اینکه اینهمه دربارۀ زبان فارسی مینویسیم و میگوییم نشانۀ بحران ژرفی است که در متن فرهنگ ما جریان دارد و بحرانِ فرهنگ خود را در بحران زبان مینمایاند و بحران زبان خود را در پرسخنی دربارۀ زبان.
اینکه اینهمه دربارۀ زبان فارسی مینویسیم و میگوییم نشانۀ بحران ژرفی است که در متن فرهنگ ما جریان دارد و بحرانِ فرهنگ خود را در بحران زبان مینمایاند و بحران زبان خود را در پرسخنی دربارۀ زبان.
اینکه زبان نگارشی فارسی برای ما همچون چیزی طبیعی و فرادست یا همچون زیستبوم یا خانۀ آشنای پدری نیست و بسا هنگام غریب مینماید؛ اینکه ما همچون ماهی در این آب شناور نیستیم تا که از شدت نزدیکی آب دیگر خود دیده نشود، بلکه زندگی بیمیانجی در آن جریان داشته باشد؛ اینکه چون بوتیمار بر کرانۀ این دریا نگران تمام شدن آنیم؛ و، سرانجام، اینکه با همۀ گفتنها و نوشتنها در این باره باز هم گفتن و نوشتن کاری بیراه و سختی بیهوده نیست، اینها همه نشانۀ آنست که ما در بستر طبیعی خود نیستیم که اینهمه بیخواب و بیتابیم. پس، چه باک اگر که باز هم گفتهها را بازگوییم و نوشتهها را بازنویسیم؟ زیرا در میان آنچه گفتهاند حرف درست و دقیق و از سر پژوهش کمتر زدهاند و درینباره حرف هنوز بسیارست و کدام کس میتواند مدعی باشد که حرف آخر را زده است؟
اصل مسأله
گرفتاری ما در باب زبان فارسی، در برخورد با تمدن مدرن و نیازهای زبانی آن، دو ریشه دارد: یکی مربوط به ساخت زبان فارسی و توانمندیها و ناتوانیهای آنست، و دیگری مربوط به زبان نثر فارسی. آنچه اکنون در این گفتار بدان میپردازیم همین مسالۀ نثر فارسی است که در طول چندین سده فراز و نشیب بسیار داشته و هر کس که امروز دستی به قلم میبرد به جهتی گرفتار این میراث گذشته است که تمامی آن میراث طبیعی زبان و حاصل گسترش تاریخی آن نیست، بلکه بسیاری از آن میراثیست که بازیگوشانِ کژنویس برای ما گذاشتهاند.
بزرگترین گرفتاری نثر فارسی جدایی اندک – اندک زبان گفتار و نوشتار از یکدیگر است، که کار آن به سرانجام جایی رسید که گویی دو زبان جدا از همند. بی گمان در هر زبانی این جدایی تا حدودی هست، اما در زبان فارسی به صورت یک بیماری کهنه درآمده است. این مساله خود را جایی به خوبی نشان میدهد که مردم عادی میخواهند چیزی بنویسند. مثلا دکانداری میخواهد یک آگهی به در دکان خود بچسباند. او هنگامیکه قلم در دست میگیرد تا چیزی بنویسد، سادهترین و طبیعیترین عبارتی را که به ذهنش میآید نمینویسد، بلکه به دنبال یک عبارت پیچیده و قلنبه میگردد که ای بسا ناهنجار و مسخره از کار درمیآید. عبارت عجیب «استعمال دخانیات اکیدا ممنوع!» نمونۀ آشکاری از کارکرد ذهنیتی است که وقتی میخواهند چیزی بنویسد به چه جاهای دور و شگفت که نمیرود! این عبارت واگردان یک عبارت سادۀ انگلیسی است، یعنی «دود نکنید!»(don’t smoke) که معادل فرانسه و آلمانی آن هم به همین کوتاهی و سادگی است و بیواسطه از زبان گفتار به نوشتار درآمده است، اما آن کسی که خواسته است این عبارت کوتاه و ساده را به فارسی برگرداند، هرگز به خاطرش نمیگذشته است که آن را میتوان به همان سادگی و آسانی به فارسی برگرداند و نوشت: «دود نکنید!» یا «سیگار نکشید!» ذهن او میبایست دهها فرسنگ از آسانی و سادگی و نزدیکی زبان دورتر برود تا چنین عبارت عجیبی را به ارمغان آورد: «استعمال دخانیات اکیدا ممنوع!» آخر کدام فارسیزبانی «دخانیات» را «استعمال» میکند که ایشان ما را از این کار منع میفرمایند!
اینکه شکایت میکنند که جوانان درسخواندۀ ما از نوشتن یک نامه به فلان اداره ناتوانند، این گناه این جوانان نیست که زبان جعلی و پرپیچ – و – تاب اهل اداره را نمیدانند و اصطلاحات «توقیرا ایفاد میگردد» یا «متعاقبا ارسال میگردد» یا «تحقیقات به عمل آورید» و بسیاری چیزهای بدتر از این را نمیشناسند، چون این زبان رابطهای با بستر طبیعی زبان، یعنی زبان گفتار، ندارد و زبانیست جعلی که تنها جعلکنندگانشان آن را میفهمند (اگر که بفهمند)؛ زبانی که در آن یک فعل درست و بجا کمتر بکار برده میشود. جوانی که میخواهد یک نامه بنویسد عادت ندارد که به خاستگاه طبیعی و سادۀ زبان، یعنی زبان گفتار، روی کند، یعنی آنچه را که به آسانی و به سادگی به ذهنش میرسد، بنویسد، بلکه آموخته است که هنگام نوشتن باید به دنبال عبارتهای غریب و قالبی و جعلی بگردد و اینجاست که او همچنان درمیماند یا همان کار مسخرهای را میکند که آن دکانداری که میخواهد در دکانش تکه کاغذی برای آگاهی بچسباند، و یا آن داغدیدهای که میخواهد با زبان شکسته پیامی از راه روزنامه به مرحومی در آن دنیا بفرستد. این شکاف ژرف میان زبان گفتن و نوشتن از کجا پیدا شده است؟
ویرانگران نثر فارسی
خدمت بزرگی که امیران سامانی به قوم ایرانی کردند زنده داشتن زبان فارسی در نگارش بود؛ و با این کار ما با آنکه اسلام آوردیم، عرب نشدیم. باری، اینقدر هست که این زبان فارسی ماند و ما فارسیزبان ماندیم. اما اوج گرفتن آفرینش فرهنگی در حوزۀ تمدن اسلامی و بویژه در ایران، و هر چه دورتر شدن ما از گذشتۀ پیش از اسلام و از یاد رفتن یادهای آن و بالا گرفتن کار خشکاندیشی دینی و چیرگی امیران ترکِ نو مسلمان و رواج ذوق و سلیقۀ عرب در ادبیات و تقلید از آن، سبب شد که زبان فارسی به آمیزش هر چه بیشتر با عربی بگراید. این آمیزش مانند هر پیوند و آمیزشی میان خونهای بیگانه، نخست از جهتهایی سودمند بود و به هر حال زبان فارسی بارورتر شد و مشتی از «الفنجیدن»ها و «الفغتیدن»های خود را از دست داد و گروهی از واژههای نرم و سبک و درخور تمدن اسلامی و نیز واژههای مربوط به زبان اصطلاحی را از عربی وام گرفت، اما هر چه جلوتر آمدیم پافشاری در بکار بردن واژهها و اصطلاحات عربی در فارسی کار را به جایی رساند که زبان فارسی را فلج کرد و نثری بیمارگونه ونارسا و پرپیچ – و – خم به وجود آورد که دستمایۀ دانشفروشی منشیان شد. کار آمیختن بیش از حد زبان فارسی با عربی نه تنها به خاطر دانشفروشی و وزنهبرداری منشیانه، بلکه کاری بود بر حسب دستور و خوشایند کسانی که عربیدانی و عربمآبی را «فضل» میشمرند. و در این مورد دست کم یک سند تاریخی در دست داریم.
در کتابخانۀ ملک در تهران رسالهای هست منسوب به الوالفضل بیهقی، نویسندۀ نامدار تاریخ بیهقی که در آن به دبیران دیوانی دستور داده است که در نوشتن به جای واژههای فارسی چه واژههای عربی به کار برند. سرآغاز این رساله چنین است:
«و این فصلی است از رسائل ابوالفضل، شاگرد ابومنصور مشکان، دبیر سلطان محمود، مشتمل بر چند سخن که دبیران در قلم آرند. بدانک بجای بستاخی انبساط نویسند …»
و سپس برابرنامهای از واژهها آورده است که به جای چه چیز چه بنویسند که مشتی از آنها از این قرار است:
بجای شوریدگی اضطراب نویسند
بجای یاری خواستن استغاثه نویسند
بجای زر و سیم مال صامت نویسند
بجای رستگاری خلاص نویسند
بجای اندیشه تأمل نویسند
بجای آرزومندی تمنی نویسند
بجای ترسانیدن تهدید نویسند
بجای یاری دادن اعانت نویسند
بجای آهستگی تأنی نویسند
بجای استواری ثقه نویسند
بجای خو سیرت نویسند
بجای خانگیان اهل بیت نویسند
بجای استوار محکم نویسند
بجای برابر کردن مقاومت کردن نویسند
بجای نیرومند کردن تقویت نویسند
بجای اندیشگی تغافل نویسند
بجای مرگ وفات نویسند
بجای به خویش خواندن استمالت نویسند
بجای شتاب کردن تعجیل نویسند
بجای خویشاوندان اقارب نویسند
بجای بیگانگان اباعد نویسند
بجای فریاد خواستن استغاثت نویسند
بجای بردباری احتمال نویسند
بجای مهر اشفاق نویسند
بجای کار پوشیده مبهم نویسند
بجای بسیاری اضعاف نویسند
بجای پس موخر نویسند
بجای دوستی مصادقت نویسند
بجای دانسته معلوم نویسند
بجای پارسایی عفاف نویسند
و در حدود چهارصد واژه از این دست آورده است. و نکتۀ چشمگیر در این میان اینکه به جای برخی واژههای ساده و پذیرفتۀ عربی در فارسی نیز واژههای دشوارتر و دورتر عربی آورده است، مانند:
بجای خجلت تشویر نویسند
بجای فایده ستدن استفادت نویسند
بجای فخر کردن مباهات نویسند
بجای عمل کردن تولیت نویسند
بجای حق جستن تقاضا نویسند
بجای حریصی کردن ترغیب نویسند [۱]
(برای فهرست کامل این رساله نگاه کنید به پارسی نغز، گردآوری علیاصغر حکمت، تهران، ۱۳۳۰)
این سند نشان میدهد که چگونه تقلید از عرب و عربیمآبی به عنوان فضل رواج داده میشده است. در تاریخ بیهقی، که نمونۀ عالی شیوایی و آسان و رواننویسی و گهگاه شاعرانهنویسی است – که در روزگار ما شاعری چون شاملو از نثر او مایۀ شعر میگیرد – از آن برابر نامۀ دستوری، که یاد کردیم، کمتر چیزی دیده میشود، اما دو نامه از سلطان مسعود به قَدَرخان هست، به قلم بونصر مُشکان، رئیس دیوان رسایل، که به نثر فارسی بسیار روان و خوب نوشته شده، اما در آن واژههایی نیز بکار رفته است که نشانۀ نفوذ آن سیاست و دستور است.
از آن جمله است: ممالحت، مستحق، معاینه، آلت و عدت، مدروس، اعزاز، الفت، غضافت، اذناب، طولاً و عرضاً، ذات البین، تعزیب، مصرح، اعقاب، تعلل، مداهنت، مجاملت، عزیمت، نعوت، موقوف کردن، استطلاع، محاربت، مستفیض، معتمدان، مواهب که نشانۀ کارکردن آن دستور است.
و البته، صد البته، که این سرآغاز کار است و تازه واژههای تنها و برخی فعلهای ترکیبی عربی – فارسی و برخی ویژگیهای دستوری عربی به زبان راه یافته و هنوز روزگار هنرنمایی نویسندگان «نثر مصنوع» نرسیده بود.(در مورد نفوذ واژهها و همچنین برخی ویژگیهای دستوری عربی به تاریخ بیهقی، نگاه کنید به سبکشناسی ملکالشعرای بهار، جلد دوم) ولی با اینکه قرن پنجم آغاز نفوذ هر چه بیشتر واژههای عربی در فارسی و شروع تقلید از سجعپردازیهای عربی است دشوارگویی و درازگویی در نثر فارسی پسندیده نبوده است و نثری از نوع نثر ترجمۀ تاریخ یمینی، چنانکه سزاست، بیمزه و بیهوده و احمقانه شمرده میشده است. چنانکه قابوس در نیمۀ نخست سدۀ پنجم چنین مینویسد:
و در نامه باید که بسیار غرض و معانی در اندک مایه سخن بکار بری [ ... ] و اگر نامه پارسی بود، پارسی مطلق منبیس که ناخوش بود، خاصه پارسی که نه معروف بود آن، خود نباید نبشت بهیچ حال، که خود ناگفته بهتر از گفته بوَد. و تکلفهای نامۀ تازی خود معلوم است که چون باید کرد و اندر نامۀ تازی سجع هنرست و خوش آید، لکن اندر نامۀ پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر باشد. اما هر سخنی که گویی عالی و مستعار گوی و مختصر باید گفت …
(قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمگیر زیار، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۵)
ملک الشعراء بهار دربارۀ آمیختگی بیش از اندازۀ نثر فارسی با عربی در زیر عنوان «تندروی ادبا در ادخال لغات عرب» چنین مینویسد:
و گفتیم که در نتیجۀ این آمیزش و اختلاط [فارسی با عربی] زبان فارسی ضایع نشد بلکه بر درازا و پهنا و ژرفای آن درافزود، و از آنرو ادبیاتی زیبا و تاریخی از این زبان بوجود آمد.
این معنی تا قرن چهارم و پنجم دوام داشت. از قرن پنجم به بعد تفنن در تقلید ادبای ایرانی از تازی زیادتر از اندازه و حد طبیعی رواج گرفت و موازنه و سجع و جملههای مترادف، که در نثر بلعمی یا دیگران بزحمت و بندرت میتوانستیم نمونهای از آنها پیدا کنیم، در قرن پنجم به حد وافر پیدا آمد؛ خطبههای طولانی با موازنه و سجع و قافیه و عباراتی دارای جملههای مترادف و اطنابهای خستهکننده بیلزوم بوجود آمد و برای به جامه بردن این مقاصد و به حصول پیوستن این تقالید ناگزیر شدند که از کلمات و لغات و امثال و اشعار و جملۀ عربی وام نمایند، و این معنی باعث شد که نثر فارسی که در قرن چهارم و نیمۀ اول قرن پنجم صدی پنج لغت تازی بیش نداشت، در نیمۀ ثانی قرن پنجم از صدی پنجاه نیز تجاوز کرد و در قرون ششم و هفتم و هشتم تا صدی هشتاد نیز کشید و هر چند این معنی، یعنی افزونی لغات عرب، در همۀ تالیفات ایران با این سرعت پیش نمیرفت، مثلا، در کتب علمی و یا در کتب افسانه و یا در بعض تواریخ و اشعار، نویسندگانی بودهاند که همواره رعایت اقتصار کرده و دست از فصاحت و سهولت و روانی خود بر نمیداشتند … اما سیاق عربمآبی و داستان سجع و قافیه و عربیبافی در میان دبیران و بعض شاعران و مورخان، شغل شاغل و مایۀ گرمی بازار ادب و موجب بروز فضل و هنر گردیده بود و سواد اعظم نوشتهها ازین دست و نخبه مؤلفات ازین قماش بود.
(سبکشناسی، جلد یکم، کتابهای پرستو، تهران، ۱۳۴۹)
گسیختگی رشته رابطۀ زبان گفتار و نوشتار از سدۀ ششم هجری به بعد و بازیچه شدن زبان در دست زبانبازان، خاستگاه همۀ فاجعه فساد نثر فارسی است و این فاجعه را با این قیاس میتوان بهتر دریافت که زبان مقدمۀ شاهنامه ابومنصوری، که کهنترین متن مانده از فارسی دری است، با زبان امروزی ما فاصلهای چندان ندارد و هر فارسیزبان باسواد میتواند آن را بخواند و بفهمد، اما زبان میرزا نصرالله منشی یا میرزا مهدی خان منشی یا هر متفنن پرگوی بیهودهگوی زبانباز را تنها ادیبان اریب میفهمند.
نثر فارسی در دوران سلامت خود، یعنی در دورانی که فرهنگ شکوفای ایرانی – اسلامی در اوج بود، ابزاری بود در دست مفسران قرآن، صوفیان، فیلسوفان، و تاریخنگاران، و مترجمان با ذوق برای بیان آنچه در این حوزه در همۀ این زمینهها میجوشید و میبالید و در عین حال پلی بود میان دین تازه و زبان آن با پارسیگویان؛ و سدههای چهارم و پنجم و ششم هجری روزگار پدید آمدن بهترین آثار نثری این زبان است. این زبان در دست آفرینندگان با ذوق و نبوغ این دوران از زبانی محلی و تنگمیدان به زبانی پخته و رسا و زیبا بدل شد و گنجینه واژگان آن چه با جوشش درونی خود، چه با بهرهگیری بجا از عربی و شاید زبانها و گویشهای دیگر گسترش بسزا یافت. اما پسرفت آن از زمانی آغاز شد که زبان، بجای آنکه حامل معانی و بیان باشد، بازیچۀ دست زبانبازان شد و آن مسابقۀ هولناک بر سر آوردن واژههای هر چه غریبتر از عربی (و حتا ترکی) و تراشیدن عبارتهای قالبی و دراز کردن زنجیرۀ مترادفها و سجعسازیهای خنک درگرفت که حاصل آن فرسودگی زبان و سطحی شدن آن، از دست رفتن حدود روشن معناها و پیچیدگی و دشواری بیهوده آن بوده است که دامنهاش تا به امروز کشیده شده و گرفتاری امروز ماست. در برابر کسانی که از این هجوم نابجای واژههای عربی ترکیبهای عجیب و عبارتهای قالبی زشت به عنوان میراث زبان فارسی و یا «عربی فارسی شده» دفاع میکنند، باید پرسید که مقصود شما کدام فارسی ست؟ فارسی ناصر خسرو و غزالی و میبدی و قابوس بن وشمگیر است یا نویسندۀ کلیله ودمنه و تاریخ وصاف و عالمآرای عباسی؟ برای هر کدام اینها باید حساب جداگانه باز کرد.
کلیله و دمنه، انشای ابوالمعالی نصرالله منشی را نخستین کتابی شمردهاند که در آن توجه به صنایع بسیار است. این کتاب در حدود ۵۳۹ هجری پرداخته شده است. «در این کتاب مترادفات و کلمات عربی و تمثل به اشعار و امثال عرب زیاد است ولی سجعهای آن کامل نیست.» (مختصری در تاریخ تحول نظم و نثر پارسی، ذبیحالله صفا، تهران، ۱۳۵۳). کالبدشکافی نثر این کتاب نشان میدهد که چگونه این مرد کوشیده است بافت فاسد و زاید واژهها و عبارتهای عربی را به بافت سالم فارسی پیوند بزند، تا بدانجا که نثری ناهموار و دو دست پرداخته است. در کتاب او گاهی پارههایی یافت میشود که به فارسی رسا و سادۀ نثر همروزگاران اوست و یا عبارتهایی ساده و بیپیرایه و درست که با عبارتهایی پیچیده و بیمزه (که مقصود از آوردن آنها آراستن نثر به انواع صنایع و اصناف بدایع و احزاب خزایف بوده!) به هم جوش داده است. به این پاره دقت کنید که در آن جز یک واژۀ نا آشنا (آنهم لابد برای رعایت ادب) وجود ندارد:
بوزنهای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را میبرید و دو میخ پیش او. هر گاه یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر به حاجتی برخاست. بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود. انثیین او در شکاف چوب آویخته شد و آن میخ که در کار بود پیش از آنکه دیگری بکوفتی برآورد، هر دو شق چوب بهم پیوست، انثیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر بازرسید؛ وی را دستبُردی سره بنمود تا دران هلاک شد. و از اینجا گفتهاند: درودگری کار بوزنه نیست.
اما نمونههایی از پیوند زبان ساختگی با فارسی راست – و – درست در همان کتاب: ( نشانه | در میان متن برای نشان دادن دو پارگی سبک کتاب است)
پادشاه بر اطلاق اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند، لکن اقبال بر نزدیکان خود فرماید که در خدمت او منازل موروث دارند و به وسایل مقبول متحرم باشند | چون شاخ زر که بر درخت نیکوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزدیکتر باشد درآویزد.
ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر اندازه رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاعی نتواند گرفت و در اصطناع ایشان مثل نتواند داد | چه دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است، هیچ کس در پروردن او سعی ننماید، چون نقاب خاک از چهرۀ خویش بگشاد و روی زمین را زیور زمردین بست …
و نیز نمونۀ دیگری از فارسی راست – و – درست از همان کتاب:
آوردهاند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت، و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هر گاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی. چون از حد بگذشت و زاغ درماند، شکایت آن بر شکال، که دوست وی بود، بکرد و گفت: میاندیشم که خود را از بلای این ظالم جانشکر باز رهانم. شکال پرسید که: به چه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت: میخواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهانبینش برکنم …
(پارههای کلیله و دمنه نقل از تصحیح مجتبی مینوی است)
باری، کسی که میتوانسته به این خوبی و آسانی و روانی فارسی بنویسد، مسوول وارد کردن صدها کلمۀ نابجا و بویژه فعلهای ترکیبی ناهنجار به زبان فارسی است، مانند: استخفاف روا داشتن، منقطع شدن، مستزید گشتن، مبالغت رفتن، سعی پیوستن، اقدام نمودن، ترحیب نمودن، محظور داشتن، ملاطفت نمودن، توقف کردن، تقاعد کردن، مسارعت نمودن، تحیر کردن، تفحص کردن، متقسم خاطر شدن، اصطناع فرمودن، تفرج کردن، تجنب نمودن، تلقی نمودن، تقرب جستن، معدود گشتن؛ و ترکیبهای اضافی مانند لطایف حیل، بدایع تمویهات، مذهب حمیت، و جز آنها، که از دیدگاه سنتپرستان جزء میراث زبان فارسی و مایۀ توانگری و گشادگی میدان آن شمرده میشود!
این گرایش به زبان ساختگی و فضلفروشانه اگر نزد نصرالله منشی هنوز پیوندی ست و او نمیتوانسته از زبان نثر سالم فارسی – از بلعمی گرفته تا قابوس و بیهقی و مانندانشان – چندان دور بماند، در زبان وصاف الحضره و کسانی چون او یکباره به زبانبازی مطلق تبدیل میشود و این ویروس همۀ تن و جان زبان فارسی را میگیرد تا کار به اینجا میرسد:
و فارغ از اجزای یوم تجزی کل نفس بما عملت نهارا جهارا بارک الله فی لیله و نهاره آستین معادات برزده و اقدام اصرار در دامن خدلان کشیده غمزه و نمامی چون اظهار ناتمامی میکرد او نیز بر قضیت جنسیت که علت ضم باشد علی الابتدا دلالت رفعی مینمود و به آن چهار سو خود را مضافالیه میساخت و نصب تماثیل احتیالی به طریق اضمار علی شریطه التفسیر میفرمود. (از تاریخ وصاف)
و همین مرد در بخش چهارم کتاب خود نامهای را آورده که به یکی از دوستان خود نوشته بوده. و این نامه به فارسی سره است. و خلاصه، این جماعت کار را به جایی کشیدند که شکایات آن را از زبان یکی از استادان بزرگ زبان فارسی، یعنی ملکالشعرای بهار، باید شنید:
طریقۀ دیگر کاری ست که از قرن هفتم و هشتم هجری نویسندگان آغاز کرده و یکباره محو زبان عرب شدند و آن این بود که لغات عرب را بجای آنکه به وام بستانند و بقدر احتیاج خرج کنند و با آن مثل ملک شخصی معامله کنند مثل خوان یغما غارت کردند و هر کس تعجیل داشت که بیش از رفیقش برگیرد، و سپس آن لغات را مانند تاج مرصع یا قلادۀ زرین آویزۀ سر و گردن نثر و نظم ساختند و هفت اندام بر جای نماند! و صرف و نحو فارسی را پیرو لغات و ترکیبات عربی کردند و قواعد عربی را در زبان فارسی به کار بستند تا کار به جایی رسید که کلمات فارسی را با روابط و حروف جر و اسماء تازی، و افعال را به صیغههای اصلی عربی وارد کلام ساختند، و قواعد اعراب و تذکیر و تانیث و صفت و موصوف را مانند صرف و نحو عربی متابعت کردند تا از این میانه «تگرافخانۀ مبارکه» و «همشیرۀ نور چشمه» و «خبر واصله» و «نامۀ وارده» و غیره بیرون آمد و بجای «تواند بود»، یمکن از باب امکان و عوض «شاید» لعلَ و بجای «نابود شد» کان لم یکن بکار افتاد.
(سبکشناسی، جلد یکم)
البته، درین چند دهه نویسندگان در پیراستن نثر فارسی و بازآوردن آن به مقام و کاربرد درست خود بسیار کوشیدهاند و نثر فارسی از برکت کوشش ایشان توش – و توانی – گرفته است، اما عادتهای گذشته و سنت نثر نویسی بیراه و کژ – و – کوژ هنوز در لابهلای نثر امروزیان و بویژه در میان پیروان سنت گذشته، بخصوص در میان اهل علوم و فلسفه سنتی، همچنان پافشاری میکند. برای نمونه به این چند سطر از یک کتاب فلسفی که در روزگار ما به دست یکی از بزرگان اهل تفکر سنتی نوشته شده است، توجه کنید، که بیشتر گرفتاریها و کژرویهایی که بهار میشمرد، در آن هست، و بیآنکه «نثر مصنوع» باشد، سخت «متصنعانه» است.
ادله حجیت ظواهر، اختصاص به ظواهری دارد که مدلول آن مورد عمل واقع میشود و استقرار طریقه عقلا در مقام اتباع و پیروی از ظواهر، در مواردی است که عدم عمل به ظواهر موجب احتجاج و سبب مذمت کسی که از ظهور پیروی ننموده است میباشد، لذا در عقاید ظهور حجیت ندارد چون در عقاید و مواردی نظیر آن علم مطلوب است و احتمال خلاف قابل الغاء نمیباشد. بدون شک سیره عقلا در مقام عمل به ظواهر از طرف شارع امضاء شده است و طریق خاص در مقام افهام مقاصد شارع اختراع نشده است.
ب) نگهبانان زبان فارسی
در برابر زبان نثر، که کمابیش از سدۀ ششم هجری رو به پسرفت نهاده و در سدههای بعد کار آن پیوسته خراب و خرابتر شد، زبان شعر و زبان گفتار پاسدار گنجینۀ لغت و هنجار درست گویش فارسی بودهاند. البته، مقصود ما از زبان شعر بیشتر زبان غزلسرایی سبک عراقی و منظومهسرایی است، و گرنه زبان چکامهسرایی سبک خراسانی با مسابقات وزنهبرداری در آن بر سر فضلفروشی و آوردن واژهها و ترکیبها و تعبیرهای عجیب و غریب – که خاقانی قهرمان سنگین وزن آنست – امکان همهگونه آلودگی زبان را فراهم میکند. غزل و منظومۀ عاشقانه ناگزیر زبانی زلال و روان و خوشآهنگ و نزدیک به دل میطلبد و هر گونه پیچیدگی زاید و فضلفروشی خلاف طبیعت آنست. ازینرو، زبان غزل و منظومهسرایی در آثار نظامی و سعدی و حافظ تا وحشی بافقی و فروغی بسطامی پاسدار گنجینۀ واژهها و ترکیبهای زیبا و درست و اصیل فارسی بوده است؛ حال آنکه در نثر، از قرن ششم به این سو، آن واژهها و ترکیبها چه بسا جای خود را به واژهها و ترکیبهای دیگری داده است که نه از خاستگاه اصلی زبان بلکه از ذوق کژ و فضلفروش تاریخنویسان و تذکرهنویسان و دیگر – چیز – نویسان تراویده است.
طبیعت شعر صرفهجویی و کوتاهگویی در بیان میطلبد و قالبهای شعر عروضی نیز خواه – ناخواه محدودیتهای خود را تحمیل میکند. ازینرو، کوتاهگویی و گزیدهگویی و رعایت قاعدههای اقتصاد و زیباییشناسی در زبان شعر، در برابر پرگویی و بیهودهگویی و بیدر – و – پیکری زبان نثر قرار میگیرد تا به جایی که امروزه ما میراثی از زبان غزلسرایی و منظومهسرایی داریم که به صورت زبانی «شیک» و خوشاهنگ و برای حرفهای «شیک» در اختیار ماست و واژگان این زبان را به آسانی در نوشتههای نویسندگان سدههای چهارم و پنجم میتوان یافت، که مایۀ کار خود را از خاستگاه طبیعی زبان فارسی دری میگرفتند، اما در نوشتههای سدههای پسین کمتر یافت میشود. چنانکه، برای مثال، «ستودن» و «نکوهیدن» امروز در گوش ما طنین یک واژۀ شیک شعری یا کهن را دارد، و به جای آندو در زبان نوشتار مینویسند «مورد تحسین یا تقبیح قرار دادن»(!) حال آنکه در یک نوشتۀ سده پنجم بسیار به چنین عبارتی برمیخوریم: «من ستودگان خود را ننکوهم.» (التعرف لمذهب التصوف، ابو ابراهیم مستملی) و یا، برای مثال، «پناهیدن» میباید جای خود را به «ملتجی شدن» یا «التجا» بدهد. و اینها همه آسیبهای بنیادی ست که زبان فارسی از زخم قلمها دیده است. حتا در زبان سعدی هم، گلستان، با همه هنری که در کوتاهگویی دارد، به علت درآمدن واژههای قلنبه در آن، آنچنان شاهکاری نیست که بوستان هست. بوستان سعدی بیگمان شاهکار روانی و رسایی زبان روایت در شعر است، زیرا طبیعت شعر و ذوق شاعرانه سبب شده است که سعدی، خداوندگار رسایی و شیوایی، بیش از گلستان در آن میانهروی را در نظر داشته باشد.
اینکه شعر فارسی، بویژه در سبک عراقی و هندی، به ساخت زبان فارسی وفادار مانده و در نگاهداشت واژگان آن – در کنار گونۀ گفتاری – سهمی بزرگ داشته است، نیازمند استدلال و نمونه آوردن نیست. دیوان حافظ یا غزلیات سعدی را که باز کنیم (یا بسیاری از قسمتهای مثنوی مولوی یا بوستان سعدی و کتابهای دیگری ازین دست را) به آسانی میتوان دید که اگر در جمله ای تنها فعل را، که به ضرورت وزن جابه جا شده است، مثلا، به آخر جمله بیاوریم و یک جمله بیوزن از آن درست کنیم، سادهترین و رساترین و سرراستترین صورت بیان از آن به دست میآید که چیزی از آن نمیتوان کاست. حتا گاهی نیازی نیست که این کار را هم بکنیم، زیرا فعل درست همانجایی قرار گرفته که چه بسا در نثر قرار میگیرد، مثل این بیت از حافظ:
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
یا چنانکه سعدی میگوید:
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
یا:
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
و یا این مطلع از مولوی و هزاران مانند آن:
چو غلام آفتابم همـه ز آفتاب گویم نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم
اگر این مصرع از حافظ: «شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند» به دست یکی از نثر نویسان همروزگار او میافتاد چه بر سر آن میآمد؟ «شد آنکه» به معنای «گذشت آنکه» یک صورت طبیعی بیان فارسی ست که در شعر بکار میرود، اما قرنهاست که از بساط نثر بیرون رفته است، ولی در نثرهای قدیمتر، که به بیماری صنعتگری دچار نیامده بودند، «شدن» را به معنای گذشتن مییابیم. چنانکه در زینالاخبار گردیزی آمده است: «چون روز بشد لشکرش حسن بن قحطبه را بر خود امیر کردند.» باری، آن نویسنده همروزگار حافظ چنین بلایی بر سر این مصرع زیبا و پرمعنای او میآورد و دل حافظ را بهم میزد: «به یمن الطاف باری، عزاسمه، آن زمان مقتصی گردیده است که ابرار و احرار و اهل نظر و بصر، خائفا یترقب! من حیث رعایت احتیاط و اختفا از حواشی، بلاتشبیه بالمواشی!، عبور مینمودند!»
و یا به آن پیشگفتار گردآورنده دیوان حافظ، محمد گلندام، نگاه کنید که نمونهای از بدترین نثر فارسی در جوار گرانبهاترین گوهر این زبان است. نگهبان دیگر زبان فارسی در طول سدههایی که منشی و صوفی و ملای فضلفروش به جان زبان نثر افتاده بودند، زبان گفتار بوده است. زیرا، بجز مردم فضلفروش، دیگران همه بنا به طبیعت زبان و به زبان طبیعی خود سخن میگویند و درست سخن میگویند. فارسیگویان نیز، جز جماعت ادبا و علما و فضلفروشان، به زبان طبیعی خود سخن گفتهاند و درست سخن گفتهاند و ازینرو پاسدار زبان خود بودهاند، و هر چه از حوزۀ نفوذ ادبا و علما دورتر بودهاند بیشتر سلامت و سادگی زبان خود را نگاه داشتهاند. بی گمان، سه سرچشمۀ مایهدهنده برای بهکرد نثر فارسی و توانگر کردن آن و سلامت بخشیدن به آن یکی بیشتر نثرهای کهن تا قرن هفتم (و برخی متنهای سپستر)، دیگر زبان شعر، بویژه غزل و منظومه و مثنویها، و سوم قالبهای دستوری و سرمایۀ لغت در گفتار امروزیان است که در گویشهای مردم این سرزمین زنده است.[۲]
دنباله دارد …
پانویس:
۱. با در دست داشتن تاریخ بیهقی، روشن است که این کار، اگر کار بیهقی بوده باشد، دستور شخص بیهقی نبوده، بلکه این دستور چه بسا به فرمان احمدبن حسن میمندی، وزیر سلطان محمود و پسرش مسعود، تدوین شده باشد، زیرا همو بود که دستور دارد نامههای دیوان رسایل را که در زمان ابوالعباس اسفراینی وزیر به پارسی مینوشتند به عربی بنویسند. در ترجمۀ تاریخ یمینی شرح این ماجرا چنین آمده است:
وزیر ابوالعباس [اسفراینی] در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم و مدارات ادب ارتیاض نیافته بود و در عهد او مکتوبات دیوان به پارسی نقل میکردند و بازار فضل کاسد شده بود و ارباب بلاغت و براعت را رونق رفته و عالم و جاهل و فاضل و مفضول در مرتبت متساوی گشته. و چون وزارت به فضل و فضایل شیخ جلیل آراسته شد، کوکب کتابت از مهاوی هبوط به اوج شرف رسید و گل فضایل و مآثر به باد قبول شکفته شد و رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت و بفرمود تا کـُتـّابِ دولت از پارسی اجتناب نمایند و بر قاعدۀ معهود مناشیر و امثله و مخاطبات به تازی نویسند مگر جایی که مخاطب از معرفتِ عربیت و فهم آن قاصر و عاجز باشد. و امثله و توقیعاتِ او در اقطار جهان چون نوادر امثال و شوارد اشعار منتشر شد و زبانها به تحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت و افاضل عالم به نظم و نثر در اطراءِ مدح و شکر عوارف و مواهب او دیباچۀ صحایف بنگاشتند و چون عندلیب در روضۀ ایادی او به نوا درآمدند …
ترجمۀ تاریخ یمینی از ابوالشرف ناصح ابن ظفر ابن سعد منشی جرباذقانی (گلپایگانی)، اوایل سدۀ هفتم هجری از روی اصل تاریخ یمینی یا تاریخ عُتبی که در ۴۱۱ هجری قمری به دست ابونصر محمد عتبی به عربی تألیف شده و از مراجع مهم تاریخ غزنوی است.
۲. دربارۀ امکانهای مایه گرفتن نثز از زبان گفتار برای بازگرداندن نثر به متن طبیعی خود مثالهای بسیار میتوان آورد و این کار نیازمند پژوهش و دقت همه جانبه است. اما چند مثال از آن را که اکنون به خاطر میآورم، مینویسم:
یکی از این موارد بکار بستن «یا» ایست که فضلا به آن «یای لیاقت» میگویند و در گفتار بسیار بکار میبریم اما در نوشته کمتر بکار میرود: مثلا، بجای عبارت «این کار شدنی نیست» مینویسند «این کار قابل انجام نیست». و مثلا پذیرفتنی، زدنی، خوردنی و جز آن را به صورت «قابل …» مینویسند، بخصوص در ترجمۀ کلماتی که در انگلیسی یا فرانسه به -able پایان مییابد. یا نمونۀ دیگر آن ترکیبهایی است از کلمات مکرر که بسیار هم زیباست و از صفت یا اسم قید میسازند، مثل اندک – اندک، ذره – ذره، چکه – چکه، دوان – دوان، آهسته – آهسته و مانند آنها که امروز در نوشتار کمتر بکار میبریم، اما بیهقی مینوشته است: «بارانکی خرد – خرد میبارید». و ما اکنون، مثلا، بجای آنکه بنویسیم «دوان – دوان آمد»، مینویسیم «در حالی که میدوید» و این «در حالی که» هم مثل «بطور …»، که معمولا برای ساختن قید بکار میبریم (مثلا، بطور رایگان!)، بدجور بیخ ریش نثر فارسی مانده است (و البته اینها از عوارض ترجمه در چند دهۀ اخیر است) و علت پیدا شدن چنین صورتهای ناهنجار و زشت و دست – و – پاگیر همانست که ذهن ما به جای بازگشت به سرچشمۀ طبیعی زبان و مایه گرفتن از آن به دنبال صورتهای جعلی میرود و وای اگر بیسوادی و بیذوقی هم بر این همه افزوده شود!
این بخش برگفته از جستار «پیرامون نثر فارسی و واژهسازی» است که در کتاب بازاندیشی زبان فارسی (ده مقاله)؛ تهران: نشر مرکز آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر