"our past remains with us always, like a dream. We can choose not to look at it, but it exists."
Asghar Farhadi
- Los Angeles Times / September 20, 2013
*یکم:
بسیاری از ما ، در بسیاری لحظات، دوره ها ، روزها و سالهایمان ، موقعیتهایی می سازیم از سر باورهایی که ابدی می پنداریمش یا از سرِ "بهناچاری" ،کاهلی یا ندانمکاری، صورتی از"هرچه پیش آید" یا تمایل به خوشباشی های مقطعی و یا حتی وادادگی های روانی مان براثر شکستی، توقفی، لجاجتی با خود ، با دیگران و...
با اینحال آیا این، صرفا همین لحظۀ اکنون است که دارد چیزی ، جایی ،بخشی از بودِ ما در مسیری می راند (که بهتر بود نمی بود؟)؛ یا می شکند (که نمیبایست؟)؛ یا سربر می آورد چونان درختی در تاریکی و سکوت. این لحظه ها ، ساعتها ، روزها آیا عبور می کنند از ما؟ تنها بعدتر است شاید که چیزهای بیشتری دریابیم.
*دوم:
خیلی بعدتر عموما، در می یابیم که رهایی و فراموشی از بسیاری گذشتهها، نامحتمل و گاه غیرممکن بوده است و شاید به همین دلیل است که به آن "گذشته" نام داده ایم. نام داده ایم تا با چنین نامگذاری لاقیدانه ای به خود، به جهان، اعلام کنیم که کار تمام است. پایان یافته و به کلی از هستِ ما، از بود و نمود و متعینات اکنون ما خارج است؛ یا اصلا نبوده خود انگار؛ دستش به ما نمی رسد؛ پس در امانیم و حالا کافیست کف دستهامان را به هم بسابیم و راه را ، سطر را ، از نو بنویسیم. چنین است آیا؟
*سوم:
"فرهادی" تلاش می کند ما را بگذارد روبروی این پرسش که "گذشته" آیا به صرف گذر زمان ، امری گذشته است؟ خود پاسخی روشن نمی دهد. همه ورقهای روی میز را اما سکانس به سکانس بُر می زند تا آرام آرام دریابی که اگر تکلیف جهانت را به وقتش، با آنچه که حالا گذشته می خوانی اش روشن نکرده باشی،سنگهایت را اگر وانکنده باشی، به دقت و وسواسی تمام اگر، دست و جیب و ذهنت را در زمان، در لحظۀ موعود، از خرده ریزهای گذشته نتکانده باشی، او رهایت نمی کند. کِش می دهد خودش را تا تباه کند امروز، اکنون، حالایت را حتی. گذشته ای چنین، بخشی از چهره ات می شود. متبلور در زشتی یا زیبایی امروزت. او که امروزش را به کل متفاوت (یا تو بگو مغایرِ) با دیروزش ساخته یا قصد ساختن داردهم، اگر آن " تکلیف/تکالیف " معهود را روشن نکرده، ناتمام رها کرده باشد، دیگر دنیایی نو هم کمتر تواند ساخت. نمی تواند که بسازد. همۀ امروزش، گاه، تابلوی نئونی است برای اشاره به دیروز . به گذشتۀ در حقیقت زنده اما صرفا رانده شده به تاریکی.
*جهارم:
فرهادی می گوید، با چنان گذشتۀ حل ناشده ای، تکلیف آنچه که آدمها اکنون می سازند -نماد و بارویی بلند یا کوتاه یا هرچه- ،چه خواهد شد؟ و ذره ذره نشان می دهد که همه اینها - به همان تعبیر که بالاتر گفته آمد- تنها انگشتی ست اشاره انگار، به همان "حل ناشده" و صرفا "کنار نهاده شده های" پیشین. چنانکه از احمد تا مارین، از لوسی تا فواد، از سمیر تا همسر در کُما مانده اش و حتی از کارگر غیرقانونی خشک شویی سمیر ، همه گویی در شتابند تا دنیایی نو بسازند،بی آنکه دیروز را نقطه پایانی نهاده باشند؛گیرم یکی با طلاقُ دیگری با ازدواجش، یکی با شورش و عصیان و دیگری با کشتن خویشتن حتی. و همه گویی خو کرده اند به تورم و آماسی که کاهلانه درمانش نکرده اند. عادت به چیزها، به معنای نبودن آنها نیست. بسان دردی هر روزه که در گوشه ای از تن. دردی به سالیان. منتها با بالا گرفتن درد است که کم کم در می یابند که آنچه که فرصتهای بعدی و فعلی را چه بسا تارانده،گریزانده، لغزانده، همان برساخته ای است که خوشباورانه خیال می کردند چون بعدا نامش را گذشته می گذاریم، در ماهیت نیز گذشته و تمام شده است.
*پنجم:
گذشته، آینده و حال،هرگز خطوط ناپیوسته و جزایر پراکنده ای نبوده اند/نیستند که بشود یکی را به نفع و زیان دیگری محو شده پنداشت یا به هم بی ربطشان شمرد. همه اینها در حقیقت،تنها نامگذارهای ساده ای است برای آسان کردن فهم آن خط واحد و پیوسته و تنیده ای که خودِ"ما"ییم. و گذشته فرهادی می گوید تنها آنچه که بر می آید از ما در این راه، روشن کردن نسبت نهایی مان با همه خرده ریزهای جهانی ست که به آن صفت "گذشته" اطلاق می کنیم.این اما نمی تواند که به دیر انجامد؛ پیش از آنکه دیر شود،به وقتش، به گاهش،کنار نهادن تردید و سستی برای واکندن سنگها و حسابهای دیروز پیش از رسیدن به امروز، در زمان خودش ضروریست.
*ششم:
بسیاری از ما شاید این مضمون که فرهادی در "گذشته" کوک می کند را بدیهی بیابیم. شاید هم چنین است. اما بسیاری از آدمها از همین
بدیهی، کمتر به سلامت عبور کرده اند.آنچه که آخرین اثر "فرهادی" با مخاطبش در میان می نهد آن است که در خوشبینانه ترین صورت، گذشتۀ آدمها( درخشان یا ادبار؛ هرچه که هست) اگر به صورت پایانِ باز رها شده باشد، چنانچه نقطه پایانی دایمی ،کامل و بی کم و کاست در سطر انتهایی اش نخورده باشد،یا چیزی از آن در کشوها و قفسه های سهل انگاری و کم فراستی ما باقی مانده باشد، بعدها چونان زنگ ناقوسی می تواند هرلحظه باز رجعت کند و به ناگاه طنین ناخوش اش را بر بام امروز مان بیاویزد:دیــــــــنگ دااااانگـــــــــــ.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر