حرکت در سطح

  • من را فرانسوی ببوس

    روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

    • این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM

      و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .

    • گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی

      غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بی‌حرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه می‌آمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانه‌هایش زیر لحاف تکان‌تکان می‌خورد

    • عدوی تو نیستم من، انکار توام

      ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعه‌ای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.

    • من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی

      آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر می‌تواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقه‌شان یک دنیا خودخواهی، منفعت‌طلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح می‌دهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولت‌های گوشت سویینی تاد بخورم

    • چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک

      هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسین‌برانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام به‌تصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

"بامداد"ِ روشنفکری ما، مسعود نقره‌کار





پرسش‌گری، نقادی، گفتمان‌سازی، آينده‌نگری و جسارت احمد شاملو را به روشنفکر کم‌تائی بَدَل کرد که حضورش نماد انکار ابليس بلاهت شد. روشنفکری که آرمان‌اش تعالی تبار انسان، هَم وغم‌اش عروج انسان و نگرانی‌اش آينده زمين و حرمت بشر بود


kashsh02

به پرسش مجادله برانگيزِ"روشنفکر کيست؟"، هنوز پاسخی روشن و مانع داده نشده است. ده‌ها ويژگی، و بيش از ۳۰ نوع و" تيپ"ِروشنفکر، جايگزين ارائه‌ی تعريفی مانع از اين پديده ‌ی اجتماعی- انسانی شده اند. خردگرای فردگرای‌حقيقت‌جویِ‌لائيک، برابری طلبِ عدالت‌خواهِ صلح دوستِ آزاد انديش و آزاديخواه و...روشنفکرکلاسيک و مدرن و پُست مدرن ولائيک و دينی و فرانسوی و انگليسی ، و روشنفکرعرصه ی عمومی و خصوصی و....همراه با چندين خصيصه و ده ها نوع و تيپ ديگر چنان اسباب اختلاف اهالی فلسفه و فرهنگ و سياست فراهم آورده اند که گاه کار بزرگان به منازعات قلمی و قدمی کشانده اند، تا جائی که بارها "خرد"و"عقل" زير دست و پا لت و پار و له و لورده کرده اند.
سرانجام اما بزرگانی که اهل صلح و صفا يند، مدد گرفته از همان "خرد و عقل"، علی‌الحساب درتعريف از روشنفکربه توافق و صلحی ناپايداردست يافته‌اند، که روشنفکرانسانی ست: اهل پرسش و شک، نقاد و شناسا ، اهل ساختن ايده وگفتمان و آينده نگر.
اگر برای ختم به خير شدن مجادله و منازعه بزرگان چنين تعريفی را بپذيريم، می توانم ادعا کنم و بگويم شادا که پاره‌‌ای ازنسل من افتخار داشته است که لااقل با چند ده تن از اين روشنفکران هم عصر بوده باشد، که به گمان اين کمينه، گُلِ اين چند ده تن احمد شاملو، يا به اعتبار سخن رضا براهنی"هرکول فرهنگی"(۱) ميهنمان بوده است، که با همه‌ی ضعف ها و لغزش‌های اش سروگردنی از ديگران بلند تربود، وهست. احمد شاملو ويژگی های روشنفکری را- با الهام از تعبير ماياکوفسکی، يعنی پذيرفتن «سفارش زمانه"را- در شعر، در پژوهش ، در ژورناليسم و.. و درزندگی و کنش های فرهنگی و سياسی و اجتماعی‌اش ( درکانون نويسندگان ايران و....و نقد و برخورد شجاعانه‌ی قدرت‌های سياسی و مذهبی تا حد انکار ابلها مردان) و... به وضوح نشان داده است، روشنفکری که نخ تسبيحِ همه ی فعاليت های فکری و کرداری اش عشق به انسان و وفاداری به عظمت و فضيلت آدمی بود. روشنفکری اندوهگين ِانسان و دنيای‌اش، اين صدای ماندگار اوست :" .. دنيايی که انسان ناگزير باشد برای اثبات ناچيزترين حقوق خويش، برابر مرگ سرود بخواند، دنيای بسيار زشتی‌ست، دنيای واونه‌ای‌ست با مفاهيم وارونه..."
برای اينکه ادعای بامدادِ روشنفکران بودن ِشاملو مستند و مستدل باشد، بهترين گواه ارائه‌ی گوشه هائی از انديشگی او، آنهم از زبان خودش است، که بی‌هراس از هياهو و دشنام ،"هرجا پيش آمده يا پايش افتاده حرف و عقيده‌اش را با بی‌پروائی تمام مطرح کرده‌است".
اجازه بدهيد خودِ"شاعر آزادی" سخن بگويد، خودی که به قول " عمران صلاحی":
من نديدم در جهان مانند او
شاملو آمد دليلِ شاملو(۲)
يکم
"...." فردوسی آقا؟ فردوسی؟ ای وای! به فرهنگ عزيز و مقدس ملی، به شناسنامه ِملتی چنين و چنان از طرف شخص معلوالحالی که دشمن هر چيز ايرانی است حمله شد!".
...ووقتی قرار نيست معلوم باشد چی مقدس است و چی نيست اتهام "توهين به مقدسات" دريک کلام "پرونده سازی" است. و اين رسم رايج کسانی است که چغلی کردن را از بحث و فحص جدی راحت‌تر يافته‌اند.... فردی که واپسگرا نيست وتنها به آينده می‌نگرد و تمامیِ هم وغمش عروج انسان است، نه فقط به صورت يک وظيفه محول بل به طور کاملا" طبيعی در برابر جزءجزءعناصر ميراث گذشته واکنش نشان می دهد ....من ده‌ها سال است که با بخش عظيمی از ميراث اجتماعی‌مان درگيرم، با فرهنگ توده که همه چيز از زشت و بد و خوب و زيباو درست و نادرست و خرافه و خرد تجربی‌ی ناب در آن به هم تنيده و هيچ کسی هم حق کنار گذاشتن يا کاستن و افزون و دستکاری عناصر آن را ندارد. باوجود اين وقتی در آن برمی‌خورم به فرمايشاتی از قبيل "ترک و حديث دوستی قصه‌ی آب و آتش است "از اين که ناچارم اين "بی‌فرهنگی ضدملی" را ثبت کنم عميقا" متاثر می‌شوم. يا هنگام ثبت جمله‌ی "مگر جهود گيرآوردی؟" هرگز به خود اجازه نمی‌دهم چنان به خونسردی از کنارش بگذرم که ماحصل آن تائيد تلويحی حق تحقير و آزردن اقوام ديگر باشد......حالا برگرديم به "فرهنگ ملی" اين آقايان که مدعی شدند مورد اهانت من قرارگرفته نگاه بکنيم:
در بوستان(باب هشتم) می خوانيم که شخصی، پارسايی را به اين گمان که جهود است پس گردنی ميزند و چون به اشتباه خود پی ميبرد از او عذر ميخواهد.ميدانيد چه جواب ميشنود ؟ مردک در نهايت بزرگواری می فرمايد: "من بدتر از آنم که تو پنداشتی"(من از جهود بد ترم!) يا :خوشوقتم "که آنی که پنداشتی نيستم !" می بينيد؟ درست به همين سادگی، خيلی دلم ميخواهد بدانم اگر استاد سخن از پدر و مادری به قول خودش "جهود"- و به اين ترتيب در تشتک آلودگی بالذاتی که خود او درآن دستی نداشت- متولد شده بود درباب پس گردنی خوردن از مسلمانان چه عقيده ای ابراز می داشت .
البته نفرت استاد فقط شامل حال قوم و قبيله ای موسا کليم الله نمی شود. به طور کلی هرکه از ما نيست به طور مادرزاد دشمن خدا است:
ای کريمی که از خزانه ی غيب
گبر و ترسا وظيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری!
(ضمن مصاحبه تو ذهنم بود که مورد سعدی را با آن چه ادوارد براون آورده مشخص تر کنم که متاسفانه به کلی فراموشم شد.حالا اين کار را انجام می دهم . خلاصه ی حرف براون در مورد سعدی اين است که :
نتيجه ی اخلاقی حکايت اول گلستان اين است که دروغ مصلحت انگيز به از راستی فتنه انگيز.حکايت چهارم در نفی اثر تربيت و گرگ شدن گرگ زاده سخن به ميان می آورد.حکايت هشتم پندی است ملوک را تا به کسانی که از گزندشان در بيم اند رحم و شفقت رواندارند و فوری کلکشان را بکنند.حکايت بيست و دوم يکسره خلاف اخلاق و انسانيت است :
"مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالحی زد .
درويش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه داشت
تا زمانی که ملک را بر آن لشگری خشم آمد و در چاه اش
کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفت تو
کيستی و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت من فلانم و اين
همان سنگ است که فلان گاه بر سر من زدی.گفت چندين
روزگار کجا بودی؟ گفت از جاهت می انديشيدم اکنون که
در چاه ات ديدم، فرصت غنيمت شمردم." )
در مثنوی به "مرد هوشمند" توصيه می شود که اگر به ماری و مردی از خاک پاک قزوين برخوردی "مار را بگذار و قزوينی بکش"-، جای استادان ديگرمان علی اکبر دهخدا و محمد قزوينی خالی است که نظرشان را در باره ی مار بپرسم ! ...
در شاهنامه که زن و اژدها "هر دو ناپاک " به قلم می روند و لايق فرو رفتن در خاک شمرده ميشوند و هر سگی به صد راس زن و آن هم نه هر زن از خدا بی خبر بلکه به طور دقيق به صد زن "پارسا" ترجيح داده می شود حکم فقه اللغوی در باره ی زن به اين شرح شرف صدور می يابد که اگر کتک زدن او کاری مکروه بود، فی الواقع : مر او را "مزن" نام بودی نه "زن"! البته موارد اين بد آموزی ها يکی و دو تا نيست، من اين جا به ذکر يکی دو مورد اکتفا کرده ام .
آيا به راستی چنين اعتقاداتی شايستگی نام فرهنگ ملی ما را دارد ..؟، اگر کسی با اين نکته ها برخورد انتقادی کند معنی کارش اين می شود که به فرهنگ ملی حمله کرده يا با آن به خصومت برخاسته است؟ چراهيچ کس با فرزانه ای چون حافظ که به کلی از اين جور کج انديشی ها مبراست چنين برخوردهايی نميکند؟
.... چرا ما مردم درهمه چيز به چشم تابو نگاه می‌کنيم ؟ چرا تصور می‌کنيم همه چيز به بهترين نحو ممکن در گذشته‌های دور گفته شده، همه دستورالعمل‌های زندگی همان چيزهائی است که ازهزارسال پيش به صورت غيرقابل تغييری در کتاب‌ها ثبت کرده‌اند؟ چرا ما مردم هرازچندی به خانه تکانی ذهنی نمی‌پردازيم؟ چرا ازبه موزه سپردن عقايدعهد بوقی‌مان وحشت می‌کنيم؟ چرا هيچ وقت به لزوم يک انقلاب فرهنگی يا دست کم يک وارسی جدی در باورها و خوانده‌ها وشنيده هامان پی‌نمی‌بريم؟..."(۳)
دوم
"....جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه‏ می‏زييد و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما اين ‏نسل پوياتر و پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما دررؤيای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما اين ‏نسل، راست درميدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در اين ‏است. چنان‏که پيش ‏از اين ‏گفتم: در مراتب‏ تربيتی‏ ‏ما چيزی نفرت‏انگيزتر از به‏ خود پرداختن و از خود سخن ‏گفتن ‏نيست و شرم‏ بر من ‏باد که ‏گرفتار چنين‏ موردی‏ شده‏ام و علی‏رغم ‏آگاهی ‏از زشتی‏ اين‏ کار بسيار از خود سخن ‏گفتم. بزرگان ‏ما گفته‏اند جريمه‏ی ‏از خود گفتن خاموشی ‏گزيدن است. ..." (۴)
"....من بعد از بيست و هشت مرداد رسما وارد حزب توده شدم، ولی اين ورود به حزب توده دو ماه بيشتر نپيماييد، برای اينکه من بلافاصله دستگير شدم و بلافاصله در زندان برخوردم به اين موضوع که حزب چه آشغال دانی عجيب و غريبيست.
من که به مسئول بند يک زندان شماره يک گفتم حتی استعفای رسمی هم نميدهم.
برای اينکه اگر استعفانامه بنويسم، خودم را کثيف کرده ام همين طوری ول تان ميکنم و اين جوری از آن حزب آمدم بيرون...."(۵)
" ... حتی شخصيت آن مردک عوضی ، استالين، که به عقيده امروز من، يکی از بزرگترين جنايتکارهای تاريخ بود، برای اينکه يکی از راه حل معضل زندگی توده‌ها ی مردم را که می توانست سوسياليزم باشد و می تواند هم باشد ، و به عقيده من هست هم، يعنی اين تنها مورد را هم فدای قدرت طلبی ديوانه وار خودش کرد، ما که اين را نمی دانستيم، و تازه به دليل پائين بودن سطح فرهنگ و نداشتن تجربه و کمبود تعقل ، شخصيت پرست هم که بوديم و..."(۶)
"....انگل‌ها به جهل و تعصب توده دامن می‌زنند. فاشيسمی جانشين فاشيسمی ديگر می‌شود که قالبش يکی است، شکلش يکی است، عملکردش يکی است. چماق و تپانچه‌اش يکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانه‌هايش فرق می‌کند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغييراتی بنيادی را نويد داده ولی در نهايت امر حاصلی جز اين به بار نيامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشيند يا سفاکی تازه جانشين سفاکی پيشين شود. هر فردی که حس کند از آن «اميدواری سفيهانه به بهانه‌ی تغييرات بنيادی» کلاه بوقی گشادی برای سرش ساخته بوده‌اند می‌تواند به حافظهٔ مشترک توده‌ها رجوع کند و برای بيان نهايت سرخوردگی خود اين کنايه را بيرون بکشد…..."(۷)
"....‎ شعر من سياسی نيست. آيا نشسته‎ام و شعر سياسی سروده‎ام‎؟ بايد بگويم به‎هيچ‎وجه، چرا که اولاﹰ"من علاقه‎ای نداشته‎ام به اينکه شعر را وسيله‎ای قرار بدهم برای آنکه خودم را در جامعه جا کنم. کارخانه شعرسازی هم ندارم که از طريق دفتر بازاريابی تحقيق کنم ببينم مردم خواستار چه‎جور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم... درحالی که شعر در اين وطن سنتی است در ‌‌‌نهايت عميق و با ريشه‎هايی در ‌‌‌نهايت گستردگی... خيال می‌‎کنم اين مشکل [سياسی دانستن يا سياسی خواستن شعر] زاييده‌‌‌ همان تخم لقی باشد که بيست‎ـ سی سال پيش برای اولين‎بار جوجه تئوريسين‎های حزب توده، که گاو را تنها از روی شاخش می‌‎توانند از خر تميز بدهند، تو دهن خلايق شکستند. آمدند و گفتند هنر بايد «مردمی» باشد، و هنر را بايد «توده‎ها» درک کنند. مطلب را از روی کتاب يادگرفتن و آيه‎های استالين مرحوم و آژان فرهنگی‎اش (آ. ‎ژدانف) را کورکورانه قره‎قره کردن، گرفتاری‎اش همين چيزهاست...» (۸)
".....من در مورد شعر کلمه سياسی را به‎کار نمی‌‎برم. کوششی را هم که می‌‎کنند تا شعر از آرمان‎گرايی منحرف شود می‌‎بينم‎... می‌‎توانم بگويم آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نيست، و آنان که خلاف اين را تبليغ می‌‎کنند بهتر است ابتدا ثابت کنند پشت شعار مضحک‎شان شيله‎پيله‎ای پنهان نکرده‎اند. همين که سعی می‌‎کنند آرمان انسانی صورتی از جهت‎گيری‎های سياسی وانمود شود، به نظر من خبث طينتی را نشان می‌‎دهد.». (۹)
سوم
…" آن اوايل هم که بعضی از ما شاعران امروز، دست به نوشتن شعرهای بی وزن و قافيه زديم؛ عده ای از فضلا، که از هر جور نوآوری وحشت داشتند و طبعا اين شيوه ی شعر نوشتن را قبول نمی کردند، به عنوان بزرگترين دليل بر مسخره بودن ما و کار ما همين موضوع را مطرح می کردند. يعنی می گفتند: " اين ها که شما جوان ها می نويسيد؛ اصلا شعر نيست." می پرسيديم: "آخر دليلش؟" می خنديدند، يا بهتر گفته باشم، ريشخندمان می کردند و می گفتند:"شما آنقدر بی سواد و بی شعوريد که نمی فهميد اين که نوشته ايد نثر است " و به اين ترتيب اشکال کار روشن می شد. فضلا شعر را از ادبيات تميز نمی دادند! در نظر آنها هر رطب و يابسی که وزن و قافيه داشت شعر بود و هر سخن عا ری از وزن و قافيه، نثر. اما تلاش شاعران معاصر در اين نيم قرن اخير، سرانجام توانست اين برداشت نادرست را تغيير بدهد؛ و امروز دست کم بخش عمده ای از مردم شعر و ادبيات را تميز می دهند. اگر چه تعريف دقيقی از شعر در دست ندارند؛ به تجربه در يافته اند که تعريف شمس قيس رازی از شعر تعريف پرتی ست و به رغم او کلام ممکن است "موزون و متساوی" نباشد و حروف آخرين آن هم به يکديگر نماند و با اين همه شعر باشد.امروز خواننده ی شعر می داند که وجه امتياز شعر از ادبيات تنها و تنها منطق شاعرانه است، نه وزن و قافيه و صنعت های کلامی "….. (۱۰)
".... می توان سخنی پيش آورد که بدون استعانت وزن و سجع، شعری باشد بس جاندار و عميق. من مطلقا به وزن به مثابه يک چيز ذاتی و لازم يا يک وجه امتياز شعر اعتقاد ندارم؛ بلکه معتقدم التزام وزن، ذهن شاعر را منحرف می کند چون وزن فقط مقادير معدودی از کلمات را در خود راه می دهد و بسياری از کلمات ديگر را پشت در می گذارد؛ در صورتی که ممکن است درست همين کلماتی که در اين وزن راه نيافته، در شمار تداعی های درست در مسير خلاقيت ذهن شاعر بوده باشد..."(۱۱)
"......کلماتی ‏هست ‏که ظاهرا از هر سو نگاه ‏کنيم زيباست... کلماتی ‏چون بزرگ‏ترين‏ شاعر، تجليل ‏شدن، محبوبيت، و جز اين‏ها… اما يک‏ بار ديگر سر برگردانيد و اين ‏بار از منظری‏ که ‏ما ايستاده‏ايم به ‏اين‏ها نگاه ‏کنيد: پروار بودن ‏آهو را از چشم ‏خود آن‏ حيوان ‏هم ‏ببينيد و مفهوم ‏زيبائی ‏پر و بال يا آواز مرغ‏ خوش‏خوان را از ديد پرنده‏ای هم که ‏صياد، هرسحر با دام و قفس‏هايش در دشت يا کشتزار پيرامون ده به جست‏وجويش می‏رود بسنجيد… ما در شرايطی ‏هستيم که گاه‏گاه اين ‏کلمات تنها با مفاهيم ‏دردناکی چون قربانی ‏شدن و در خون ‏خويش ‏غوطه‏زدن مترادف است . اين‏جا جلاد زندان فرياد می‏زند: کجاست ‏آن‏ شاعر تيره‏بخت که درسياه‏چال هم به ‏ستايش آزادی شعرمی‏سرايد؟ و آن‏گاه ‏لبان شاعر را به‏ جوال‏دوز و نخ‏قند می‏دوزد و چون از اين ‏کار طرفی‏ برنمی‏بندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا برای ‏هميشه خاموش‏اش ‏می‏کند. نام ‏بردن از اين شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال ‏آن‏که امثال او درخاطره‏ی ‏مافراوان ‏است؟ ـ پنجاه ‏سال‏ پيش ‏از اين، نيما که ‏استاد و پير ما بود گفت: «آن ‏که ‏در هنر دست به ‏کاری‏ تازه می‏زند می‏بايد مقامی چون‏ مقام شهادترا بپذيرد. منظور او از بيان ‏اين ‏نکته چيزی ‏جز اين ‏نبود که ‏اگر شاعر طرحی‏ تازه ‏که تا آن ‏زمان هنوز سابقه‏ی اجتماعی‏ چندانی ‏نداشت در نيفکند و شعر را که ‏تا آن ‏زمان بيش‏ترغمنامه‏ی فردی عاشقانه بود همچون‏ سلاحی در مبارزه ‏برای بهروزی انسان به ‏دست ‏نگيرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده ‏است ...."(۱۲)
چهارم
".... روشنفکری حرفه نيست. آرمان روشنفکر لزوما" آرمانی انسانی ست. خطی است که روشنفکران مردمی را در اين سو قرار می‌دهد و روشنفکران خودفروخته يا کرايه‌ای را در آن سو. اينشتن و کيسينجر را مثل بزنيم. دو روشنفکر اصيل يهودی ، گيرم در دو سوی خط. يکی عاشق‌وار نگران انسان و يکی روسپی‌وار در بستر ابليس ، يکی نگران آينده‌ی زمين و حرمت بشر و يکی خواهان بی‌رحم حاکميت قوم خود به بهای نابودی همه آن ديگران...."(۱۳)
"....اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ايستاده‌ايم. بادنماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گريبان کشيد تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت روشنفکران ، پناه امن جستن را تجويز نمی‌کند. هر فريادی آگاه کننده است ، پس از حنجره‌های خونين خويش فرياد خواهيم کشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم کرد.... "(۱۴)
"..... می‌‎خواهم بگويم تا آن‎زمان که جهل هست، فقر نيز هست، و تا فقر برجاست جهالت نيز باقی است... اشاعه دانش و ارتقای فرهنگ برای آزادی بخشيدن به انسان‎ها دست‎کم برای ما که علی‎رغم سوز دل‎مان از مصايب بهره‎کشی و ظلم جهانی، و علی‎رغم دوری‎مان از امکانات، هنوز می‌‎تواند اميدی باشد به فردائی»(۱۵)
....."من خويشاوند نزديک هر انسانی هستم که خنجری در آستين پنهان نمی‌کند. نه ابرو درهم می‌کشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سايه‌بان ديگران است، نه ايرانی را به غير ايرانی ترجيح می دهم، نه انيرانی را به ايرانی، من يک لربلوچ کرد فارس ,يک فارسی زبان ترک، يک افريقايی اروپايی استراليايی امريکايی آسيايی، يک سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشگلی ندارم بلکه بدون حضورديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم ميان انسان های ديگربر سياره ی مقدس زمين که بدون ديگران معنايی ندارم..."(۱۶) 




ــــــــــــ
منابع:
۱-هرکول فرهنگی صفتی ست که آقای رضا براهنی به وقت نوشتن در باره ی کتاب کوچه به احمد شاملو داده و او را با ابوريحان بيرونی مقايسه کرده است و از جنم پيغمبران عهد عتيق همچون هومر و....دانسته است و.....( رضا براهنی ، ديباچه احمد شاملو،" صد پا به گرد آن پا نمی رسد"، شهروند تورنتو، شماره ۳۵۱، ۲۱ فروردين ۱۳۷۷)
۲-عمران صلاحی، اخرين ديدار،سال ۱۳۷۹/ تهران(چنين گويد بامداد شاعر، انتشارات آرش، سوئد، سال۲۰۰۰)
۳-آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نيست، آدينه، مرداد سال ۱۳۷۱، شماره ۷۲
(گفت‌و‌گوی فرج سرکوهی با شاملو، آدينه، مرداد ۱۳۷۱، شماره ۷۲/ چاپ تازه: به کوشش مجابی، جواد، شناخت‏نامه احمد شاملو، تهران، نشر قطره، ۱۳۷۷) . و نگاه کنيد به جوابيه شاملو در رابطه با جنجال ها ئی که در باره اطهار نظروی در باره فردوسی و شاهنامه بر پا شد، در مقدمه " مفاهيم رند و رندی در غزل حافظ، انتشارات زمانه.
۴-بخشی از يک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه‌ کننده: ماريا پرسون، سوئد
http://bofekor.wordpress.com/%DA
۵-زمانه، شماره نخست، مهرماه ۱۳۷۰، اکتر۱۹۹۱/ سن خوزه ،امريکا
۶-منبع شماره ۵
۷-مصاحبه‌ی مسعود بهنود سردبير مجله‌ی «تهران مصور» با شاملو- ارديبهشت ۱۳۵۸[۳]
۸-احمد شاملو ، شاعرشبانه‌ها و عاشقانه ها، به کوشش و گردآوری بهروز صاحب اختياری و احمد رضا باقرزاده، تهران، انتشارات هيرمند، سال ۱۳۸۱
۹-۱۰ و ۱۱ منبع شماره ۸
۱۲- بخشی از يک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه‌ کننده: ماريا پرسون، سوئد
۱۳- آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نيست، آدينه، مرداد سال ۱۳۷۱، شماره ۷۲
۱۴- احمد شاملو، کتاب جمعه، تهران، ۴ مرداد سال ١٣٥٨، شماره ۱
۱۵- و ۱۶- هدف شعر تغيير بنيادی جهان است/ احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

پادکست سه پنج