روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست
اگر این شب ست
اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم
سیاهی ی تنها خود تویی
بهین شب تنها که خود می سازی و
آبها که در پای تو می خسبند
رنگ می گیرد. .
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه میآمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههایش زیر لحاف تکانتکان میخورد
ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعهای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.
آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر میتواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقهشان یک دنیا خودخواهی، منفعتطلبی و ریاکاری نهفته است.
من ترجیح میدهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولتهای گوشت سویینی تاد بخورم
هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسینبرانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام بهتصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.
یادداشت ضیانبوی وقتی در آستانه آزادی، تجربه بیش از هشت سال زندان ناعادلانه را مرور میکند: "ما تلاش کردیم زندگی کنیم و زمان هم گذشت."
ضیا نبوی
«زنجیرهای من فروافتاد. من آنها را برداشتم. میخواستم یک بار دیگر آنها را در دست گرفته و برای مرتبه آخر تماشا کنم. هیچ نمیتوانم باور کنم که یک لحظه قبل اینها را در پای خود داشتم. زندانیان با صدای خشن ولی مهربان گفتند: مبارک است. آری مبارک است، زیرا مجدداً در جهان گشوده و آزاد وارد میشوم. آزادی؛ ای نوای دلنشین و باشکوه. من بار دیگر آزاد هستم. من از میان مردگان برخاستم.» فئودور داستایوفسکی، خاطرات خانه اموات
۱. «از اتهام محاربه تبرئه میشی و به اتهام اجتماع و تبانی و تبلیغ علیه نظام و اخلال در نظم حکم میگیری. حتی اگه این حکمها اشد هم باشن بازم از حبسی که کشیدی کمتره و آزاد میشی.» اینها حرفهاییه که قاضی دادگاه تجدیدنظر بهم گفت. همین چند هفته پیش. زمانی که بعد از نقض حکمم در دیوان عالی کشور، پروندهم برای بررسی مجدد به شعبه همعرض فرستاده شد و در دادگاه شرکت کردم. راستش بعد از همون چند جمله اولی که توی دادگاه رد و بدل شد، فهمیدم که این شرایط نمیتونه برای من راضیکننده باشه؛ یعنی حتی اگه این دادگاه در دموکراتیکترین کشور دنیا و پیشرفتهترین نظامهای حقوقی هم برگزار میشد باز هم یک مشکل ذاتی داشت که من نمیتونستم عنوان «عادلانه» رو در معنای دلخواهم به اون نسبت بدم. مشکل اینجا بود که مسالهٔ مورد مناقشه چیزی بود که من بهخاطرش هشت سال و هشت ماه توی زندان بودم و دیگر حاضران در جلسه حداکثر چند ساعت مطالعه رو صرفش کرده بودن. اشکالی که از همون اول توی جلسه دادگاه احساس میکردم و البته هیچ چارهای هم به لحاظ عملی براش وجود نداشت، این بود که حرفهای ما در بهترین حالت وزن و اعتبار یکسانی داشت؛ اینکه حرفهای من که به نظر خودم به اندازه چند سال، یا چند ده ماه، یا چند هزار روز، یا چند صد هزار ساعت وزن داشت به مواجهه با حرفهایی میرفت که به اندازه پر کاهی سبک به نظر میرسید. مسخرهست اما به لحاظ درونی حس میکردم کلماتم میبایست قدرت اعجاز عصای موسی رو داشته باشه که به محض رها شدن سحر و جادوی طرف مقابل رو باطل کنه، اما خب، در عالم واقع اصلا از این خبرها نبود. در واقع خیلی فرصت حرف زدن هم پیدا نکردم. قاضی که به نظر میرسید از همون ابتدا با مطالعه پرونده نگاه مثبتی به من داره، طرف حساب خودش رو بیشتر نماینده دادستان میدونست و حس میکردم با اون چند جملهای که در شروع دادگاه در مورد قضایای ۸۸ و مساله حصر مطرح شد، نمیخواد من چندان حرف بزنم و جلوی نماینده دادستان وضعم رو بدتر کنم. با همه این احوال اما وقتی قاضی نظرش رو در مورد پرونده و خصوصاً برائتم از اتهام محاربه و ارتباط با مجاهدین گفت، نتونستم بغض نکنم. نمیدونم واسه چی، از سر خوشحالی یا که ناراحتی.. شاید هم هر دوش. خوشی اینکه بالاخره اینهمه سال اصرارم در نپذیرفتن این اتهام جواب داده بود و ناراحتی اینکه اینهمه هزینه رو واسه چیزی داده بودم که میبایست به عنوان حق بدیهی بهم تعلق بگیره. آخر جلسه نماینده دادستان با لبخند میگفت: «این آدمی که من میبینم هنوز شیطونه و اگه بره بیرون دست از شیطنت برنمیداره». قاضی اما با لحنی دلسوزانه از در همدلی دراومد که: «نه بابا، بچه خوبیه. بیچاره توی زندان پوسیده».
بیرون دادگاه وکیلم ازم خواست اگه مشکلی پیش نیومد و با حکم قاضی آزاد شدم، سر باقیمانده حبسی که بیشتر از حکم جدیدم کشیدم سر و صدا نکنم. میگفت اینطور سر و صداهای رسانهای باعث میشه قضات منصفی که این احکام رو صادر میکنن در موضع دفاعی قرار بگیرن و در شکستن احکام مشابه محافظهکاری به خرج بدن. حرفهاش قابل دفاع بود و دغدغه شرافتمندانهای داشت. تایید کردم و گفتم: «این قضیه یک سویه مثبت داره و یک سویه منفی. روی منفی متوجه قضات و مسئولین امنیتی قبلیه که در صدور و تایید و همراهی با اون حکم ناعادلانه نقش داشتن؛ روند غیر منصفنانهای که در این سالها به اندازه خودم بهش اعتراض کردم. اما خب، اتفاقیه که گذشت. روی مثبت قضیه اما برخورد بهتر و مناسبتر قاضی جدیده که حداقل بخش بزرگی از اشتباه قاضی قبلی، یعنی اتهام محاربه رو تصحیح کرده و این نکته با توجه به حیثیتی شدن این پرونده و کشمکش چند ساله من با دستگاه قضا و نهاد امنیتی خیلی مهمه و حتی با کمی خوشبینی میشه اون رو به حساب ظرفیت دستگاه قضایی ما برای تصحیح اشتباهات خودش گذاشت؛ امر امیدوارکنندهای که ترجیح میدم فعلا به اون بپردازم.» یادمه وقتی حرف میزدیم ابرهای آسمون تا کف خیابونهای تهران پایین اومده بودن و دونههای ریز برف بیتکلیف توی هوا میچرخیدن. اون روز چهارشنبه بیست و هفتم دیماه سال ۱۳۹۶ بود.
۲. هی پسر! آخرین روزای حبسته، متوجهی؟! چند روز دیگه قراره آزاد بشی، حالیت هست؟! میدونی تو چه وضعیتی هستی؟ اهمیت این لحظات رو درک میکنی؟… این حرفها رو البته کسی بهم نمیگه. یعنی اصلا کسی توی اتاق نیست که بخواد باهام حرف بزنه. فقط صدای آواز شجریانه که تمام فضای اتاق رو پر کرده: «بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال/ عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی».. توی تختم دراز کشیدهم و با خیالاتم مشغولم و این متن رو مینویسم. نمیدونم، شاید این قاعده فکر کردن به هر پایانیه که ما رو به یاد خاطرات آغازمون میندازه؛ یعنی وقتی میخوام این روزهای پایانی زندان رو بفهمم و درک کنم، به ناگزیر روزهای اول زندان برام تداعی میشه، مخصوصا اون لحظاتی که در راه انتقال به بازداشتگاه، مامور اطلاعات ازم میخواست سرم رو پایین بگیرم و من توی اون تاریکی و پوشیدگی دنیا به اتفاقاتی که در پیش دارم فکر میکردم؛ اینکه وارد ماجرایی شدهم که عاقبتش معلوم نیست و اتفاقا همین ابهام و بیتعیینی آینده، نوعی اشتیاق و استقبال از زمان رو درونم ایجاد میکرد. میدونم که احمقانهست اما توی اون لحظات مطمئن بودم که هیچ اتفاق بدی برام نمیافته و هر چی که پیش بیاد من از پسش برمیام. اگه بخوام حماقتم رو کاملا ثابت کنم باید بگم که هنوزم از این توهمات خلاص نشدهم، اگرچه در این مدت از موقعیتهایی عبور کردم که هرگز و هیچوقت در مخیلهام نمیاومدن؛ صد روز در بند ۲۰۹ اوین، یک ماه در بند قرنطینه، یک ماه در بند هفت، یک ماه در بند ۲۴۰، یکسال در بند ۳۵۰، انتقال و تبعید به زندان کارون اهواز، هشت ماه در بند ۶ زندان کارون، دو هفته در بازداشتگاه اطلاعات اهواز، انتقال به زندان کلینیک اهواز، ۴ ماه در بند ۳ زندان کلینیک، بازگشت به زندان کارون اهواز، چهار ماه در بند ۱ زندان کارون، یک ماه بازداشتگاه اطلاعات اهواز، بیست و هشت ماه در بند ۸ زندان کارون، انتقال به زندان اوین، یک ماه در بند ۸ زندان اوین، انتقال به زندان سمنان، یک ماه در بند ۱ زندان سمنان، و در نهایت سه سال و اندی حضور در بند سیاسی زندان سمنان یعنی همین جای خلوتی که الان توش هستم و دارم این متن رو مینویسم. آره، اینها تکهپارههای زندگی من در زندان بودن. تکهپارههایی که گاهی حس میکنم هر کدومشون حیات زندگی مستقل خودشون رو داشتند و انگار انسانهای متفاوتی جهانهای متفاوتی رو تجربه کردهبودن. راستش تو این چند روز اخیر خیلی سعی کردم راهی برای جمعبندی و بازنمایی کردن کلیت تجربه زندانم پیدا کنم و متن درخور و مناسبی براش بنویسم اما خب، در توانم نبود. شاید تنها جملهای که به ذهنم رسید و باهاش کمترین مشکل رو داشتم این بود: ما تلاش کردیم زندگی کنیم و زمان هم گذشت.
آره زمان گذشت، زمانی که توی اولین تجربه هواخوری بند ۲۰۹ آسمون آبی و آفتابی رو بیواسطه دیدم و حس کردم الان تمام سلولهای بدنم میل به تصعید شدن دارن. زمانی که توی بند قرنطینه با بچهها جمع میشدیم و من آهنگ منتظرت بودمِ داریوش رفیعی رو براشون میخوندم. زمانی که شبها توی کریدور شلوغ سالن یک قدم میزدم و از اونجا که حتی یک آشنا هم نبود، حس قشنگ و ملایم نامرئی بودن بهم دست میداد. زمانی که همه زندانیهای بند ۳۵۰ موقع تحویل سال ۸۹ توی حیاط جمع شدیم و دستهجمعی سرود ای ایران رو خوندیم. زمانی که به زندانیهای ژندهپوشِ خوابیده توی هواخوری زندان کارون نگاه میکردم و خودخواهانه به خودم میگفتم یعنی روزی میاد که من دیگه اینجا نباشم و این تصویر وحشتناک رو نبینم؟ زمانی که کنار باغچهٔ تازه کوددادهشدهٔ زندان کلینیک مینشستم و با چشمهای بسته و از راه بوی پهن گوسفند تا روستامون سفر میکردم. زمانی که به بازجوم توی بازداشتگاه اطلاعات اهواز گفتم: «شما بزرگترین بلایی که میتونید سر من بیارید اینه که امید به موثر بودن همین گفتگو رو از من بگیرید». زمانی که توی هواخوری بند ۸ اوین وسط خوندن آنا کارنینای تولستوی به چشمهام استراحت میدادم و با تماشای کوهها و تپههای مشرف به زندان حقیقتا احساس خوشبختی میکردم. زمانی که توی بند یک زندان سمنان هفده نفر با هم توی یک عرض پنج متری میخوابیدیم و هیچکدوم جرأت نداشتیم حتی واسه دستشویی بلند شیم چون جایی برای خواب باقی نمیموند. و بالاخره همین لحظه و همین زمان در بند سیاسی زندان سمنان که دارم توی ذهنم خاطرات گذشته رو مرور میکنم و شجریان همچنان در حال خوندنه: «کردی اندر کل موجودات سیر/ جان من کاشانه کردی عاقبت».
بگذریم. یادمه اون روزهای اول بازداشت که هنوز زندان رو مثل یه خونه نمیدیدم، روی دیوار سلولم این مصرع از حافظ رو نوشته بودم: «تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز» پایینترشم اینطور آورده بودم: «ضیا نبوی، دانشجوی ستارهدار. تاریخ بازداشت: ۸۸/۳/۲۵. تاریخ آزادی: …» وقتی به اون زمان فکر میکنم میبینم که چقدر دلم میخواست یه روزی اون جای خالی رو با عددی واقعی پر کنم. راستش الان خیلی دلم هوس اون حس و حال رو کرده. اینکه به اون شرایط برگردم و با همون اشتیاق دیوانهواری که اون زمان به آزادی داشتم، با همون احساس تأثر عجیبی که حتی از واژه آزادی بهم دست میداد و با همون شوری که خیال لحظه آزاد شدن درونم ایجاد میکرد اون جای خالی باقیمانده روی دیوار رو پر میکردم، و به خودم میگفتم: دیدی تو هم آزاد شدی؟ دیدی بالاخره تموم شد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر