جـواب آن تنهايي را چه كسي ميدهد |
آنهايي را كه از طريق دو تا شعر در يك مجموعه، تحليل روي يك بيت شعر، به او نزديك بودند. آنها يك حرفهاي ديگري ميزنند. اما من از زماني ميگويم كه يك صفحه بود و يك دستگاه گرامافون و شوپن. ما 24 ساعته اين را گوش ميكرديم. چيز ديگري نداشتيم. اين صفحه را من از كوچه دردار ميآوردم به زعفرانيه
من از محلهيي بودم كه آقا تقوي ميآمد برود مسجد، راديو باز بود و اخبار ميگفت، با عصا ميزد روي راديو ميگفت: «ببند اين ملعون را...». حالا بچه اين محل تو بساط پيرمرد دستفروش عقب «مالر» ميگشت. از جايي كه كمربندت را روي زيرشلواريات ميبندي كه بچههاي كوچه شلوارت را نكشند پايين. بايد بود. يك اتفاق بايد در بود تو باشد والا اگر تو تصميم بگيري از فردا كه قد بلند باشي كه نميشود. اين اتفاق بايد در تو باشد مينا اكبري/ معماي بيژن الهي روبهروي ما است؛ معمايي كه تاخير در كشفش بيش از پيش گره را كور خواهد كرد. سه سال از مرگش ميگذرد و انتشار برخي نوشتهها و ترجمهها و اشعار تاييد ميكند كه سايه الهي بر سر شعر سه دهه شعر ايران آنچنان عميق است كه نتوان از كشف معمايش شانه خالي كرد. مرام و طريق بيژن الهي زندگي در محافل نبود. او به رسم موجود اين روزگار دفتر در دست از اين محفل به آن محفل راهي نميشد كه از پس او قطار شارحان و مفسران روان شوند. او موثرتر از آن زيست كه نيازي به حلقه داشته باشد. او خود حلقهيي شد كه رمز ورود براي همگان انگار به جز مرگش امكانپذير نبود. حالا كه غبار آن مرگ موثر فرو نشسته و حرفها زده شده و شعرها و ترجمهها به بازار آمده و آن جسد مدفون در مرزنآباد براي هميشه آرميده، ميتوان ابعاد ميراث الهي و زندگياش را سنجيد و اميد داشت كه بتوان معماي الهي به اندازه لازم و با حوصله گشود. براي چنين هدفي دوستان نزديك پلي هستند براي عبور به مقصد الهي و چه دوستي رفيقبازتر و نزديكتر و صميميتر از مسعود كيميايي. با مرگ بيژن الهي هر كه نميدانست، فهميد كه كيميايي از سالهاي بسيار دور يار غار و رفيق هميشگي بيژن الهي بوده است. پيش از شاعري و قبل از عزلت. او با الهي زمانهيي را سپري كرده است؛ زمانهيي كه ميتواند براي شناخت شاعر گوشهگير دوران ما نكتههاي فراواني داشته باشد. ديدار ما با مسعود كيميايي به واسطه حرف زدن درباره بيژن الهي در يك عصر پاييزي ملالانگيز به خاطرهيي تلخ مبدل شد از كارگرداني كه در دهه هفتم زندگيش قصد ندارد فقط به عنوان مرثيهخوان معرفي شود. اما فقدان را نميتوان با نسيان جبران كرد. حرف الهي كه شد، تلخي بيپاياني جاري شد. گريه تلخ كيميايي براي رفيقي كه براي ما تنها موضوع گفتوگو بود مسير پرسش را بست. راه كند و كاو را مسدود كرد و آنچنان ابهت از رفاقت ساخت كه ديگر چارهيي نبود كه معما را رها كنيم و بگذاريم همهچيز همانطوري پيش برود كه ما منتظرش نبوديم. اول آذرماه است. وقتي از خانه مسعود كيميايي به همراه كاوه جلالي و محمد بيات بيرون آمديم سياهي شب و هواي سرد تهران فضا را مرموزتر كرده بود تا ما را به اين نتيجه برساند كه برخي معماها بايد كشف نشده باقي بمانند. معماي الهي براي هميشه روي دست ادبيات ايران خواهد ماند. پس براي تنظيم اين متن تصميم گرفتيم تا سوالات خود را از ميان حرفهاي كيميايي بيرون بكشيم و بگذاريم حرفهاي رفيق بيژن الهي باشد و شما. يكي از سختترين و دشوارترين يادآوريها اين است كه تو با خودت دوباره خلوت كني و به ياد بياوري دوست از جهان رفتهات را آوارهاي زيادي است براي تو. دوستي كه از 17- 16 سالگي به بعد تا پنج روز قبل از فوتش مرتب ديدياش. كه از عصرهاي خودش و از غروبهاي خودش ميترسيد. اين نوع يادآوري كردن خيلي سخت است. تو ميخواهي بگويي كه من آنقدر دوستش داشتم كه... پس بايد يك موضوعي را بگويي، داستاني را بگويي كه آن داستان را نبايد گفت. يا اينكه فرضا به ياد بياوري يك دورهيي را كه آن دوره را نميشود كامل گفت. نميشود گفت براي اينكه در يك دوره ديگر از يك دوره ديگر تعريف ميكني. آدمهايي بودهاند كه اين آدمها بعدا شكلها و عقايد ديگري پيدا كردند. من ماندهام تنها و در جاي ديگري هم گفتهام كه كاش نسلهايي كه باهم ميآيند، با هم بروند يكي جا بماند، تيراندازي از اسب افتاده است كه اگر نجاتش ندهي آپاچيهاي نسل بعد پوست سرش را ميكنند. موضوع، عزيزم بيژن الهي است. پس بايد بروي عقب و نگاه كني خودت را، دو تايي را نگاه كني، پنج تايي را نگاه كني كه از كجا شروع شد كه چنين شد، اصلا هرچه بخواهي واقعيت را بگويي كه آن هم از نگاه خودت واقعيت است از نگاه ديگري نيست. براي اينكه او جور ديگري نگاه ميكند. اما من نگاه خودم را دارم. نگاهي كه از 17-16 سالگي شروع ميشود. با بيژن الهي؛ در كافه ري، كافه نادري و خانه من، خوابيدنها در خانه من، خوابيدنهاي من در خانه او، خانه ما فرق داشت، خانه من در عين الدوله بود، خانه او در شيركوه زعفرانيه و جزو باغهاي بزرگ بود كه پدر و مادرش زنده بودند و من خيلي دوستشان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند. من مورد وثوقشان بودم؛ آنها ميديدند كه بيژن يك سايهيي بالاي سرش است. اما ببين به محض اينكه ميگويي سايه به خودت، خيليها را عصباني ميكند. آنهايي را كه از طريق دو تا شعر در يك مجموعه، تحليل روي يك بيت شعر، به او نزديك بودند. آنها يك حرفهاي ديگري ميزنند. اما من از زماني ميگويم كه يك صفحه بود و يك دستگاه گرامافون و شوپن. ما 24 ساعته اين را گوش ميكرديم. چيز ديگري نداشتيم. اين صفحه را من از كوچه دردار ميآوردم به زعفرانيه. چيزي كه من در اين سن از خودم هميشه سوال ميكنم كه اين چطوري اتفاق ميافتاد. شما فكر كنيد 60 سال پيش، 60 سال يعني هر يك ربع يك اتوبوس رد ميشد. هر 10 دقيقه يك ماشين رد ميشد. من از پول سلماني و حمام رفتن كه بيرون حمام ميرفتيم ميزدم كه يك صفحه بيشتر بخرم، من ميرفتم خيابان منوچهري؛ پيرمردي بود كه وقتي فرنگيها از ايران ميرفتند مبل و وسايلشان را ميگذاشتند بيرون يا ميفروختند. چيزيهايي كه بيرون ميگذاشتند خرت و پرتهايشان بود كه صفحهها هم بود. اين پيرمرد ميرفت اينها را ميخريد يا جمع ميكرد و كنار خيابان بساط ميكرد. من ميرفتم سراغ او ميديدم مثلا صفحه چايكوفسكي است ميگفتم اين جلد آن نيست. ميگفت بگرد جلدش را پيدا كن. همهچيز قاطي هم بود. من از محلهيي بودم كه آقا تقوي ميآمد برود مسجد، راديو باز بود و اخبار ميگفت، با عصا ميزد روي راديو ميگفت: « ببند اين ملعون را...». حالا بچه اين محل تو بساط پيرمرد دستفروش عقب «مالر» ميگشت. بايد بود. يك اتفاق بايد در بود تو باشد والا اگر تو تصميم بگيري از فردا كه قد بلند باشي كه نميشود. اين اتفاق بايد در تو باشد. در همان سنين پيگير موسيقي و سينما بودم و بيژن الهي هم دم ميداد به اين داستان من. فيلم «خشت و آيينه» كه در سينما راديوسيتي اكران كردند، روز اول ما ميرويم ببينيم. چه جور فيلمي است هر دو ميدانيم كه فيلم ما نيست. با اينكه فيلم در جامعه آن روز ساخته شده. فيلم پيادهرو است. فيلم تاجي است. فيلم ذكرياست. اما فيلم ما نيست. همان موقع به ابراهيم گلستان هم گفتم اشكال فيلم اين است كه تو آن پايينها رفتهيي، فيلم هم خوب عكاسي شده اما آدمها مثل خيابان حرف نميزنند. آدمها يك جور ديگري حرف ميزنند. ميخواهم يك داستان بگويم، داستان خودم و بيژن را. اما داستانهاي ديگري ميآيد كه به كسان ديگري مربوط شود. چون داري از كودكيات ميگويي، از نوجواني. خب خيليها بودن. خانه بيژن يك باغ بود. يك ساختمان كهنه. اصلا ساختمان اين باغ بود كه طبقه دوم مال بيژن بود. كتابخانه و اتاق خودش بود و يك بالكني هم بود كه شيشه گذاشته بودند آنجا. خيلي گرم ميشد در پاييز و زمستان چون خورشيد ميتابيد و خيلي جاي گرم و خوبي بود و آنجا زندگي ميكرد. من در عين الدوله يك اتاق داشتم و يك دستگاه گرامافون كه80 تومن خريده بودم و اين را وصل كرده بودم به راديو. بلندگوهايش راديو بود و اين گرامافون صفحه پخش ميكرد. اين هم ضيافت گوش كردن موسيقي من بود. يعني واقعا ضيافت فقري كه ميگويم. اين ساخته شده براي وضعيتي كه در آن بوديم. ما در اين، زندگي ساختيم. در اينها زندگي ساخته شده. در ادبيات، اين زندگي ساخته نشده. بايد از بچگي كار ميكردي. 18- 17 سالم بود كه در يك شركت جادهسازي كار ميكردم. آن موقع مال مهندس مهدي بازرگان بود. جاده زنجان به تبريز يك بزرگراه داشتند ميساختند و من آنجا رييس كارگاه بودم و يكي، دو ماه بيشتر نماندم. نخستين حقوقي كه گرفتم 800 تومن بود كه 100 تومانش را برداشتم و 700 تومانش را گذاشتم روي طاقچه خانه. اين را گفتم كه آن فاصله را بگويم. تقريبا بيژن بچه بالاي شهر بود. بچه خيلي خوبي هم بود. اينكه ميگويم بچه، اصطلاح آن موقع است. من براي بيژن جذاب بودم به دليل اينكه فرضا اگر در خيابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نميگذشتم. اين از نظر طبقاتي براي او جذابيت داشت. براي من هم او جذابيت داشت. خانهشان زير كوه است و گرفتاري خريدن كتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور ميشوم در 19 سالگي براي داشتن يك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي كه فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم ميآمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهاي «اگمونت» و «كريولان». زير فروشگاه فردوسي يك دكه بزرگ بود كه صفحه ميفروخت. من براي نخستين بار در زندگيام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا كه اينكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جايي كه رخت عوض ميكنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد ميبيني. يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو ميخورد. اينكه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم ميدانم اين چيست. فلان چيز است و كم است چون اجراي ادوارد فيليپس است. يك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلانهاي «رضا موتوري» را ميگرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يك فروشگاه صفحه فروشي بود. به بيژن گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه ميخواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من كرد و گفت من را ميشناسي آقاي كيميايي. گفتم معذرت ميخواهم به جا نميآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. يكي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه كه البته اصلا شبيه اين اتفاق نيست. اينكه من موسيقي ميدانم؛ گيتار زدم، پيانو زدم، كوفت و زهرمار و همه اينها كه اينجا ميبينيد را زدم اينها را خودم با خودم زدم. گوشي زدم. هيچوقت نوازنده نبودم. بايد موسيقي را بداني. موسيقي بداني، نوازندگي هم ميداني. آهنگسازي هم ميداني. من موسيقي نميدانستم، ميشناختم. شناختن موسيقي همان است كه اثرها را بشناسي، اجراها را بداني. در آن دوران، خيلي بهتر و بيشتر و دانستهتر شاهين فرهت بود. بعدها شاهين موسيقي خواند و آهنگسازي كرد. اينكه من جايي بروم و موسيقي را بياموزم، اين را نداشتم. تا اينكه بيژن يك پيانو خريد. مادرش برايش خريد. براي اينكه قبول شده بود كلاس دهم، برايش خريد. من ديگر اين پيانو را ول نكردم. بيژن از اينكه يك گيتاري ميزنم و ميگردم و ميگردم و يك آكورد پيدا ميكنم خيلي دوست داشت. اين خيلي برايش مهم بود چون رفيق هم هستيم، حالا يك مطلبي من دارم مينويسم درباره موسيقي او ميگفت كه مسعود دارد يك كار اساسي ميكند راجع به موسيقي. اين اعتبار را دوست داشت و خودش هم خيلي زود به اين اعتبار رسيد. خيلي جان كند، خيلي زحمت كشيد كه اين اعتبار را پيدا كند و الان صاحب آن اعتبار است و به حق هم هست. خب خيليها ميخواهند كه شريك اين اعتبار شوند. شعرهايي كه بيژن سراغش ميرفت- مثلا يك دفعه سراغ لوركا رفتن- از همين حسش ميآمد و بيشتر از اسمهايي كه در ترجمه نوشته، بيشترش خودش بود. يك چندتايي خودش نيست كه اسامي معلوم است. بيژن اين هزار تو را دوست داشت كه برود داخلش از آن طرف بيايد بيرون. از بچگي همين طور بود دوست داشت با مجهولات زياد بيايد بيرون و اين مجهولات را دوست داشت و همانها بودند كه فاصله ميانداخت ميان او و يك آدم عادي يا يك شاعر معمولي. يواش يواش بيژن خودش صاحب اين هزار توي شد. يعني بعد از آن اتفاقي كه او در ذهنش با بورخس داشت، افتاد بعد از اينكه با بايزيد داشت افتاد، اين ملاقاتهاي اين گونهاش با بايزيد يا فرضا حلاج اين ملاقاتها ملاقاتهايي بود نامكشوف و بيژن درپي كشف آنها بود. از دهان بيژن كه دو شعر از حلاج ميشنيدي تاثير حلاج را مييافتي. پدر غزاله هم تاثير خودش را در بيژن گذاشته بود. او از آدمهاي مهم مشهد بود و خانقاه داشت. بعد بيژن رفت خانقاه و يواش يواش رسيد به ابواب و گوشهنشيني. بيژن در اين مطالعات آخرش در بازار عقب كتابهايي افتاده بود كه بيشترشان عربي بودند و من به نظرم ميآيد كه او عقب چيزهايي بود كه من هيچوقت عقب آن چيزها نيستم. من عقب چيزهاي ديگري هستم. هر آن چيزي كه با من نيايد در خيابان، در پيادهرو از من دور ميشود. يك جوري ويتريني نگاهش ميكنم. مثل دكمه سردست، كراوات. زينتي است برايم. آني كه سر و صداي آدم در آن نباشد، مردم درش نباشد، دوست ندارم. يك جور تعهد هم با ما بود و هست همچنان. با بيژن يك خط وسط اين بود. من غزاله عليزاده كه بعدها همسر بيژن شد را نميشناختم ولي هم شاهد عقدش بودم هم طلاقش. طلاق خيلي تلخي هم بود. اما ماجراي ازدواجش با ژاله كاظمي كاملا از طريق من صورت گرفت. ماجرا اين طور بود كه يك روز بيژن به من تلفن كرد و گفت من عاشق شدم، عاشق كسي شدم كه تو ميشناسيش و دست توست. گفتم كيه؟ كه گفت و من هم تلفن كردم به ژاله و ماجرا را برايش تعريف كردم. زماني كه ميخواست با ژاله ازدواج كند من و «شميم بهار» شاهدش بوديم. يعني ما دو نفر بوديم. بعدها گاهگداري موضوعاتشان را حل ميكردم. در ازدواج دومش با ژاله اصلا من فكر نميكردم كه آنقدر ژاله را دوست داشته باشد. شبي كه ژاله فوت شد دو شب بعدش بيژن فهميد تلفن زد به من، واقعا صدايش به سقف ميچسبيد آنقدر بلند گريه ميكرد. آنجا من فهميدم خيلي ژاله را دوست داشت اما نميگفت؛ يعني آنقدر نميگفت. ديگر روزها بود، پاييزها بود، ريسيتال پيانو فلان جا ريسيتال گيتار فلان جا. زندگي اين سمت من هم بخش باريكش با بيژن ميگذشت، بخش ديگرش با احمدرضا احمدي. احمدرضا بيشتر مال من بود، خانههامان با هم فاصلهيي نداشت. پول جيبمان را با هم تقسيم ميكرديم، لالهزار را بيشتر قدم زديم. بيشتر قهر كرديم، بيشتر آشتي كرديم. خواهرهايمان با ما مرد بودند. اما بيژن حالي ديگر داشت. ميان ما يك مهيي بود، يك رنگي بود كه بينام بود، سر به توي هم داشتيم، مگر ميشود اين مه و رنگ را گفت؟ مال زمان خودش بود، من بيمار رفاقت بودم، رفقاي من با هيچ چيزي اندازهگيري نميشدند، اما آن «بودي» كه در بيژن بود «راز» بود، رازي كه دالون سياه يا سفيدي باشد نبود. خيلي از دوستان موسمياش خيال ميكردند و هنوز هم خيال ميكنند پا به اين پيچ در پيچ راز و گمشدگي جادهيي شريف كه مال او بود گذاشتهاند و همين خيلي از آنها را در اين جاده به گمشدگي رساند و خيليها داستانهاي خودشان را ساختند. ما زير چتري زندگي ميكرديم كه مال ما نبود، بر سر ما بود. اول فكر ميكردي از «هشت و نيم» و پازوليني آن ورتر نميآيد. اما كار به رائول والش رسيد، «آقاي آركادين» اورسن ولز تا ارنست لوبيچ و مهمتر از آنها وينست شرمن كه هنوز هم بزرگتر از سينماست. اما نزديك شدن به او كار ميبرد. «كاوافي» انتخاب جوانياش بود ،چزاره پاوزه را دنبال ميكرد، من رمان «پوست» را دوست داشتم كه به نام «ترس جان» بهمن محصص فارسياش كرده بود. ميخواستم از «كورتزيو مالاپاره» بيشتر بدانم و او فارسياش كند. من بايد فيلم ميساختم. سرمايه ميخواست. بيژن خيلي دلش ميخواست كمك كند. با چهل هزار تومان ميشد شانزده گرفت و سي و پنجاش كرد. «جان كاساوتيس» با فيلم سايهها در امريكا نهضت ارزانسازي راه انداخته بود. من بايد فيلم ميساختم. فيلم ساختن سخت بود. با «بيگانه بيا» نشد. فكر ميكنم شايد از بيژن شنيدم، «اين سينما را ادامه بدي تمومي. اول از همه گشنه ميموني» خنديديم. دلم ميخواهد بزنم به شوخي، اما مگر دست خودم است؟ لحظههاي خوشي را به ياد بياورم تا در حسم او را جسد نبينم؟ واژهها فرسوده شدن معاني تازه در واژههاي فرسوده تخريب ميشوند. واژه تخريب شده عشق، رفاقت، ديگر كارايي معنايي ندارد. حيف از رفاقت كه نياز به واژه پيدا ميكند. واژه رفاقت خيلي دور دورتر، بيجان، بيرمقتر از فعل رفاقت است. واژههاي ساييده نه مرگ را ميشناسند نه زندگي را - حتي اين واژههاي ساييده، به خدا كفاف گفتوگوي قاتلها را نميدهد- بايد براي ادبيات امروز، با اين معناهاي تازه از زندگي واژههاي تازه كشت كرد. ادبيات امروز كه زبان ترجمههايش از شولوخف و تولستوي، تا ماريو بارگاس يوسا... يكي است. ادبيات امروز از چوبك تا احمد محمود و بهرام صادقي و همه دست در انبان واژههاي مشترك دارند. ديگر چه جوري ميشود براي رفيق شعرت، تنهاييهات ، جوونيت كه حالا ته ماشين آژانس- نشسته، سكته كرده. شمال. زير يك درخت، پر از مه و بوي برنج روي يك تپه... دفن شده چي را بايد به ياد بياورم؟ اصلا اون كه ته ماشين، رو صندلي عقب سكته كرده، رو اون تپه دفن شده- بيژن الهي نيست- رفيق من- آنجا چه ميكند؟ من بايد ميديدم- ميديدم هم باور نميكردم. به خدا ما چند نفر تابناك هم بوديم. رذالت در ما يك واژه نو باقي ماند مصرف نشد. براي اينكه كم بود. من آنقدر با خودم راحت هستم كه بگويم آن چيزي كه بيژن بود خيلي بحق بود. خيلي دويد كه اين جايگاه را پيدا كند كه دور از دسترس باشد. به هر جهت اگر بخواهم عقيدهام را بگويم تفاوت دارد. من فكر ميكنم براي اينكه از بيژن الهي اطلاعات بگيريد من آدم درستي نيستم. آن كسي كه در آن دوران خيلي رفيقش بود محسن صبا بود. او يك داروخانه در تجريش داشت. محسن را من بعدا شناختم. دوستش داشتم. من و بيژن با محسن در داروخانه خيلي رفيق بوديم. بيرون داروخانه همديگر را نميديديم. يعني اينكه قرار بذاريم جايي و اينها نبود. رابطه من مثل رابطه يك ساله نوريعلا با بيژن هم نبود. ما همه عمر همديگر را ديديم. من اختلافهايي با بيژن داشتم و آن اختلافها، اختلافاتي بود كه اصلا نبايد يك غريبه بشنود چه برسد به اينكه چاپ شود. براي اينكه آنچه با هم داشتيم همه از سر عشق و دوستي بود. من يك چيزهايي را نميپسنديدم، آن هم حتما چيزهايي را در من نميپسنديد. اما خب تنهايي، زمستان، تابستان، پاييز تنها در يك باغ در خانهيي كه نميتواند پايش را بيرون بگذارد. در يك جاي بسته در دنياي خودش از بيرون، يعني اين تهاجمي كه از بيرون به او ميشد اينها برايش كارساز بود. اينها بيشتر او را ساخت تا محسن صبا. براي اينكه آنها فقط بودند كه بگويند بيرون باران ميآيد قدم بزنيم كاوافي بخوانيم. اما جواب آن تنهايي را چه كسي ميدهد؟ اين انتخاب شخصي بيژن نبود، عقيدهاش بود. او ميآمد پهلوي من، منفجر ميشد كه نميدانم با عصرهايم چه كنم. خيلي موجود زيبايي بود بيژن الهي. به طور قطع دروغ نگفت، به طور قطع. به طور قطع بد هيچ كس را نخواست. اينها در او معجزه بود. واقعا اگر او برگزيده بود از اينجاها برگزيده بود. هيچكس از اين آدم كوچكترين بدياي نديد. كوچكترين تلخي نديد حتي آنهايي كه زندگي كرد. يك شاعر به تمام معنا بود. بيژن بدون شعر و نوشتن شاعر بزرگي بود. زندگي او اينگونه بود. عاشق فهميدگي. زندگياش آنجايي بود كه همه اگر 20 هزار پايي ميپرند او در 100 هزار پايي ميپريد و تلاش ميكرد كه به آن پرواز برسد. اتفاقات در او ريشترهاي بالا داشت. يعني هر اتفاقي در او هشت ريشتر بود. هر اتفاقي دانش بود. چقدر از اين كلمه مقتول بدم ميآيد. مقتول بيچاره هم مرده، قاتل هم كشته، ... حقيقت را فهميدن شروع شكنجههاي هولانگيز است. بعضي وقتها حقيقت بهتر است آنطرفتر بايستاد. يك بار گفتم بيژن، جسدهاي شيشهيي را خواندهيي؟ گفت ميخواهم مفصل با تو دربارهاش حرف بزنم. گفت ترجمهها و تحقيقات من به اندازه همه اين اتاق است. گفتم بله ميدانم. گفت قبل از مرگم دارم ميسپارم به تو. بيژن الهي يك اتاق داشت كه همه نوشتههايش در آن اتاق بود. اين را به من گفت و به جهاتي خيليهايش را قبول نكردم. گفت ميدهم به شميم بهار. فكر كنم همين كار را هم كرد. من فقط يك بار توانستم تلفن كنم به بيژن كه همان صدايش بود كه ميگفت «بوقي كه شنيديد پيامي بگذاريد»، نتوانستم حرف بزنم گوشي را گذاشتم و بعد از آن يك دفعه با « سلمي» دخترش صحبت كردم كه گفت من خيلي دلم ميخواهد شما را ببينم. براي اينكه« سلمي» كوچك بود وقتي من ديدمش و بعد از آن رفت پاريس و ازدواج كرد. اينكه ميگويند، مثلا من اخوان و شاملو را آشتي دادم درست است. من رابطه خوبي با آنها داشتم اما نگاه آنها به شعر بيژن را دوست نداشتم. آنها نميتوانستند با شعر بيژن كنار بيايند ولي براي من احترام هر دوشان بجا بود. هم آن احترامشان را داشت با وجاهت و سنگيني زياد، هم بيژن داشت در تنهايي خودش و در اين به اصطلاح مبارزهيي كه پاياپاي نبود. بيژن خودش را اجرا ميكرد. آنها بعد از سالها و بودن و بعد از نيما خودشان را اجرا كردند. روشنفكران ما متاسفانه در برخوردهاي غير از كتاب و شعر و نوشتن و ماجراهاي نوشتاري خودشان رفتارشان با هم خيلي عادي بود يعني مثل مردم عادي. سينما اما دنيايش فرق ميكرد. من ميخواستم در 19 سالگي فيلم بسازم. من با آنها بودم. اما قرار نبود كه يك كاري با هم كنيم. فيلمهاي من را بيژن بيشتر در اكران عمومي ميديد، دفتري جايي هم اگر نشان ميدادم آنجا ميآمد ميديد و يادم است كه «گروهبان» را دوست داشت چند بار هم گفت كه سناريو را بده من ببينم. او خيلي دلش ميخواست در كلاف داستاني كمك كند. نميگفتم نميدهم ولي ميدانستم كه خب مثلا بيژن چه كمكي ميتواند به فرمان بكند؟ اين مربوط ميشود به آريانا فيلم. تو داري ميروي آن داخل هيچكس خبر ندارد كه ميخواهي يك فيلم بسازي كه اصلا مال سينماي آن روز نيست. بعد آنقدر مغروري كه آن ميگويد يك رقص هم بگذاريم داخلش. ميگويي خب! بذار. لطمهيي به فيلم من نميزند. يعني آنقدر مغروري كه برو بابا. حالا آقامنگل را كي بازي كند. ميگويد: جلال. ميگويم خوب است. يعني اينجوري نيست كه ارل هاليمن را انتخاب نميكني براي فيلمت. از بچههاي لي استراسبرگ اوليه است ديگر. در «جدال در اوكي كورال» يا بهترين نقشش در «آخرين قطار گان هيل». يعني انتخاب من كه براي ساخت فيلم آن نيست. همينهاست. چون من به اين فكر نميكنم. من به اين فكر ميكنم كه اين را ميگذارم و تق! براي همين جلال ميآيد. اين طرف هم يك پسري مينشست در مدرسه اسمش پيردوست بود. خب تو هم بيا. يكي هم بود اكبر معززي. آن جور انتخابي كه نداري. بعد نعمت، جلوتر اسفند، قريبيان (فري)، بهروز، احمد اكبري، براندو كه رفت امريكا و ماند. نعمت جاي ديگري بود. نعمت حقيقي اهل دانستن و شعر و سينما به سياق خودش بود. فرامرز و اسفند و احمد اكبري و... از قبيله ديگري بودند كه سياق فهمشان زيبا و عصبي بود. جوهر داشتند. بيژن هم ميان اينها ميگشت. دلداده آنها نبود. بيژن هم در خشم خياباني و فهم آنها از زندگي كه من خيلي دوستشان داشتم جا نميگرفت. احمدرضا هم بر جهاز سوار بود ميرفت تا رسيد به گلهاي كاغذي، پرنده فلزي. بيژن اين اواخر خيلي حال روحي بد داشت. خيلي از عصرهاي خودش ميترسيد. به دليل اينكه من خيلي با او نزديك بودم اصلا نميشود يك چيزهايي را گفت. براي اينكه زندگي به طور قطع صددرصد خصوصي او است. خيلي روزهاي بدي را ميگذراند. از غروب به بعد از ساعت 4 بعدازظهر به بعد واقعا يك مشت رطيل و عقرب در جانش بود تا فرضا بشود 12 و نيمه شب بگذرد تا يواش يواش آرام ميشد. ميآمد پهلوي من در مدرسه. بعد از اينكه بچهها ميرفتند، ميز بيليارد آنجا بود كه بچهها بازي ميكردند و مينشست و سرش گرم بود. مينشست نگاه ميكرد. هيچ كاري نميتوانستم بكنم. در خانهاش خيلي تنها بود. يك عمر در آن خانه زندگي كرده بود. بعد كه اين طرف را ساختند تمام، آخر فكر كن تمام اين طرف را برد ته باغ از آن طرفي شد. چپ و راست شد. اين اواخر عكسهايي كه از او انداختم در آن خانهيي است كه نميخواست خراب كند، منتقل كرد آن طرف. خودش اهل فيلم خريدن نبود. از شميم بهار فيلم ميگرفت كه ببيند. از من هم ميگرفت. يك عده رفقاي جواني هم داشت كه مريدش بودند. من آنها را نميشناختم. آن كساني كه من ميشناختم فيروز ناجي و اسلامپور بود. براي بيژن هم كار خوبي با اسلامپور نكردم. خدا رحمتش كند. بهرام اردبيلي را دوست داشتم، برايم شعري نوشت كه دوستي مشترك آن شعر به من داد. او را هم خدا بيامرزد. ميبيني اين سالها درهم هستند در ذهنم. مدام ميروم عقب ميآيم جلو. چه بگويم خيلي از جاها را نميشود گفت خيلي چيزها، نميشود حرف زد. من از يك چيزي هم ميترسم. از چيزي وحشت دارم و آن اين است كه خدا نكند كه من با اين حرفها و اين مصاحبه چيزي از او كم كرده باشم. آخه من براي رفيقم، عزيزم... چه كاري ميتوانستم بكنم... (گريه) در آن روز عصر هر چه كردم نماند. ميگفت: مسعود از غروب ميترسم. انگار در شنزار روي سنگهاي داغ بدوي. همه كار كردم به خانهام بيايد. برايش ماشين گرفتم اما آمد و زود رفت. پس فردا عصر به يادش بودم. پيش خودم فكر ميكردم نكنه بترسد. رسيدم به مدرسه كه به او تلفن بزنم ديدم يكي از دستيارام ميخواهد چيزي بگويد اما ميترسد. - نه از من- از اينكه دروغ باشد- از اينكه ناخوشي قلب من بالا بزند. اما گفت. تنها شدم. شبها ميافتادم به تلفن زدن. احمدرضا گفت تنها كسي كه بدي نكرد. آيدين عزيزم. آيدين دلداريم داد. آيدين هم پروازهاي تابندهيي به اين نسل دارد. يكي از دوستان جوانش را پيدا كردم. با او حرف ميزدم. از او خواستم يكي، دو تا از عكسهايي كه از بيژن انداختم به من بدهد. گفت چشم. اما... نشد. يكي از آن عكسها را دارم. عزيزم- بيژن- ميخواهم تنها باشم. روزگاري كه چهره شيطان تقلب به خوشگلي ميكند از راز و آن روزها و اين گذشته گفتم و بيژن الهي. هنوز چيزي نگفتم گفتن اينها بلدي ميخواهد. رازها بايد خودشان احترام ميداشتند و راز باقي ميماندند، رازي كه فاش شود لياقت راز بودن ندارد. |
حرکت در سطح
-
من را فرانسوی ببوس
روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
-
این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .
-
گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه میآمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههایش زیر لحاف تکانتکان میخورد
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعهای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.
- من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی
آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر میتواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقهشان یک دنیا خودخواهی، منفعتطلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح میدهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولتهای گوشت سویینی تاد بخورم
- چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک
هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسینبرانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام بهتصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر