کشمکش در جهان مدرن
با حورا یاوری دربارهی اعتراف و «سنگی بر گوری»
ایمان پاکنهاد
هر کدام از این ژانرهای روایی، به میزان و ترتیبی، با زندگی و روایت آنچه بر زندگی گذشته سروکار دارند و در همهی آنها عامل زمان نقش اصلی را به عهده دارد. در برخی از آنها، مثل یادداشتهای روزانه و دفترهای خاطرات، نویسنده به همان ترتیبی که روزهای زندگیاش را پشت سر میگذارد، رویدادها را روی کاغذ میآورد که در واقع نوعی تندنگاری رویدادهای زندگی است. معمولاً در این نوع تندنگاریها زندگی در کلیت و تمامیت در ذهن نویسنده شکل نمیگیرد.
در بیوگرافی یا زندگینامه، انسانی زندگی انسانی دیگر را مینویسد، اما اتوبیوگرافی زندگینامهای خودنوشت است؛ نویسندهای که نوشتن دربارهی خودش را آغاز میکند دیگر با روزهای پراکندهی زندگیاش سروکار ندارد بلکه از فاصلهای دور به خودش و زندگیاش نگاه میکند، با آنچه پشت سر گذاشته در تمامیت و کلیتش روبهرو میشود و در واقع سراغ خودش را از زندگیاش میگیرد، یا اگر جمله را از آلاحمد در «سنگی بر گوری» به وام بگیریم به نقطهای رسیده که باید تکلیفش را با «خود»ی که بدجوری بیخ ریشش گیر کرده روشن کند. رسیدن به این نقطه سرآغاز نوشته شدن اتوبیوگرافی است، که معمولاً دستاورد سالهای پختگی است و رسیدن به نیازی که نگاه کردن در روزها و رویدادهای رفتهی زندگی را ناگزیر میکند. کسی که با این نیازِ به خود نگریستن روبهرو میشود وقتی رویدادهای زندگیاش را، یا روایت خودش را از رویدادهای زندگیاش، روی کاغذ میآورد به رهایی و گشایشی میرسد که از کنش رهاییبخش نوشتن سربر میکشد.
ولی نکتهی مهم دیگری که ما خوانندگان این زندگینامهها، چه خودنوشت و چه دیگرنوشت، نباید از یاد ببریم این است که کار حافظه بایگانیِ رونوشتهای برابر با اصل رویدادهای زندگی نیست، بلکه کار حافظه این است که در یادآوری و بازگویی گذشته به نیازها و خواستهای خودآگاه و ناخودآگاه ما صورت و معنایی بدهد که در ترکیب و ساختار امروزی روان ما پذیرفتنی باشد. در این روند پیچیدهی گزینشی و غربالکننده برگهای دفتر زندگی با آرایشی نو در کنار هم ردیف میشوند و زندگی زیستهی آدمها را از نو زندگی میکنند و به سخن دیگر انسان تازهای آفریده میشود، و از همه مهمتر اینکه این انسان بازآفریده چیزی نیست جز شخصیتی داستانی. ما در بیوگرافی و اتوبیوگرافی با صورت بازنوشتهی پروندههای زندگی سروکار داریم. نویسنده و خوانندهی خودزندگینامه در تماشاخانهی زندگی با هم روبهرو میشوند و در کنار هم داستان زندگی را مینویسند و میخوانند. زندگینامههای خودنوشت معمولاً روایتی یا اعترافاتی از خطاها و گناهان رفته به دست میدهد که مهمترین خصوصیت آن همین ساختار قصهگونه یا روایتگونهی آن است.
اگر بخواهیم از این اعترافات و خودزندگینامهها تحت عنوان سندهای تاریخی استفاده کنیم باید نخست آنها را با توجه به مجموعه آثار هر نویسنده بررسی کنیم و بعد در متن معیارهای ارزشگذارنده و داوریکنندهی اجتماع و فرهنگ و تاریخ هر دوران قرار بدهیم و گوشه و کنار آن را بسنجیم.
گفتید که نوشتن در اتوبیوگرافی یا زندگینامهی خودنوشت میتواند تبدیل به کنش رهاییبخش شود، چقدر از این کنش رهاییبخش میتواند به مخاطب منتقل شود؟ آیا به همان اندازهی نویسنده؟
پیششرط تأثیر این نوشتنها و نوشتهها بر خواننده این است که نویسنده توان و فضیلت روبهرو شدن با خودش را داشته باشد و نخواهد سر خودش و دیگران کلاه بگذارد. کلاهبرداریهای ناآگاهانه و آگاهانه را در بسیاری از خاطرات و زندگینامههای سیاسی میبینیم، بسیاری از این زندگینامهها به جای اینکه افشاکننده و بازگوکننده باشند پنهانکنندهی رویدادهایی هستند که بر نویسنده گذشته است؛ نوشته میشوند تا روایتی غیرمنطبق با گذشته در برابر چشم خواننده قرار بدهند. غافل از اینکه سر کلمهها کلاه نمیرود و خیلی بهتر از کارآگاهان ورزیده دست نویسنده و گوینده را رو میکنند و در برابر چشم خواننده میگذارند. هر چه نویسنده یا گوینده یا اعترافکننده در بازنگری گذشته و بازگویی آن صادقتر باشد توان رسانشی گفتهها و نوشتههایش بیشتر میشود و تأثیر آن در دگرگون کردنِ خواننده افزایش پیدا میکند.
پیشزمینههای فرهنگی و تاریخی در پیدایش انواع زندگینامهها چه نقشی دارند و چرا نویسندگان ایرانی بهندرت به نوشتن از خودشان و روبهرو شدن با خودشان رغبتی نشان میدهند؟
به گمان برخی از محققان سنت از خود گفتن و دربارهی خود نوشتن از ایران و مصر باستان به سرزمینهای دیگر میرسد و در ایران هخامنشی با سخن گفتن شاهی چون داریوش از خودش به ضمیر اول شخص مفرد بعد تازهای پیدا میکند. داریوش در کتیبهی بیستون هم از دلاوریها و جنگاوریهایش میگوید و هم از خودش، از رویدادهای زندگیاش و از خشمها و نفسانیاتش صحبت میکند. اما توجه به این نکته هم ضروری است که شبکهی نفوذناپذیر پیوندهای خونی سرشت یکسانکنندهی زندگی در جامعههای کهن، و چونوچراناپذیری انگارههای جاافتادهی «انسان» و «خود» جایی برای رشد و شکلگیری انسان مستقل خودبنیاد، که اتوبیوگرافی و از خود گفتن به معنای امروزینش بر بنیاد آن استوار است، باز نمیکند، و از این نظر میان فرهنگهای کهن، اعم از شرقی و غربی، تفاوت زیادی نیست، و حتی حدیث نفسهای سالکان و عارفان نیز که داستان فنای نفس انسانی را در حقیقتی ازلی و الهی روایت میکنند از اتوبیوگرافی و اعترافات به معنای امروزین آن فاصله میگیرند.
در دوران اسلامی هم در تذکرهها و تراجم، که در ایران و کشورهای مسلمان سابقهی زیادی دارد، از انسان مستقل خودبنیاد نشانی نمیبینیم. تذکره معمولاً با ستایش پروردگار و سپاس از نعمات الهی آغاز میشود و فصلهای آن را مراحل تحصیلی و آموزشی، دستاوردها و موفقیتها، آثار و تألیفات، پاداشها و تکریمها از هم جدا میکند. یعنی اگرچه آدمها بیگمان شبیه به هم نزیستهاند، نامهی زندگی آنها به هم شبیه میشود. در بیشتر این تذکرهها شرحی هم دربارهی احوالات خود مؤلف هست. اما اگرچه ضمیر سوم شخص جای خودش را به ضمیر اول شخص مفرد میدهد، باز هم الگوی روایی یکسان باقی میماند. حتی آشنایی ما با مدرنیته و نمونههای ترجمهشدهی خودزندگینامهها و اعترافات، مثل «اعترافات» ژان ژاک روسو (که در غرب سرآغاز پیدایش خودزندگینامهنویسی و ژانر اعترافات به معنای امروزین آن است) در فروریزی دیوارها و حصارهایی که زندگی خصوصی را در فرهنگهای سنتی مثل فرهنگ ما از زندگی عمومی جدا میکند درمیماند.
حتی در خاطرات و شرححالهای سیاسینویسها و کسانی که در صحنهی مبارزات سیاسی حضور داشتهاند، بهخصوص گروه چپ، نشانی از گلاویزی آنها با کشمکشهای نفسانی و آزمونهای درونی نمیبینیم. در این نوشتهها به قول شاهرخ مسکوب بیشتر با «من جمعی» سروکار داریم، نه من «منفرد» و مستقل از دیگران. البته از استثنائاتی در این قاعدهی کلی میتوان به نمونههای نادری مثل «تاریخ حیات عارف» یا «خاطرات تاجالسلطنه»، که شرح زندگانیاش سالها بعد از مردنش در دسترس عموم قرار گرفت، اشاره کرد.
به نظر شما «سنگی بر گوری»، نوشتهی آلاحمد چه ویژگیهایی دارد که اینقدر مورد توجه واقع شده است؟
«سنگی برگوری» هم از نمونههای بسیار خوب ژانر روایی اعترافات در فرهنگ ماست و هم کمک میکند که به گوشههایی در تاریکی پنهانِ نظامِ یک بام و دو هوایی کیفر و پاداش در فرهنگمان نگاهی بیندازیم. ما دو مشخصه را در آن واحد در نوشتههای آلاحمد میبینیم. آلاحمد هم ناقد ریزبین کژیها و کوژیها و اشکالات اجتماع و فرهنگ و سیاست است و هم راویِ گشادهدست حالات درونی خودش. اما معیارهایی که در سبکوسنگین کردن کژتابیهای تاریخ و کژرویهای دیگران به کار میگیرد در دروازههای کردار و گفتار خودش از کار میایستند. جهانداران و تاریخنگاران و سیاستبازان را به چوبی میراند و رفتار و زندگی خصوصی خودش را، که هیچچیز آن را از دیگران پنهان نمیکند، به چوبی دیگر. اگر نوشتههای سیاسی و اجتماعی آلاحمد را با آنچه در «سنگی بر گوری» و خودزندگینامههایش میبینیم کنار هم بگذاریم، با این مشکل بزرگ بهتر آشنا میشویم که مشکل روزگار و فرهنگ ماست.
اگر آلاحمد تنها داستان مینوشت و با آسیبنگاریهای فرهنگی و اجتماعی سروکاری نداشت، اگر اینچنین در «نفرین زمین» به حال کشاورزی که ارباب حاصل یک سال جان کندنش را به مفت از چنگش میربود دل نمیسوزاند، اگر اینچنین پدرانه ناظم بیخبری را که در «مدیر مدرسه» دستهای از سرما کبود بچهها را با ترکه مینواخت نصیحت نمیکرد، و اگر چند صفحه بعد در هر دو کتاب خودش وارد میدان کارزار نمیشد و روی ارباب و ناظم را سفید نمیکرد، نوشتههایش با آن نثر زیبا و شتابزده، با آنهمه صراحت و بیپروایی و گشادهزبانی در بیان آشفتگیها و سردرگمیهای انسانِ از زمین و آسمان بریدهی مدرن، اگرچه از نظر سیر تاریخی خودزندگینگاری و تحولاتی که داستاننویسی در ایران پشت سر گذاشته ارزش فراوان داشت، از نظر ریشهشناسی ابتلائات اجتماعی ما اهمیتی اینچنین نمییافت. اما آلاحمد همزمان چندین کلاه بر سر دارد. هم داستاننویس است و هم آسیبنگار دردهای اجتماعی و فرهنگی ما: آسیبنگاری که به تشخیص دردها اکتفا نمیکند و نسخههایی ازپیشپیچیده هم در چنته دارد. هم در بیان آرزوها و حسرتهای خودش گشادهزبان است و هم در شناختن دردهای دیگران و گذاشتن راه پیش پای آنها گشادهدست. اما چه حیف که نظام کیفر و پاداشش یک بام و دو هوایی است.
ما باید از آدمی مثل آلاحمد بسیار سپاسگزار باشیم که رنج عظیم کشتی گرفتن همزمان با دو دنیای درون و بیرون و روبهروشدن با سیاهیهای درون را به جان خرید، و با این شهامت و بیپروایی رویدادهای اجتماع و زندگی خصوصی خودش را روی کاغذ آورد، و چراغی هم به دست ما داد تا در پرتو آن سیاهچالههای فرهنگ خودمان را بهتر ببینیم، خودمان را درستتر به جا بیاوریم و از خودمان بپرسیم که چرا گفتار و کردار و پندار خودمان را به چوبی میرانیم و آنچه در دیگران میبینیم به چوبی دیگر.
نوشتههای آلاحمد دربارهی خودش از سویی دیگر روایت دردخیز بریده شدن ما از سنت است و گام برداشتنهای کورکورانهمان در جهان مدرن: جهانی که ما را نمیشناسد و ما هم در شناختنش درماندهایم. در این کشمکشهاست که نطفهی «غربزدگی» در ذهن آلاحمد بسته میشود و بهقول خودش در «یک چاه و دو چاله» جوانک مذهبی ازخانهگریخته متوجه تضاد بنیادهای سنتی ایران با ارزشهای جهان مدرن میشود. برای همین هم هست که آلاحمد در «یک چاه و دو چاله» و «سنگی بر گوری» همان بلایی را به سر خودش میآورد که ژان ژاک روسو در «دیالوگ» به سر خودش میآورد. روسو در این کتاب ژان ژاک را در جایگاه داور کردار و گفتار و پندار روسو مینشاند و روسو را وادار میکند از سیر تا پیاز آنچه بر او گذشته در برابر این داور زمینی آفتابی کند. در «یک چاه و دو چاله»، داور آلاحمد «من درونی» اوست که در جایگاه پروردگار اعترافات کلاسیک مینشیند و داور سختگیر رفتار و کردار اوست. در «سنگی بر گوری» هم آلاحمد خودش را به یک شخص اول و یک شخص دوم تقسیم میکند و بعد هم این دو شخص را روبهروی هم مینشاند و وادارشان میکند که پتهی همدیگر را روی آب بریزند. شخص اول همان کسی است که در تمام رویدادهای اجتماعی و سیاسی روزگارش حضور آشکار و بارز دارد. همان آلاحمدی که خیل مریدان از پسش روانند و جای پایش را دنبال میکنند. آلاحمد این شخص اول را روبهروی آینه مینشاند و وادارش میکند که خطوط چهرهی شخص دوم را، که همان مرد سنتی جاخوش کرده در درون شخص اول است، در صورت خودش به جا بیاورد و با تنگناهای هستی اجتماعی خودش آشناتر شود. این جوابگویی به خود امکان کلاهگذاری بر سر خود و خواننده را به حداقل میرساند و از مشخصههای اتوبیوگرافی مدرن است. آمدن داور آسمانی به زمین و پاسخگویی انسان به خودش به نوشتههای آلاحمد و بیشتر از همه به «سنگی بر گوری»، که یکی از نخستین نمونههای خودزندگینگاری است، ارزشی یگانه میدهد.
نوشتن و اعتراف هر دو وجه مشترکی دارند که فاعلشان را دچار اضطراب میکند. نویسنده هم در زمان نوشتن دچار اضطراب است و هم وقتی شفاهاً اعتراف میکند. آیا ممکن است این نوشتن و اعتراف از یک جنس باشند؟
در اینجا بیان شفاهی آنچه در گذشته روی داده، و گفتنش آسان نیست، در مقابل بیان کتبیاش قرار میدهید. در غرب اعترافاتی که در درون ساختارهای قضایی صورت میگیرد، درست به اندازهی اعترافاتی که از قلم نویسنده بر صفحهی کاغذ مینشیند حائز اهمیت است. اعتراف متهم در دادگاه به اضطراب نویسندهای که رویدادهای زندگیاش را روی کاغذ میآورد بسیار شبیه است، و همهی آنچه میتوان دربارهی اعترافات مکتوب و خودزندگینامهها گفت دربارهی اعترافات شفاهی هم صادق است. رماننویسی که تهوتوی ذهن و روان شخصیتهای داستانیاش را میکاود از بازجویانی که متهمان را وادار به اعتراف به کارهای کرده و ناکرده میکنند بسیار کارآمدتر است. اما همانطور که خیلی از بازجویان اعترافاتی را که باید از زبان متهم بشنوند از پیش میدانند، نویسنده هم داستانی را که قبلاً طرحش را ریخته از دهان شخصیتهای داستانی بیرون میکشد و مینویسد.
اعتراف دوستِ خوبِ روان است و روان را از سنگینی بارهایی که کشیدن آنها جانش را به لب رسانده میرهاند. اما آیا روان هم دوستِ اعتراف است؟ به نظر نمیرسد که همیشه اینچنین باشد. گاه روان برای رهاندن آدمها از بارهایی که بر دوششان سنگینی میکند، راههایی پیش پای آنها میگذارد که حتی گذارشان هم به آنها نیفتاده است و قصههایی را در دهانشان میگذارد که با رویدادهای زندگیشان نمیخواند. اعتراف، بیگمان، دراماتیکترین قصهای است که روان از زبان انسان به گوش جهان میرساند و در واقع مرهمی است که دوستی به نام روان انسانی بر زخمهای انسان میگذارد؛ مرهمی که ترکیبات آن را داروگر روان پس از مشورت با معیارهای پاداشدهنده و گوشمالیکنندهی روان پس و پیش و کم و زیاد کرده است.
این رهایی لحظهای است. اما بعد از آن تبعات اجتماعی این رهایی چیست؟ به لحاظ روانشناسی اجتماعی، که تخصص شما هم هست، چه اتفاقی برای اعترافکننده خواهد افتاد. فرد، پس از این رهایی، استمرارِ رهایی خواهد داشت یا نه؟
در کل خطوط کلی زندگینامهها و اعترافات، چه در درون ساختارهای قضایی و چه بیرون از آن، در پیوند با معیارهای ارزشگذارنده و داوریکنندهی فرهنگ و اجتماع شکل میگیرد. معمولاً اعتراف، بهخصوص در فرهنگ مسیحیت، بار مجازات را سبک میکند. قرار گرفتن آدمها در شرایط سختی مثل زندان و جنگ خاطرات تلخ را پررنگتر میکند و بار عاطفی آنها را آزاردهندهتر؛ آدمها بهتدریج خودشان را از آنچه بودهاند سیاهتر و گناهکارتر میبینند و اگر زبان به اعتراف بگشایند روایت دراماتیکتری از گناهان رفته ارائه میکنند؛ روایتی که درعینحال به معیارهای تنبیهکننده و داوریکنندهی اجتماع و فرهنگ هم جوش خورده است، از گوشه و کنار آن صدای التماس انسان گناهکار به گوش میرسد، و آرزوی پنهان آدم اعترافکننده را به رهایی از بار گناه برملا میکند؛ آرزویی که در فرهنگهای عبوس و سختگیر معمولاً ناکام میماند. بد نیست داستان را از زبان دیمیتری کارامازوف در کتاب مشهور داستایفسکی بشنویم. «من تمام تهمتها و بدنامیها را میپذیرم. میخواهم رنج بکشم. رنج آلودگیها را میشوید و میپالاید. اما درست گوش کنید … دستان من به خون پدرم آلوده نیست. من مجازات را میپذیرم، اما نه به دلیل اینکه پدرم را کشتهام، بلکه به این دلیل که آرزوی کشتن او را در سر پروراندهام.»
بررسی اعترافات و زندگینامههای خودنوشت از بحثهای جالب و بسیار مهم در هر فرهنگ است. اعترافات و زندگینامههای خودنوشت قوانین و معیارهایی را که ناظر بر رفتار و کردار و پندار آدمیان هستند متحول میکنند، گناه و کیفر و پاداش را به صورت تازهای تعریف میکنند، به گناهپذیری انسان، که سابقهاش به باغ عدن میرسد، معنای دیگری میدهند و فضای فرهنگ و تاریخ را گشودهتر میکنند.
وجود نوشتههایی از جنس «سنگی بر گوری» تا چه اندازه میتواند در بازاندیشی و سست کردن پایههای صلب قوانین و باورهای عرفی تأثیر بگذارد؟
اگر تحقیق و بررسی دربارهی تاریخچه و سیر تحول بیوگرافی و اتوبیوگرافی و اعترافات حاصل و فایدهای داشته باشد جز این نیست که با شبکهی نظامهای دلالتی فرهنگی و اجتماعی در دورههای مختلف تاریخی آشناتر شویم. بیگمان اگر تاجالسلطنه امروز نوشتن خاطراتش را شروع میکرد، روایت دیگری از عمر غمناک و گذشتهی حیرتانگیز و ملالخیزش میآفرید و اگر عارف امروز زنده بود نهتنها آن تصنیفها و سرودهای دلنشین را، که خاص روزگار اوست، برای مام وطن نمیسرود، بلکه از کشمکشهای درونی و حالات نفسانیاش هم، که بیگمان به تناسب دوران و روزگار رنگ دیگری میپذیرفت، به زبان دیگری سخن میگفت. بررسی و تحقیق دربارهی سفرنامهها، کتابهای خاطرات و زندگینامهها از شاخههای مهم مطالعات تاریخی و اجتماعی است، و اگر نه بیشتر، دستکم برابر با آنچه سند و مدرک تاریخی نامیده میشود در شناختن ویژگیهای دورانی و تاریخی به کار میآید.
تجربهی شخصی خودتان وقتی اولین بار «سنگی بر گوری» را خواندید چه بود؟ نخستین واکنشتان چه بود؟
من در پیشگفتار «زندگی در آینه» از همهی نویسندگان و شاعرانی که با زیستن آینهوارشان آینهای هم در برابر ما گرفتهاند تا تاریکیهای درونمان را بهتر ببینیم و ریشههای گرفتاریهای اجتماع و فرهنگمان را بهتر بشناسیم تشکر کردهام و کتاب را چون پای ملخی به صادق هدایت که سلیمانِ راه پرافتوخیز خودشناسی در ایران معاصر است تقدیم کردهام: «برای صادق هدایت که در آینه زیست و گریست.» من و همهی ما که توفیق خواندن و تأمل در نوشتههای صادق هدایت نصیبمان شده به او بسیار مدیونیم. هدایت در نوشتههایش و بهخصوص در «بوف کور» فرهنگ و تاریخ و هویت ما را از صافی نقدی آگاهانه میگذراند و برخلاف بسیاری از همروزگارانش در تاریخ و فرهنگ و هویت ما دست به گزینش نمیزند، و از همه مهمتر اینکه به خودش چون تافتهای جدابافته نگاه نمیکند و چون به سراغ آینه میرود خطوط چهرهی قصاب و قاری و گورکن و رجاله و لکاته را در صورت خودش به جا میآورد و به ما میآموزد که به جای نکوهش دیگران لبهی تیز شمشیر را به طرف خودمان برگردانیم و سرنخ گرفتاریهایمان را درون خودمان جستوجو کنیم.
کسانی مثل فروغ فرخزاد و شاهرخ مسکوب، و به گونهای دیگر آلاحمد، هم از همین راه رفتهاند؛ اگرچه آلاحمد از توفیق نفس کشیدن در فضای برگشودهی ذهن کسانی مثل هدایت و مسکوب بینصیب مانده و به حال خودش بیشتر از حال دیگران دل سوزانده است. نوشتهها و شعرهای عارفان بزرگ ایرانی هم از همین دست است و درواقع مهر تأییدی بر یکی از بنیانیترین فرضیههای روانشناسی که در درونِ همهی ما دیوها و فرشتههایی همزمان جا خوش کردهاند و کارِ ما، و به عبارتی خویشکاریِ ما، شناختن و مهار کردن این دیوهای درونی است.
دیو درون شما چیست؟
رسیدن به توفیق عظیم خودشناسی و توانایی رودررو شدن با تاریکیهای آزارندهی درون کار آسانی نیست. باید کفش و عصای آهنی برداشت، و هفت سال شب و روز سنگلاخهای این راه دراز را درنوردید، خستگی و تشنگی و گرسنگی را تاب آورد، و از همه مهمتر اینکه لحظهای از حال دیوهای جاخوش کرده در درون غافل نماند؛ چه با کوچکترین غفلتی کاسهها دوباره از همان آشها پر میشوند و باید این راهِ گاه بیسرانجام را دوباره از سر گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر