برخورد کنند.
در اینجا به نظر مى رسد که نوعى تئورى نقادانه برعقلانیت لازم است همانطوریکه اشاره شد، «عقلانیت ابزارى» باعث آن مى شود که عقلانیت ارتباطى نتواند رشد کند. به سخن دیگر فلسفه عصر روشنگرى تبدیل به یک نوع عقلانیت ابزارى شده و در اینجا انسان فقط به مثابه یک شئ معنى مى دهد. هابرماس سعى مى کند که به جاى فلسفه عصر روشنگرى،عقلانیت ارتباطى را جایگزین کند. براى او دو بعد «سیستم» و «زیست – جهان» یا «جهان زندگى» (Life-world) وجود دارد. در طول تحولات جامعه، سیستم از جهان زندگى جدا شده و به حیاتى مستقل رسیده است و این «سیستم» است که جهان زندگى را در جوامع پیشرفته صنعتى تهدید مى کند. دنیاى زندگى بیش از گذشته تحت تأثیر سیستم درآمده و ابعاد خود انگیخته خود را از دست مى دهد لذا این خطر وجود دارد که انسان تبدیل به ماشین هاى واکنش شود و دنیاى زندگى تبدیل به مجموعه اى از (علامات) گردد. زبان در اینجا نقش مهمى به عهده داشته و باعث آن مى شود که فرد بتواند نسبت به علامات در زندگى روزمره با دیدگاهى انتقادى بنگرد. جهان عمل ارتباطى ، «علائم» را مفهومى کرده و مانع از آن مى شود که فرد فقط با «علامت» سر و کار داشته باشد. دنیاى علائم، جهانى به هم «فشرده» است که صرفاً بر سیستم عصبى – رفتارى فرد اثر مى گذارد. حال آنکه جهان زبانى دنیاى باز و چند بعدى است که علامت در آن نقشى ندارد.
خودگردانى نیز در نهایت در جامعه علائم به دست نمى آید. لذا وظیفه تئورى انتقادى در این خلاصه مى شودکه علائم را زبانى کند و از این طریق ابعاد خودگردانى را توسعه دهد. لذا خودگردانى یک پدیده زبانى است و این شبه زبان است که نیروهاى حاکم بر ناخودآگاه را براى ما روشن مى کند. علائم، به طور کلى بر ناخودآگاه اثر داشته و در نهایت کوشش مى کند که سطح ناخودآگاه در ذهن را توسعه دهد. ناخودآگاه نیز مانند علائم، از جهانى فشرده تشکیل شده است و تا زمانى که حکومت علائم همچنان ادامه دارد، تحقق خودگردانى و خودآگاهى بسیار بعید خواهد بود. به عبارت دیگر دنیاى «خوداندیشى» یا «ملاحظه خود» با زبانى شدن جهان، ارتباطى نزدیک دارد.
در بخش دیگرى از این کتاب، سخن از اخلاق و زیبایى شناسى در مکتب فرانکفورت است. هاوک برونک هورست (Houke Brunk Horst) طى مقاله خود به بازسازى زیباشناسى از منظر آدورنو مى پردازد. در اینجا فرض بر این است که بازسازى زیبا شناسانه مى تواند در مقام دفاع از زندگى برآید و مانع از آن گردد که سیستم، کل زندگى را تصاحب کند. اساساً براى آدورنو «زیبا شناسى» (Esthetics) پایگاهى است که فرد مى تواند فردیت زوال یافته خود را دوباره سازى کند. آدورنو در کتاب «دیالکتیک منفى» متذکر مى شود که زیبایى شناسى یکى از آخرین سنگرهاى جهان فردى است که مى تواند در مقابل جامعه شیئى گرا به مقاومت دست بزند. از آنجا که فردیت، نقطه اصلى زوال جامعه شیئى گرا است زیبایى شناسى مى تواند حتى به تعبیر هابرماس تبدیل به یک نوع دانش رهایى بخش شود. آنچه در اینجا مطرح است مسأله تسخیر فردیت توسط سیستم اجتماعى است و بدین خاطر است که زیبایى شناسى مى تواند دانشى رهایى بخش براى فرد باشد.
پی نوشت:
- The hand book of critical theory
- edited By David M.Rasmussen
- Black well Publishais.199
( سرچشمه گرفته ازاندیشه سرا )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر