روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست
اگر این شب ست
اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم
سیاهی ی تنها خود تویی
بهین شب تنها که خود می سازی و
آبها که در پای تو می خسبند
رنگ می گیرد. .
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه میآمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههایش زیر لحاف تکانتکان میخورد
ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعهای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.
آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر میتواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقهشان یک دنیا خودخواهی، منفعتطلبی و ریاکاری نهفته است.
من ترجیح میدهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولتهای گوشت سویینی تاد بخورم
هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسینبرانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام بهتصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.
سی سال پیش دیوار برلین در آلمان فروریخت. فروپاشی که در ادامه جهان کمونیستی در شرق اروپا را با بحران فروپاشی روبرو کرد. عده ای از کارشناسان، فعالان و روزنامه نگاران ایرانی از آن روز و شب تاریخی و پیامدهایش برای صفحه ناظران نوشته اند.
در دلهایی عروسی بود و برخی دلها خون /محمد قائد، نویسنده و روزنامه نگار
نیمهٔ آبان ۶۸ احساس من هم کلاً غافلگیری بود و تأیید دگربارهٔ این اعتقاد که انسان محکوم به غافلگیرشدن در برابر آیندهای است همواره بسیار نزدیکتر از آنکه فکر میکند. در غرب اتفاق نظر وجود داشت که میخائیل گورباچف آن اندازه جوان هست که در مقام رهبر شوروی وارد قرن بیستویکم شود (یازده سال پیشتر، از روزنامهنگار انگلیسی شنیده بودم فقط تیر بیخطای یک تروریست میتواند به سلطنت شاه ایران پایان دهد).
تا پیش از او رؤسای اتحاد شوروی و کلاً بلوک شرق آدمهایی به نظر میرسیدند کرخت و منگ در اثر مصرف چندین نوع دارو، که حتی شاید گاهی از دستیارانشان بپرسند حالا چه سالی است. وقتی در صحبتم صفت "لئونید چاراَبرو" برای برژنف به کار بردم احمد شاملو آن را ذیل مدخل اَبرو در کتاب کوچه ثبت کرد و صدر هیئت رئیسهٔ شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را گذاشت لابهلای فولکلور خودمان. عکس برژنف و اریش هونکر رهبر آلمان شرقی که لبهای همدیگر را انگار با ولعی داغ میبوسند نمادی شده بود برای حکمرانهای پلاسیده و خارج از رده.
مردم شوروی به رفاه همتایانشان در چکسلواکی نگاه میکردند که به آلمان غربی رشک میبردند. اواخر دههٔ ۱۹۸۰ در جراید غرب مینوشتند کشاورز گوجهفرنگیکار روس اجازه یافته محصول گرانقیمتش را شب سال نو با هواپیما به مسکو بیاورد. لابد پیشتر سروکار پرولتر ِ بورژوازیده با کمیسر فرهنگی شعبهٔ حزب در ولایتش بود ـــــ و حتی بدتر.
همواره عبارت یا اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" را سوءتفاهمی کلامی دانستهام نتیجهٔ چسبیدن به کلیشههای قدیمی. در قرن نوزدهم، که کودتا هم بار منفی نیافته بود، به الویت برای منافع اکثریت زحمتکش در طرز ادارهٔ مملکت چنان عنوانی دادند. تا نیمهٔ قرن بیستم، کودتا و دیکتاتوری تبدیل به اهانت و اتهام شد.
نوامبر ۱۹۸۹ در دلهایی عروسی بود و برخی دلها خون. از بحثهای نالازم با دلشکستگان پرهیز میکردم. غالباً حرفی برای گفتن نداشتند جز ترجیعبند انتساب زمینلرزه به ناشیگری (و خیانت) گورباچف به اضافهٔ نقشهٔ سازمانهای اطلاعاتی غرب.
چندی بعد مطلبی منتشر کردم با عنوان "دگردیسی یک آرمان" دربارهٔ فکر چپ. در پانوشتهٔ چاپهای جدیدش چند جمله از ولادیمیر پوتین افزودم: "کیسینجر به من گفت 'فکر مىکردم شوروى نباید به سرعت از اروپاى شرقى خارج شود. واقعاً فکر مىکردم این غیرممکن است. هنوز هم نمىفهمم چرا گورباچف این کار را کرد.'"آن موقع گفتم و حالا هم مىگویم: حق با کیسینجر است. اگر با این سرعت خارج نمىشدیم دچار بسیارى از مشکلات بعدى نمىشدیم."
در اروپای شرقی شاید چنین میشد یا شاید چنان میشد. در هر حال، انحلال سریع اتحاد شوروی و پیادهکردن یا پیادهشدن بخش جنوبی، به گمان من، روسها را از مخمصهٔ خونینی که در بخشهای مسلماننشین آسیایمیانه در انتظارشان بود رهاند. اما آن داستان دیگری است، گرچه به فرو ریختن دیوار برلن ربط داشت.
زندان مثل دیوار برلین نیست، دیوار در دیوار است/منیره برادران، فعال سیاسی
در آن نوامبر سی سال پیش من در زندان اوین بودم. دیواری که ما را از جهان بیرون جدا می کرد، پابرجا بود و بعد از سی سال همچنان ارعاب وقیحانه اش را به رخ می کشد. اما ما خبرها را می شنیدیم، یادم نمی آید که از تلویزیون سیاه و سفید زندان آن صحنه های شادی را دیده باشم، ولی خبرهایش را اعلام می کردند، در روزنامه ها هم گزارش و مطلب کم نبود. با کنجکاوی آنها را دنبال می کردم ولی نمی توانستم خود را در شادیشان شریک بدانم. ما هنوز در بهت و سوگ کشتار ۶۷ به سر می بردیم. جای خالی همبندیهایم که بردندشان و ما هفته ها در انتظار بیهوده بازگشت شان ماندیم، نای هیجان را از ما گرفته بود. فاجعهای را که با هزار بهانه میخواستیم باورش نکنیم، وقتی آمدند که وسایلشان را ببرند، بر سرمان آوار شد. آیا در تلویزیون آنها خبری از آن آمده بود؟
و حال یک سال پس از درز تدریجی اخبار آن کشتار شتابان، سقوط نظامهائی که سالها برایم تجسم سوسیالیسم بودند، شوک و بهتی دیگر بود از جنس نظری البته. آموخته بودم که در مورد هر چیزی در هر گوشه دنیا باید نظر داشت و موضعگیری، حتی اگر هیچ اطلاعی در باره آن ها نداشتم. حال که شاهد بیاعتباری این نحوه نگرش بودم، چه جایگزینی برایش داشتم؟ در باورهایم آن اردوگاه "سوسیالیسم" سویه امید و رو به پیش جهان دو قطبی بود و بازگشت ناپذیر. گرچه به جریان فکری وابسته به "احزاب برادر" تعلق نداشتم و طرفدار استقلال احزاب و سازمانهای چپ کشورها بودم و نیز اگرچه هرگر نتوانسته بودم رای منفی یا ممتنع آنها را به قطعنامههای نقض حقوق بشر در ایران در کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل و سایر نهادهای حقوق بشر هضم کنم چه برسد به توجیه. با این همه فروپاشی یکباره دژی که در باورم در مقابل بربریت غارت سرمایه داری جا داشت، نمیتوانست زلزلهای در دستگاه فکریام ایجاد نکند.
شاهد خاموش آن فروپاشی غیرمنتظره بودم. کنجاو هم بودم، همگی بودیم، مطالب سیاسی روزنامهها را که البته محدود به سیاست دنیای خارج از ایران میشد، با دقت می خواندیم ولی یادم نیست در باره آن ها بحث کرده باشیم. رمق مان را گرفته بودند در آن سال ۶۷. ولی یک دوست بود که میتوانستم سوالها و سرگردانیام را با او در میان بگذارم، همفکر نبودیم و گاه بحثها تند میشد. شدت تندی گفتگو را دیواری که بینمان فاصله بود، میگرفت. زندان مثل دیوار برلین نیست، دیوار در دیوار است. دوست در اتاق کناری بود و ما می توانستیم با مورس زدن روی دیوار با هم گپ بزنیم.
ولی مگر میشد در آن دنیای تنگ زندان، که حتی اطمینانی به اخبار نیمبند رسانههایش هم نبود، جوابی برای پرسشها و تردیدها پیدا کرد؟ با ضربههای انگشت سبابه بر دیوار به دوست گفتم تا به خود گفتهب اشم، که دیگر خسته و سیرم از پاسخهای چون لقمه از پیش آماده؛ گفتم که داوری و تحلیل فروپاشی دیوار برلین و بلوک شرق را می گذارم برای بعد. گفتم بگذار تردید و ابهام هایم با من بماننند که پختهترم میکنند. گفتم میخواهم هنوز سوگوار ۶۷ باشم، که در جنایت سیستماتیک نامیدن آن هیچ تردید و ابهامی نیست. به خودم گفتم وظیفه تو شهادت بر آن است.
یک سال پس از "نوشیدن جام زهر"/کامران متین، دانشیار روابط بینالملل، دانشگاه ساسکس
آبان ۱۳۶۸ هنگام سقوط دیوار برلین در تبریز دانشجو بودم. در طی یک سال و اندی پیش از آن تحولات مهمی در ایران رخ داده بود: نوشیدن "جام زهر" پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل متحد از سوی روح الله خمینی و پایان جنگ هشت ساله با عراق در تابستان ۱۳۶۷ و متعاقب آن کشتار زندانیان سیاسی، که ابعاد وحشتناک آن هنوز برای همگان برملا نشده بود، عزل حسینعلی منتظری از نیابت رهبری، درگذشت خمینی و تصدی رهبری از سوی حجتالاسلام خامنهای و ترور عبدالرحمان قاسملو در وین. در سطح بینالمللی هم نیروهای اتحاد شوروی از افغانستان خارج شده بودند و اعتصابات گسترده کارگری جنبش همبستگی در لهستان اولین انتخابات نیمه-آزاد را بر دولت ژنرال یاروزلسکی تحمیل کرده بود.
فروریختن دیوار برلین با پسزمینه این تحولات به این اندیشه دامن میزد که دگرگونیهای بزرگی در جهان و ایران در حال وقوع است. گر چه من تعلق خاطری به چپ استالینستی هوادار اتحاد شوروی نداشتم و فروریختن دیوار برلین را مترادف آغازِ پایان سوسیالیسم نمیپنداشتم اما از این ایده که سرمایهداری جهانی تحت رهبری غرب یک پیروزی تعیین کننده در جنگ سرد به دست آورده گریزی نبود، امری که تقریبا بلافاصله بیان ایدئولوژیکش در تز "پایان تاریخ" فرانسیس فوکویاما تجلی یافت. برای فوکویاما تاریخ به این معنا پایان یافته بود که چالشگران اصلی تاریخی سرمایهداری لیبرال، یعنی فاشیسم و کمونیسم، از صحنه جهان حذف شدهاند و بشریت انتخابی جز سرمایهداری بازار آزاد ندارد و در این معنا تاریخ پایان یافته است.
اما سی سالی پس از سقوط دیوار برلین و تز فوکویاما تاریخ نشان داده که اتفاقا ازمیان رفتن سدِ ژئوپولیتیک-ایدئولوژیک بلوک شرق بر سر راه گسترش جهانی نظام سرمایهداری، تضادهای درونی و محدودیتهای بنیادی این نظام را به شیوهای بی سابقه تشدید کرده و نه تنها شکاف طبقاتی و گسلهای اجتماعی را در سراسر جهان تعمیق کرده بلکه با آلایش نظام مند و فزاینده محیط زیست خطر امحای حیات بر کره زمین را به امری ملموس و ممکن برای همگان بدل کرده است. کشمکش فزاینده بین قطبهای قدیم و جدید سرمایه داری، به ویژه چین و آمریکا، بر سر هژمونی اقتصادی و سیاسی، جهان را در آستانه عبور از جنگ تجاری به جنگ جهانی قرار داده است. بحران سرمایهداری نئولیبرال راه را برای قدرتگیری گروهها و جریانات راست افراطی دارایِ گرایشات آشکارا نژادپرستانه، از جمله جریانات افراطی اسلام سیاسی و نئونازی، در کشورهای مختلف جهان از آمریکا و برزیل و آلمان تا مجارستان و ترکیه و هند هموار کرده است.
در طنزی تاریخی، سی سال پس از سقوط دیوار برلین، یکی از مهتمرین نمادهای روند عروج قدرتهای شبه فاشیستی احداث دیوارهای به اصطلاح "امنیتی" است. دیوار آمریکا در مرز مکزیک، دیوار اسرائیل در فلسطین، دیوار سیاسی اروپا در مرزهای جنوبی و شرقی اش که دریای مدیترانه را به گورستان عظیم مهاجران و پناهندگان جنوب جهانی بدل کرده، و دیوار ترکیه در مرز سوریه، که تنها برای پاکسازی قومی کردها گشوده میشود، همگی تبلور نتایج بحران لاینحل نظامی جهانیست که سی سال پیش طبل پیروزی نهایی خود را بر ویرانههای دیوار برلین میکوبید. برانداختن این دیوارها یکی از بهترین نشانههای عزم و توانایی بشریت برای فایق آمدن بر نظم فاجعهآمیز سرمایهداری جهانی خواهد بود.
شهروندانی که معنی تقسیم را هر روز زندگی می کردند/ میهن روستا، فعال حقوق زنان
وقتی که ساکنین بخش شرقی برلن توانستند آزادانه وارد برلن غربی شوند، چهارسال بود که مقیم برلن بودم. آن زمان تصویر جفرافیایی شهری تقسیم شده به شرقی و غربی سخت بود. برلن غربی بخشی از شهری بود وابسته به جمهوری فدرال آلمان در کشوری به نام جمهوری دمکراتیک آلمان. کسی که تاریخ این تقسیم را نداند، نمی تواند این جدایی را تصور کند. شاید بتوان گفت که ساکنین دو آلمان و به خصوص ساکنان برلن بیشترین کسانی بودند که معنی این تقسیم را هر روزه زندگی می کردند.
برای ما تازه واردان، سختی زندگی در شهری که نیمی از آن را یک دیوار از نیمه دیگر جدا کرده بود، خود را در جابجایی از یک طرف شهر به طرف دیگر نشان می داد. سفر از برلن غربی به آلمان غربی هم به آسانی صورت نمی گرفت. ما که صاحب پاسپورت آلمانی نبودیم، مدارک مان مثل پاسپورت پناهندگی و ... برای گذشتن از مرز جمهوری دمکراتیک آلمان، امری آسان نبود. ما پس از ترک برلن غربی بلافاصله وارد آلمان شرقی می شدیم و باید اجازه گذر از آن کشور را برای رسیدن به آلمان غربی دریافت می کردیم. برای دریافت اجازه گذر از این کشور، پیش می آمد که گاه در سرما و گرما، مجبور می شدیم ساعت ها در ماشین منتظر این اجازه نامه بمانیم. در این مدت اجازه نداشتیم از ماشین پیاده شویم. مجبور بودیم رفتار غیر محترمانه ماموران مرزی را تحمل کنیم و همواره در این اضطراب به سر می بردیم که اتفاق غریبی نیفتد.
من و بخشی از پناهندگان ایرانی و بسیاری دیگر از ساکنین برلن غربی در از برخی از مزایای زندگی در شهری که این امکان را داشت که پس از سپری کردن چند ایستگاه مترو از مرز آن گذشت و وارد کشوری دیگر شد، استفاده می کردیم و از از فروشگاه های گمرک مرزی خرید می کردیم.
تا قبل از افتادن دیوار به برلن شرقی سفر نکرده بودم. بارها با ماشین از اتوبان های آلمان شرقی گذشته بودم و در رستوران های بین راه غذا خورده بودم، اما تا آن زمان رابطه ای با بخش دیگر این شهر برقرار نکرده بودم. خود هم نمی دانم چرا؟ شاید شدت تبلیغات ضدجمهوری دمکراتیک آلمان روی رابطه من با آن بخش شهر تاثیر گذاشته بود، شاید یک اعتراض فردی بود به دیواری که آزادی انسان ها را در انتخاب محل اقامت و جابه جایی محدود کرده بود.
اولین بار در دومین شب آزادی رفت و آمد همراه با انسان هایی که آزادانه دروازه براندنبورگ را ترک می کردند و در حال رفت و آمد به برلن شرقی و یا غربی بودند، وارد قسمت شرقی شهر شدم.
آن زمان نگاهم به برلن شرقی بسیار تحت تاثیر یافته هایم از فضای حاکم بر برلن غربی بود.، تحت تاثیر اپوزیسیونی غیر دولتی علیه دیوار و پیامدهای آن برای انسان هایی که در آن بخش زندگی می کردند. امروز برلن شهری است که در آن زندگی می کنم، بخش غربی همچنان که بخش شرقی آن. هرچند سال ها طول کشید تا به آن بخش از شهر که برایم بیگانه بود اعتماد پیدا کنم و در آن احساس اطمینان داشته باشم.
پس از گذشت سی سال نگران تحولات سیاسی این بخش از آلمان هستم. رشد گرایشات راست افراطی از همان آغاز یکی شدن آلمان در بخشی از مناطق شرقی، باعث ترس و وحشت ما "خارجی ها" از رفت آمد به این مناطق شده بود. امروز رفت و آمد به آن بخش برای شهروندان با اصلیت غیر آلمانی به امری عادی و روزمره تبدیل شده، اما متاسفانه گرایش های فاشیستی مورد حمایت برخی از مردم ساکن این مناطق است و این برای ما هول و هراس از زندگی در این کشور را که در گذشته ای نه چندان دور، شاهد یکی از بزرگترین فجایع قرن بیستم بوده، دو چندان می کند.
"پایان تاریخ" نبود/هژیر تیموریان، روزنامه نگار
درباره روزی که آن رخداد بزرگ اتفاق افتاد، جزییات چندانی در دفتر خاطراتم ثبت نشده است. دلیلش این است که به عنوان مفسر خاورمیانه روزنامه تایمز، سرم بیش از حد شلوغ بود. چیزهایی که در دفتر خاطراتم ثبت شده، مطالبی است برای تایمز، مربوط به بازگشت صد و پنجاه تابوت از بغداد به قاهره، و مصاحبهای برای بخش فارسی بی بی سی درباره رییس جمهور ترکیه، تورگوت اوزال. همچنین عجله داشتم دوست قدیمیام جلال طالبانی را تا حد امکان به روزنامهنگاران و سردبیران روزنامه ها و رادیوها معرفی کنم. او قصد داشت درباره نبرد کردها علیه صدام حسین، یکسال پس از بمباران شیمیایی حلبچه سخنرانی کند. اتفاقی که جهان را بهتزده کرده بود. هیچکدام از ما در خواب هم نمیدیدیم که روزی جلال طالبانی رییس جمهور عراق شود و مرگ صدام به امضای او احتیاج داشته باشد.
با این وجود، به یاد میآورم که علیرغم ازدحام کاری، هر وقت فرصتی پیش می آمد، رادیوی جیبی کوچکم را بیرون می آوردم تا از تازه ترین خبرهای برلین آگاه شوم. خوشبختانه توانستم لحظه فرو ریختن دیوار و شادی مردم آلان شرقی را در تلویزیون بطور زنده ببینم فروپاشی دیوار برلین را زنده از تلویزیون تماشا کنم. معلوم است به عنوان کسی که سی سال پیش فعالیت های دانشجویی اش را در لندن برای مبارزه با حزب توده ایران شروع کرده بود آن لحظه چقدر لذت بخش بود. دو دلیل عمده داشت: امپراتوری عظیم دروغ و چرکینی که ساده لوحان و دارو دسته بلشویک ها تحت رهبری لنین در این کشور برپا کرده بودند و بعدا هم به کشورهای شرق اروپا تحمیل کرده بودند، داشت از داخل فرو می ریخت زیرا که بعد از کشتن ملیون ها نفر بی گناه و فساد داخلی گسترده ایمانش را به خودش از دست میداد و نیز اکنون امید آن می رفت که ملت های بیچاره ای مانند روسها، ارمنی ها، لهستانیها، و ده دواره ملت دیگر بدون جنگ داخلی و خونریزی آزاد شودند.
این اتفاق اما افتاد و رویای ما تحقق یافت. فرانسیس فوکویامای آمریکایی کتابی نوشت و نامش را "پایان تاریخ" گذاشت. از این پس همه در دموکراسی خواهند زیست و جنگی رخ نخواهد داد. افسوس، که آرزوهای ما بیش از حد خوشبینانه بودند. سالها بعد، مقابل فرانسیس فوکویاما نشسته بودم و از او درباره عنوان کتابش پرسیدم. او گفت چنان عنوانی انتخاب او نبوده و ناشران برای فروش بیشتر مجبورش کردهاند چنین نامی بر کتابش بگذارد.
با تمام اینها، تصور میکنم بیشتر آمال ما تحقق یافتهاند. بسیاری از کشورهای اروپای شرقی و منطقه قفقاز به آزادی و دموکراسی دست یافتند. حتی در روسیه که متاسفانه به دیکتاتوری فاسد بازگشت، زندگی به مراتب بهتر از زمانی است که انسانها به اردوگاههای کار اجباری در مناطق سردسیر تبعید میشدند فقط برای این که میخواستند صدایشان شنیده شود، صدایی که حکایت از حق آنان برای زیستن در شرایط انسانی بود. هنوز هم وقتی به آن روز روشن فکر میکنیم، قلبم پر از لذت و شادی میشود.
دیواری که ملتی را از هم جدا ساخته بود/ منیره کاظمی، فعال حقوق زنان
نهم نوامبر ۱۹۸۹ برلین غربی چهره دیگری داشت. از هفته ها قبل هجوم شهروندان آلمان شرقی سابق به مجارستان، که معبری برای ورود آنها به اتریش و آلمان غربی بود، شروع شده بود. ماهها بود که خیابانهای لایپزیگ و بعدها درسدن دوشنبه ها شاهد راه پیمایی مردمی بودند که فریاد میزند ما"خلق" هستیم. زمامداران آن زمان جمهوری دموکراتیک آلمان دیگر یارای مقابله با مقاومت میلیونی را نداشته و مجبور به باز کردن دیوار برلین شدند.
من در محله شارلوتنبورگ و در نزدیکی خیابان کورفورستن دام، که آنزمان بخاطر داشتن بوتیک های معروفش یکی از جاذبه های توریستی و به قولی شانزهلیزه برلین غربی زندگی میکردم.
عصر نهم نوامبر ۱۹۸۹ هوا تاریک شده بود که به خیابان آمدم. جمعیت در پیاده روها موج میزد. اتوبوس های پر از مسافر، عده ای را در ایستگاهها باقی میگذاشتند. در مقابل فروشگاه و بوتیکها مردم در صف های طولانی ایستاده بودند. صفهایی که تا آن شب من در این مناطق مشاهده نکرده بودم. موضوعی که مرا به تعجب انداخته بود، مشاهده تعداد نه چندان کم زنان در میان صف طولانی سکسشاپ بهآته اوزه در نزدیکی ایستگاه قطار باغ حیوانات بود.
از آنجائیکه به هر شهروند آلمان شرقی در سال صد مارک به عنوان هدیه خوش آمد تعلق میگرفت، بانک ها هم از صفهای طولانی بی نصیب نبودند. به همین علت هم بساطهای دستفروشی ناگهانی و مانند قارچ، سر از زمین درآورده بودند. دستفروشانی که تعداد قریب به اتفاقشان از مهاجران ترک، عرب و ایرانی بودند. هر بساطی فقط سه نوع کالا برای عرضه داشت: قوطیهای کوکاکولا، موز، شلوار و کاپشن جین. بعضی از آنها اضافه بر اینها شکلات و مشروبات الکلی هم میفروختند.
در میان دستفروشان یکی از ایرانیانی که در میدان آدناور صاحب بستنی فروشی بود، و مدتی کوتاه هم در مجاور مغازه اش یک کبابی راه انداخته بود را شناختم. به دلیلی که برایم روشن نبود، ناگهان بر سر مرد جوانی از آلمان شرقی فریاد زد (در آنزمان به خوبی میشد از نوع نگاه، طرز لباس و مدل مو، ساکنان آلمان شرقی و غربی را از هم تشخیص داد). همانطور که من به بساط نزدیک میشدم آن مرد ایرانی سیلی محکمی هم بر صورت مرد جوان نواخت و با فریاد گفت: برگرد به همانجایی که از آن آمدهای. آن مرد جوان بدون هیج مقاومت و عکس العملی آرام و ساکت دست بر محل سیلی کشیده، مظلومانه در چشمهای مرد ضارب نگاه کرد و با مکثی، نگاهش را به زیر انداخت و به زمین نگاه کرد.
من که این صحنه منقلبم کرده بود، به خودم گفتم اینها همه نتیجه ۴۴ سال حکومتی توتالیتر و ۲۸ سال دیوار است. حکومت و دیواری که یک ملت را از هم جدا ساخته بود تا به قسمتی از آن به زور و با سرکوب و تحقیر، ایدئولوژی خود را حقنه کند. حالا که به آن شب میاندیشم، از خودم میپرسم، مردم ایران در فردای فروپاشی جمهوری اسلامی چگونه رفتار می کنند؟
دیوارهایی که میریزند و دیوارهایی که ساخته می شوند/ مهدی جامی، روزنامه نگار
آبان ۱۳۶۸ من تازه دوره فوق لیسانسم را در مشهد شروع کرده بودم. بعد از دو سال تاخیر به دلیل "اولویت نداشتن" برای ورود. در حالی که نفر اول آزمون ورودی بودم. سربازی را تمام کرده بودم. گزینش تجدیدنظر کرده بود. رهبر انقلاب درگذشته بود. دوران رفسنجانی شروع شده بود. اما نه روزنامه سلام در کار بود و نه همشهری و کیان و کلک. خواندنی ها معدود و محدود بود. سایه جنگ و سانسور هنوز حاکم بود. اما صرفا بعد از سقوط دیوار برلین بود که در ایران هم تغییرات آغاز شد.
تسلط فکر چپ کلاسیک و استالینی به تدریج کمرنگ می شد. سال بعد سال ۱۳۶۹ سال پشیمانی بود. نشریات زیادی شروع به کار کردند. من هم در مشهد با دوستان در انتشار مجله خاوران مشارکت داشتم. مجله کلک دهباشی درآمد. کنگره فردوسی در تهران برگزار شد. همه چیز تغییر کرد. از عجایب آن که رفسنجانی درست در همان روز سقوط دیوار برلین یعنی ۱۸ آبان مقابل یقه چرکین های انقلابی ایستاد و از مانور تجمل سخن گفت و اگر درست به خاطر داشته باشم همان زمان یا در همان هفته ها گفت زنان بیوه -و منظورش عمدتا بیوه های جنگ بود- نباید منتظر خواستگار باشند و باید خودشان به خواستگاری مردان بروند. رفسنجانی سیاستمدار باهوشی بود. می توانست کمی جلوتر را ببیند. و البته چند سالی بود که گورباچف از اصلاحات سخن می گفت و از گلاسنوست و پروستریکا. رفسنجانی به او نگاه می کرد.
دیوار برلین که فروریخت در ایران هم دیوارها برچیده شد. نوعی اصلاحات فرهنگی شروع شد که کاملا تازگی داشت. چیزی که با سلام و همشهری استقرار یافت. سلام مخالف دولتی بود که مخالفت با راس آن دشمنی با پیامبر شناخته می شد. همشهری اصلاحات دولتی را دنبال می کرد. شهر یکباره به اصل زندگی مدنی تبدیل شد. و شهروندان و به تبع آن طبقه متوسط اهمیت پیدا کرد. همان طبقه متوسطی که بعدها اصلاحات خاتمی را پشتیبانی کرد و بعد در جنبش سبز قرار شد دوباره دفن شود. و شد. یا نشد و مثل هر پریرویی چون در بسته شد روزنی دیگر یافت. و امروز همه چیز را دگرگون کرده است در ولایتی که خصم طبقه متوسط و ارزشهای آن است و از زمان محمود احمدی نژاد که کابوس اصلاحات به پایان رسید تلاش کرده طبقه جدیدی بیافریند و حاکم سازد. مدیران را جابجا کرده، استادان را بازنشسته کرده، گروههای عظیمی را به مهاجرهای قبلی افزوده و باقی داستان که همه می دانیم.
از سقوط دیوار برلین یک تصویر در ذهنم حک شده است: مردمی که سوار بر ماشین های مدل قدیمی و روسی از آلمان شرقی می گذرند و وارد آلمان غربی می شوند و دست ها از ماشین بیرون است و خوشحال اند که از زندان دولتخدایی آزاد می شوند.
دیوار برلین در اروپا آشکارا فرو ریخت. دیوار برلین در ایران آرام آرام ظرف ۸ سال هاشمی و ۸ سال اصلاحات فروریخت. و همزمان دیوارهای تازه ای ساخته شد. داستان دیوار ما همچنان بین ساختن و فروریختن ادامه دارد.
من و دیوار برلین: مفهومی شخصی با جعبه جادویی/ پانته آ بهرامی، روزنامه نگار
سا ل ۱۹۸۸یعنی یک سال قبل از فروریختن دیوار برلین به طور غیرقانونی وارد آلمان غربی شدم. با پاسپورتی به نام دیگری و عکس خودم که تازه از جمهوری اسلامی دور شده بودم. زمزمه های احتمال فروریختن دیوار برلن شنیده می شد.
آوارگی، جدایی مفاهیمی آشنا برای من بود. در دو سال آخر باید هر ماه خودم را به "کمیته انقلاب" معرفی می کردم که عذابی دو چندان بود. چهار سال قبلش هم زندان بودم. چهار سال قبل از آن هم درگیر کشمکش های دانشگاه وانقلاب. یک دهه آواره بودم. آوارگی و دنبال یک مامن امن بودن برایم آشنا بود. به عنوان پناهجو در یکی از روستاهای نزدیک هانوفر جایمان دادند و گیج تر از آن بودم که خودم را به برلن برسانم و شاهد این رویداد تاریخی باشم. به تماشای ریزش دیوار از طریق جعبه جادویی نشستم. چهره دختران و پسران جوانی که از آن سوی دیوار به این سوی پایین می آمدند، چقدر برایم آشنا بود. آنان که شادی و شعف نه فقط در صورتهایشان بلکه در پیکرهایشان موج می زد. آنهایی که می پنداشتند در آن سوی دیوار همه چیز هست مثل خودم. زنان و مردانی که به علت محرومیت تصور می کردند آزادی، رفاه، عدالت و همه چیزهای خوب دنیا آنسوی آب ها است.
جدایی سال ها بالاخره با فروپاشی دیواربرلن فروریخت. به همانسان تخیلات زیبا در رویارویی با روزمرگی زندگی جدید نیز فروریخت. ولی تصور برپایی دیوارها هنوز فرو نریخته است. چند دهه بعد به آمریکا مهاجرت کردم. اینجا نیز حالا رییس جمهوری دارد که می خواهد آرزوهای آدمها را در پشت دیوارها زندانی کند. اما جنبش مدنی در این کشور و تفکر انتقادی که در مدارس آموزش داده می شود ریشه دار تر از آن است که رخدادهای آلمان نازی و پس از آن در این کشور از خاک و زیر دیوارها جوانه بزند.
چهره ها آمیزه ای بود از شعف و ناباوری و پرسش/ فریدون خاوند، استاد اقتصاد در پاریس
شبانگاه نهم نوامبر ۱۹۸۹ آنچه ناممکن می نمود به واقعیت پیوست: دیوار برلن، مهم ترین نماد نظام دو قطبی بر آمده از جنگ جهانی دوم، زیر فشار مردمانی که هرگز وجودش را بر نتابیده بودند و آن شب فرصت را برای گذار از آن فراهم میدیدند، در اینجا و آنجا شکاف برداشت و طی مدت زمانی بسیار کوتاه از یک بنای مقتدر و پر مهابت به ویرانه ای مبدل شد که بقایای آن قرار است به عنوان یاد آور یکی از اندوهبار ترین فصل های تاریخ آلمان و اروپا برای آیندگان باقی بماند.
آن شب و روز های بعد از آن من نیز همانند صدها میلیون نفر دیگر مبهوت گزارش های پایان ناپذیری بودم که از این رویداد باور نکردنی بر صفحه تلویزیون نقش می بست. البته چند سالی بود که در آنچه آنزمان "اردوگاه سوسیالیسم" نامیده میشد، خلل افتاده بود. روی کار آمدن میخاییل گورباچف در شوروی و محورهای اصلی سیاست او زیر عناوین "گلاسنوست" (شفافیت) و "پرسترویکا" (باز سازی)، از آغاز تجربه ای تازه در ستاد فرماندهی کمونیسم خبر میداد که اقماری چون "جمهوری دمکراتیک آلمان" نمی توانستند از پس لرزه هایش در امان بمانند. با این حال هیچکس انتظار نداشت تاریخ یکباره با این سرعت شتاب بگیرد و طومار نظمی را که آنهمه استوار به نظر میرسید، طی دوره ای چنین کوتاه در هم بپیچد.
سه روز بعد از رویداد نهم نوامبر، با هیاتی مرکب از دانشگاهیان و نمایندگان مجلس ملی فرانسه از پاریس به برلن رفتم. برای نخستین بار بود که به این شهر میآمدم. در کنارهم سفرانم سوار بر اتوبوسی با مترجم و راهنما رهسپار تماشای دیواری شدیم که همه نگاه ها از سراسر زمین به آن دوخته شده بود. شهروندان آلمان شرقی، که با لباس ها و خودروهایشان (ترابان و وارتبورگ) قابل شناسایی بودند، به جاذبه اصلی خیابان های برلن بدل شده بودند و خانم مترجم اصرار عجیبی داشت آنها را به ما نشان دهد.
در نزدیکی دیوار از اتوبوس پیاده شدیم. برلنی های شرقی و غربی را میدیدیم که در پی چند دهه جدایی یکدیگر را برانداز میکردند. حالت چهره ها آمیزه ای بود از شعف و ناباوری و پرسش. همراه با همهمه شاهدان این چرخش بزرگ تاریخی، هم نوای ویولن و گیتار را می شنیدم و هم صدای چکش و مته هایی که به جان دیوار افتاده بودند. تکه ای از دیوار را، که برلیی های غربی طی مدت ۲۸ سال رنگ آمیزی اش کرده بودند، به مبلغ ۱۳۰ فرانک فرانسه از یک آلمانی ترک تبار خریداری کردم که از سی سال پیش به این سو در خانه ام جای شایسته ای دارد. با هر نگاه به تکه پاره آن دیوار، به چه می اندیشم؟ به ناپایداری های زمانه، به حماقت انسان ها، به آنچه پشت دیوار در بخش خاوری اروپا گذشت، به زنان و مردانی که هرگز وجود این بنا را نپذیرفتند و برای گذشتن از آن جان باختند.
یادگار آن سفر تاریخی به برلن مراحل گوناگون زندگی ام را زمزمه میکند: در سیزده سالگی خبر بر آمدن دیوار به گوشم رسید و در چهل و یک سالگی شاهد فرو ریزی آن بودم. اکنون سی سال است که تکه پاره آن دیوار همراه من است، با لبی به ظاهر خاموش ولی، آنگونه که حافظ میگوید، با هزارگونه سخن در دهان.
دیواری که برای مردم عادی فرو نریخت/ یاسمین میظر، سردبیر نشریه کریتیک
پیش از هر چیز لازم است توضیح بدهم که پرفسور تیکتین، سردبیر سابق و موسس نشریه مارکسیستی کریتیک -که من با آن کار میکنم- از سال ۱۹۷۳ سرنگونی اتحاد جماهیر شوروی و متحدان آن در بلوک شرق را پیش بینی کرده بود و شهرت نشریه در میان آکادمیکهای چپ ناشی از این پیش بینی است.
در سال ۱۹۸۹ من همکاریام را با این نشریه تازه شروع کرده بودم ولی حتی قبل از آن و در تمام طول فعالیت سیاسیام در جهان چپ، اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای بلوک شرق از جمله آلمان شرقی را سوسیالیست نمیدانستم و در نتیجه سقوط دیوار برلین را مثبت ارزیابی میکردم اگر چه در غیاب نیروهای چپ مترقی در این کشور توهمی درباره بهبود اوضاع نداشتم.
سرنگونی اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای بلوک شرق برای کسانی که توهمی به این سیستمهای بوروکراتیک و نابرابر نداشتند فاجعه نبود و نیست. این کشورها از یک طرف مبلغ سازش و رفرمیسم در کشورهای جهان سوم بودند و در نتیجه از هر مرتجعی به شرط آنکه از آمریکا فاصله بگیرد حمایت میکردند - همانطور که در مورد جمهوری اسلامی و روح الله خمینی عمل کردند_، برای جنبش کارگری در کشورهای پیشرفته هم نمونه خوبی نبودند چرا که در چند دهه اخر واضح بود در این کشورها طبقه کارگر در قدرت نیست بلکه افرادی انتصابی به نام حزب و طبقه، دیکتاتور گونه عمل میکنند. در میان کسانی که من با آنها همکاری سیاسی داشتم کسی نبود که فکر کند اثری از سوسیالیزم در شوروی یا بلوک شرق باقی مانده - بحث این بود که این روند در کدام دهه شروع شد و در کدام دهه به پایان رسید.
اما باید اذعان داشت که حتی ما هم که توهمی به آلمان غربی هم نداشتیم تصور نمیکردیم شرایط زندگی برای مردم عادی بدتر میشود. در این مورد اشتباه میکردیم چرا که سیاستمداران آلمان غربی قصد نداشتند با دو بخش کشور به طور برابر برخورد کنند. کارخانهها در آلمان شرقی بسته شد. کاریابی در آلمان غربی جز برای متحدان فکری غرب میسر نشد. در دانشگاهها تصفیه ایدئولوژیک صورت گرفت. ناامیدی و نارضایتی باعث رشد جریانهای راست افراطی (شبه فاشیست) شد تا جایی که برای بسیاری دوره تلخ سال های قبل از سقوط دیوار برلین، دوره طلایی به شمار میرود و با نوستالژی به آن مینگرند. نگاهی که مانع تحلیل درست در مورد اشکالات آلمان شرقی و متحدانش میشود.
خراب کردن دیواری که خیابانی را دو نیم کرده بود/جواد کوروشی، روزنامه نگار
به باور من که حدود بیست سال پیش از سقوط دیوار برلین، در برلین غربی زندگی کرده بودم، وحدت دو آلمان بسیاری از دستاوردهای آمیزش و انتگراسیون غیرآلمانی تبارها در جامعه آلمان را از بین برد. برلین غربی موقعیتی ویژه و جزیره ای در میان آلمان شرقی با دیواری دورتادور آن بود. هم یک موقعیت سیاسی ویژه داشت و هم آلمان غربی با دادن امتیازهایی به شهروندان برلین غربی، مایل بود این شهر را به عنوان نماد موفق سرمایه داری در برابر برلین و آلمان شرقی نشان دهد.
یکی از ویژه گی های برلین غربی این بود که شهروندان مقیم این شهر از خدمت سربازی معاف بودند. بنابراین برلین غربی مسکن و ماوای هزاران و شاید ده ها هزار جوانان آلمانی شده بود، که در محل سکونت خود در دیگر ایالات و شهرهای آلمان غربی مایل به خدمت در ارتش نبودند. همین ترکیب جمعیتی برلین غربی را به دژ مبارزه جوانانی تبدیل کرده بود، که در حال تسویه حساب با پدران و مادران خود و پدرسالاری بودند. پدران و مادرانی که مسئولیت جنایات جنگ دوم جهانی را، خواسته یا ناخواسته، بر دوش می کشیدند.
جنبش دانشجویی اروپا که از اواخر دهه شصت میلادی از پاریس شروع و به برلین رسید، این شهر را به یکی از مراکز فعال دانشجویی کرده بود. این شهر از دیرباز "مهاجرپذیر" بوده است. در سال ۱۶۸۵ برلین به حدود ۲۰۰۰۰ نفر از پروتستان های فرانسوی (هوگه نوتن) پناه داد که نتیجه آن پیدایش محله ای در برلین به نام "نوی کلن" شد، محله ای که در حال حاضر هم محل سکونت بسیاری از غیر آلمانی تبارها است. در سال های ۱۷٣۲ و ۱۷٣۷ هزارها نفر از پناهند گانی که به خاطر عقاید مذهبی شان مورد پیگرد بودند، از بوهمیا به برلین کوچ کردند. در اوایل دهه شصت میلادی که آلمان غربی نیاز به نیروی کار داشت، بیش از دومیلیون "کارگران مهمان" از کشورهای ترکیه، یوگسلاوی، یونان و ایتالیا به آلمان آورده شدند. حدود نیم میلیون از کارگران ترک در برلین غربی زندگی می کردند که بیشترشان در محله "کرویتزبرگ" مستقر شدند. محله ای که به طنز، استانبول دوم خوانده می شد.
برلین غربی در سال های پیش از فروپاشی دیوار، جزیره ای بود با پویایی در همه زمینه ها و به ویژه از نظر سیاسی. هم زمان محل پیدایش جنبش سبز و جنبش حفظ محیط زیست هم بود. بنابراین نگرش کسی که پیش از سقوط دیوار در برلین غربی زندگی کرده بود، با نگرش شخصی دیگر که از مونیخ و یا هامبورگ و کلن که نظاره گر وحدت دو آلمان بود، می تواند بسیار متفاوت باشد.
در شبی که عملا دولت آلمان شرقی کنترل بر مرزها و شهروندان خود را از دست داد، تمام جمهوری گرفتار یک ناباوری همزمان با شادی بود. چون در آن لحظات تاریخ ساز و غیر قابل انتظار، همه از فروپاشی دیوار برلین غرق در شادی بودند. ما هم که سال ها در ۵۰۰ متری دیواردر محله (Wedding) زندگی می کردیم، خوابیدن در آن شب عملا برایمان غیر ممکن بود. آن شب با یکی از پسرهایم که هفت سال داشت، تا ساعت پنج و نیم صبح در خراب کردن دیواری زیر ایستگاه متروی هوایی ((Wollankstrasse که خیابانی را به دو نیم شرق و غرب تقسیم کرده بود، شرکت داشتم و هنگامی که در اولین ساعات بامدادی این دیوار خراب شد، موجی از مردم پشت دیوار وارد بخش غربی شدند که با درآغوش گرفتن و ابراز خوشحالی همگانی همراه بود.
"دیوار صد سال دیگر هم خواهد ماند"/ حمید نوذری، فعال سیاسی
با دیوار برلین حدود ده سالی زندگی کردم. زندگی در برلین غربی سابق برای غیر آلمانی ها نیز جذابیت ها،و زحمات ویژه خود را داشت. در جزیره ای زندگی می کردی وسط آلمان شرقی. شهری به شدت سیاسی، سمبل جنگ سرد، چپ گرا و اعتراضی.
می خواستی با مترو از این طرف شهر به آن طرف شهر بروی یک باره متوجه می شدی قطار در چند ایستگاه توفقی ندارد، آرام از ایستگاه های تاریک، این بار در برلین شرقی، با دو مامور مرزی می گذشت تا دوباره به ایستگاهی در برلین غربی میرسید. فراری های از خدمت سربازی آلمان غربی به برلین غربی می آمدند تا از سربازی رفتن در امان باشند. وای اگر به عنوان غیر آلمانی کارت اقامتت درست نبود و مجبور به سفر بودی، خروج از برلین غربی به سمت حتی هانور یا هامبورگ به معنای سفر از کشوری به کشور دیگر بود.
برای فعالان سیاسی ایرانی در برلین غربی اما دیوار و مرز معنای دیگری هم داشت، ورود پناهندگان ایرانی از ۱۹۸۲ که به نحوی از دستگیری، زندان و اعدام های دهه ۶۰ حود را نجات داده بودند به برلین غربی زیاد شد. فرار از ترکیه به برلین شرقی و نگاه دوستانه مامورین مرزی آن کشور به گذرنامه های آن ها، که گاهی واقعا دفترچه ای بیش نبود، و گذر آن ها از دیوار و مرز هم نجات جان بود و هم آغاز زندگی پر دیگری. در روزهای معینی یکی از کارهای فعالان سیاسی در برلین غربی رفتن به مرز دوشهر و کمک به تازه واردین بود.
پنجشنبه ۹ نوامبر ۱۹۸۹ سر کار بودم در رستورانی. آخرین ترم دانشگاهم بود. چند همکار داشتیم که در چند ماه گذشته از از طریق مجارستان از آن طرف دیوار به این طرف فرار کرده بودند، یک دفعه یکی از آن ها فریاد کشید دیوار باز شد. همه با باناباوری به هم نگاه میکردیم. رستوران از وضع عادی خارج شد. رئیسم که چند دهه پیش از شرق به غرب آمده بود اصلا حالت عادی نداشت. گفت ساعت زودتر تعطیل می کنیم و می رویم با ماشینم به طرف دروازه براندنبورگ. شهر پراز آدم شده بود، غوغایی بود. در همین چند ساعت کلی آدم از شرق برلین به غرب برلین آمده بودند. "دیوار صد سال دیگر هم خواهد ماند" این سخنان چند هفته پیش اریش هونه کر، که از اوائل اکتبر دیگر رئیس جمهور نبود، را مردم کشورش به ریشخند می گرفتند.
از ۹ نوامبر ۱۹۸۹ تا ۱۱ ماه پس از آن، دیوار باز شده زندگی سیاسی و شخصی همه ساکنان دو آلمان، بویژه برلینی ها، را زیروزبر کرد.۱۰ نوامبر برای رسیدن به دانشگاه به دو تا سه ساعت وقت احتیاج داشتم. به اندازه ای شهر شلوغ بود که برای رسیدن به مترو حداقل یکی دو ساعتی باید منتطر می شدی. آمتحانات پایانی دانشگاه به علت به هم ریختن همه چیز شش ماه به عقب افتاد.
شنیدن سقوط دیوار نظام کمونیستی در "زندان توحید" نظام اسلامی/ سعید شاهسوندی؛ عضو سابق سازمان مجاهدین خلق
نهم نوامبر ۱۹۸۹ برابر با هجده آبان ۱۳۶۸، یک سال و پنج ماه بود که مهمان زندان جمهوری اسلامی بودم. آن روز هم مانند روزهای دیگر با ضربه های محکم نگهبان به در آهنی سلول و فریاد بیدارباش سحرگاهی آغازشد.
هفت ماه اول زندان، تا ۱۹بهمن ۱۳۶۷، زیر بازجوئی و شلاق خیلی سخت، اما زود گذشته بود. شکستگی لگن خاصره و استخوان پا ناشی از ترکش خمپاره و تیرمستقیم نیز بررنج های من می افزود. از سال دوم به بعد، شکنجه ها تمام شد، اما شمشیر داموکلس ِ"حکم اعدام" هم چنان بالای سرمن و پنج هم سلولی دیگرآویزان بود.
در"زندان توحید" بودم. نخستین زندان مدرن ساخته شده توسط مهندسین آلمانی در زمان رضا شاه(۱۳۱۱). مدتها بند زنان بود و سپس در زمان شاه "کمیته مشترک ضد خرابکاری" و مرده ریگی برای جمهوری اسلامی با تغییر نام، بدون تغییر کاربری.
روزنامه و مجله و رادیو نداشتیم. از طریق ملاقاتی ِماهی یکبار از اخبار مطلع می شدیم. اما مانند همه زندان ها، بزرگترین منبع خبر،زندانبان ها، بازجوها و امکانات آنها بود. موقع پخش خبر از رادیوی کوچک نگهبان سربند، سراپا گوش می شدیم تا کلمه ای جا نیفتد. روزنامه نگهبان ها هم بزرگترین منبع خبری ما بود، که موقع تقسیم غذا و یا دستشوئی رفتن آنها را کف می رفتیم.
آن روز از طریق رادیوی سربند و روز بعد با جزئیات بیشتر دانستم که "دیواربرلین" فروریخته است. این چندمین بار بود که درزندان از حوادث بزرگ با خبر می شدم. حوادثی که برای من خاطره و معنای ویژه داشت. در زمان فروپاشی دیوار برلین من در آستانه چهل ساله گی، باشکست ها و زخم های فراوان بر جسم و جان، بیشتر خاکستری بودم تا سرخ.
شنیدن خبر فروپاشی دیواری به طول ۱۵۵ کیلومتر و پهنای ۳.۵ متر متر با صدها نگهبان مسلسل به دست و نور افکن و سیم خاردار و جریان برق، برای من که محصور در دیوارهای بتونی ضخیم بودم نشانی بود از ناپایداری هرحصار. هرچند عظیم، هرچند بزرگ.
هرگونه حصاری، بر خلاف هدف سازندگانش، شوق تغییر را به صورتی بیش از حالت طبیعی افزایش می دهد. در روند تغییرات طبیعی انسان ها با محدودیت های موجود آشنا شده وبا آن کنار می آیند، اما در حالت سرکوب، توهم و رویا جای واقعیت را گرفته و در جهانی ایدالیزه شده، شوقی فراتراز توانائی ها و انتظاری فزون از حد را باعث می شود.
این به نوبه خود، حصار سازان را برسر دو راهی برداشتن حصار یا افزودن بر طول و عرض و ارتفاع آن قرار می دهد. تا زمانی که دیگر نشود حصار برحصار و محدودیت بر محدودیت افزود. آن زمان است که فروپاشی حصار به فروپاشی تمامیت "نظام حصار ساز"می انجامد. چنان که یک ماه بعد از فروپاشی دیوار برلین "جمهوری دموکراتیک آلمان" (با نام اختصاری DDR) که نه جمهوری بود و نه دموکراتیک فرو پاشید.
امید از دست رفته/مهدی شبانی، روزنامه نگار
هنگام سقوط دیوار برلین نوجوانی پانزده ساله بودم که همراه با بقیه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودم و با بهت و حیرت و افسوس، سقوط دیوار را نگاه میکردم: آلمان شرقی میرفت تا در آلمان غربی مستحیل شود.
سقوط دیوار برلین پیشدرآمدی بر وقایع بسیار سریعی بود که در نهایت به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی انجامید، پایانی بر آنچه نزدیک به یک قرن نقطۀ امیدی برای بسیاری از نیروهای سیاسی بود که خواستار فرا رفتن از وضع موجود بودند و برای آن مبارزه کرده بودند. آنچه به دست آورده بودند اصلاحات بنیادی بود که تحقق آن در قرن بیستم برای امروز هم همچنان حسرتبرانگیز است: برابری حقوق زن و مرد، حق دستیابی همۀ مردم به کار، دسترسی برابر به منابع آموزشی، درمان و بهداشت عمومی رایگان از مهمترین دستاوردهای آن نظام سوسیالیستی محسوب میشود.
مردم آنچه به دست آورده بودند با آنچه نمیخواستند و از آن میگریختند، سیستم متصلب به جا مانده از دوران استالینی و نبود آزادیهای فردی و اجتماعی و سیاسی، را یکجا در کشوی تاریخ گذاشتند. مزایا و معایب با هم بایگانی شدند.
دوران پس از سقوط را پایان تاریخ و آغاز سیادت لیبرالیسم بر جهان نامیدهاند که مهمترین دستاورد آن آزادی محسوب میشود. پایان تاریخ اما با بروز مشکلات و بحرانهای عمیق اجتماعی از بیکاری و وضعیت بد اقتصادی در شرق آلمان گرفته تا بروز جریانهای بزرگ نژادپرستانه، مشکلات زیست محیطی در منطقه هم روبرو بوده است. ناکارآمدیهایی که بیش از آنکه برون رفت از آن نیازمند برنامه درون سیستمی باشد به اصل ساختار نظام سرمایه داری حاکم برمیگردد.
اریک هابسباوم، سقوط دیوار برلین و متعاقب آن فروپاشی شوروی را پایان قرن بیستم و ورود به دوران جدید تاریخ هم نامید، پایان قرنی با امید به ایدههای بزرگ اتوپیایی و انقلاب. فراخوان دوباره این امید همان چیزی است که علیرغم انتقادات مشخصی که به دیکتاتوری سیاسی و نظام بستۀ آلمان شرقی و در مفهومعامتر بلوک شرق دارم، مرا همچنان به همان حسرت نوجوانی اگرچه از دیدگاهی امروزی به بازگشایی پرونده امید از دست رفته پیوند میزند: امید به فرا رفتن از وضع موجود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر