حرکت در سطح

  • من را فرانسوی ببوس

    روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

    • این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM

      و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .

    • گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی

      غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بی‌حرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه می‌آمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانه‌هایش زیر لحاف تکان‌تکان می‌خورد

    • عدوی تو نیستم من، انکار توام

      ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعه‌ای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.

    • من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی

      آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر می‌تواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقه‌شان یک دنیا خودخواهی، منفعت‌طلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح می‌دهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولت‌های گوشت سویینی تاد بخورم

    • چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک

      هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسین‌برانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام به‌تصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

از درج اشتباه يك خبر در "شرق" تا همراهي "مردم" براي جان يك نفر(اندر خبر اعدام کودک 8 ساله!)

 
 
مریم قربانی فر:اشتباه سهوی در روزنامه شرق حالا آرام آرام دارد گویا ابعاد بحرانی پیدا می کند.صابر جوان 23 ساله ایی است که در 15 سالگی به اشتباه و سهوی مرتکب قتل شده است و اکنون اولیای دم برای رضایت تقاضای 500 میلیون تومان کرده اند که تا کنون حدود 350 میلیون تومان از این مبلغ تهیه شده است که لازم به ذکر است بخش زیاد این مبلغ هم از طریق صندوق قوه قضاییه تهیه شده و تلاش ها برای تهیه الباقی این مبلغ ادامه دارد.صابر تا کنون 8 سال از عمر خود را پشت میله ها سپری کرده است و اکنون همه امیدوار هستیم با تلاش و پیگیری هم میهنان و مردم خیر، آزادی را به این جوان،که 8 سال از زندگیش را به خاطر یک اشتباه گذرانده هدیه شود ؛ و اما مشکل از آنجا شروع شد که در تنظیم خبر روزنامه شرق به جای اشاره به 8 سال زندان این جوان سن وی را 8 ساله عنوان کرده اند.
اعدام کودکان و اصلآ نفس اعدام به خودی خود اشتباه است، این که انسان زیر 18 سال کودک محسوب می شود و با توجه به کنوانسیون حقوق کودک که ایران نیز به آن پیوسته است نباید این کودکان اعدام شوند ( و یا حتی خیلی بیشتر این که مجازات اعدام باید از قانون حذف شود ) بحثی جداست اما این گونه رفتار کردن خبرگزاری ها با این خبر که با یک جستجوی بسیار ساده متوجه اشتباه سهوی روزنامه شرق می شدند اما به جای این کار شروع به شانتاژ بیشتر کرده اند که حتی می تواند منجر به برخورد با روزنامه شرق شود بحثی است جدا که باید بیشتر به آن پرداخته شود .

آیا بسیاری از خبرگذاری ها یا حتی نهادها نباید در باب این خبر تحقیق می کردند و آیا نفس مخالفت این گروهها با این گونه حکم ها باعث می شود که این خبر اشتباه این گونه تکثیر شود ؟
پی نوشت : روزنامه شرق در صفحه آخر روز پنجشنبه خود در یک اشتباه صابر را پسری 8 ساله عنوان کرد . این خبر بیشتر به اجرای تئاتر « احساس آبی مرگ » می پرداخت که برای کمک به تهیه دیه صابر بوده است و نتیجه این شد که خبر بسیار کوتاه روزنامه شرق موجی در خبرگذاری ها به راه انداخت مبنی بر اینکه پسری 8 ساله قرار است اعدام شود .
............ 
احتمالاً تا حالا باید درباره‌ی نمایش «احساس آبی مرگ» شنیده باشید. نمایش مذکور هر شب حوالی ساعت 9 در سالن اصلی فرهنگسرای ارسباران روی صحنه می‌رود. موضوع نمایش مشخصاً راجع به اعدام کودکان زیر 18 سالی است که مرتکب قتل غیرعمد شده‌‌اند. فارغ از موضوعش که با یک مسئله‌ی اجتماعیِ حساس و دامنگیر سروکار دارد و از این حیث مطمئناً نقش راهگشایی در واداشتن مردم به حساس‌شدن و فکرکردن به اعدام کودکان زیر 18 سال ایفا می‌کند، درآمد اجرای جمعه‌شبِ «احساس آبی مرگ» قرار است صَرفِ پرداخت دیه‌ی 500 میلیونی «صابر شربتی» شود. او متولد 1369 است و در 15 سالگی در یک درگیری خیابانی و برای دفاع از خود مرتکب قتل ناخواسته شده است. صابر 8 سال گذشته را در کانون اصلاح و ترتیب گذرانده است. حُکم اعدامش اما قرار است به اویل هفته‌ی آینده اجرا شود. از دیه‌ی 500 میلیونی‌ای که خانواده‌ی متوفی طلب کرده‌‌اند چیزی حدود 330 میلیون آن تا امروز جور شده‌ است. گویا برای جورکردن کل مبلغ فقط تا جمعه‌شب فرصت هست. با این تفاصیل، اجرای جمعه‌شبِ «احساس آبی مرگ» فرصت مغتنمی است تا در اقدامی جمعی و هماهنگ مبلغ باقیمانده را هرطور شده جور کنیم. قرار است بلیط‌های نمایش به صورت «همت عالی» فروخته شود، یعنی هرکس به هر مبلغی که در توانش بود بلیط‌ها را بخرد. با این حال سالن اصلی فرهنگسرا 200 صندلی بیشتر ندارد، بنابراین به احتمال زیاد خیلی‌ها موفق نخواهند شد نمایش را ببینند. این اما اهمیت چندانی ندارد. مهم مشارکت در این کنش همکارانه‌ی مدنی است. جدا از این، نمایش در شب‌های بعد هم همچنان اجرا خواهد شد. می‌توانید با بلیطی که جمعه‌شب می‌خرید نمایش را در شب‌های دیگر ببینید. بعید می‌دانم راجع به اهمیت و دلالت این اقدام مدنی لازم باشد چیز زیادی بگوییم: مشارکت در چنین اقدامی در واقع هم نقد رویه‌ی نظام قضایی و خشونت دولتی است و هم قسمی فراخوان مدنیِ مردم برای متحدشدن بر سر مسئله‌ای مشخص و ملموس. مخالفت اجتماعی با مسئله‌ی اعدام صدای رسایی در جامعه‌ی مدنی ایران ندارد و بر گرد آن هیچ کنش جمعیِ سازمان‌یافته‌ای شکل نگرفته و اساساً خودِ مسئله‌ی اعدام هنوز به یک مسئله‌ی اجتماعی بدل نشده است. حرکتی که دوستانِ درگیر در تجربه‌ی «احساس آبی مرگ» آغاز کرده‌اند میانجی خوبی است برای همکاری‌کردنِ مردم بر سر مسئله‌ی مخالفت با اعدام، مخالفتی که سر آن دارد تا ماشین دولتی مرگ را – ماشینی که البته همیشه از خودِ جامعه و فرهنگ و اسطوره نیرو می‌گیرد – به اتکای سازماندهی جمعیِ مردم متوقف کند. همه‌ی اینها اما در قیاس با نجات جانِ صابر شربتی و دیگرانِ بسیاری چون او حُکم حاشیه را دارد

گفتگوی خبرنگار روزنامه همشهری با صابر به تاریخ 16 فروردین 1389
زندگي، عاشقي و کابوس‌دار؛گفتگو با محکوم به اعدام 19 ساله




صابر نه شب‌ها خواب دارد و نه صبح‌ها آرام بلند می‌شود.
چارپایه از زیر پایش کشیده می شود. طناب دار حلقش را می فشارد و او مثل عروسک خیمه شب بازی رقصانی که فقط یک طناب مرئی دارد، با صدای خرخریی خفه، تند تند پاهایش را در هوا تکان می دهد و کمتر از چند ثانیه بعد، طوری که انگار قیچی بزرگی همه نخ های نامرئی تنش را همزمان بریده باشد بی حرکت می شود.

به گزارش «فردا» به نقل از همشهری ماه، صابر ، شب ها با این خیال می خوابد و صبح ها از وحشت آمدن آدم هایی که قرار است به اتاق قرنطینه پیش از اعدام منتقلش کنند، از خواب می پرد.

او از 15 سالگی - که در نزاعی خیابانی، ناخواسته مسبب مرگ مردی شد - چشم انتظار دار است . حکم اعدامش تائید شده است و در 16 سالگی از کانون اصلاح و تربیت به زندان رجایی شهر کرج فرستاده شده و بیش از 3 سال است که در سلولی با مساحتی کمتر از 6 متر مربع زندگی می کند تا به سن قانونی مردن برسد و شاید به همین خاطر، وقتی گفتم می خواهم به مناسبت نوروز با او گفتگویی داشته باشم ، تلخ لبخند زد و تکرار کرد: «نوروز؟... اینجا؟...»

ما در این گفتگو با صابر شربتی از زندگی و عاشقی و دار حرف زده‌ایم و نمی دانیم وقتی شما آن را می خوانید حکم اعدامش اجرا شده است یا ... این حرف ها شاید آخرین یادگاری های صابر برای مادرش در بهشهر باشد که هر بار برای گرفتن عکس های قدیمی صابر با او تماس گرفتیم گریست و بین گریه‌هایش قسممان می‌داد که آیا از اعدام پسرش خبری داریم؟

صابر! تا حالا خواب دیدی اعدام بشی؟
خواب ؟! چی بگم؟! خواب می بینم ولی فراموش می کنم. انگاری آلزایمر گرفتم. هی فکر و خیال می کنم . تو همون فکر می خوابم، تو همون خواب، می پرم. نمی دونم خواب چی می بینم که می پرم . یک بار هم رفتم واسه اعدام ولی نام پدرم توی پرونده‌ام اشکال داشت ، برگشت خورد که رفع اشکال بشه.

چند بار مجبور شدی صحنه قتل رو بازسازی کنی؟
هیچ بار .

معمولا یادش می افتی ؟
آره ، خیلی.

وقتی یادش می افتی « ای کاش» داره؟
می شه که نداشته باشه؟!

چند ساله که در زندان هستی؟
4 سال و چند ماهه. 18 فروردین این سالی که می یاد 19 سالگیم تموم می شه.

اون روز چه اتفاقی افتاد؟
حوالی 6-5 غروب 27 مرداد سال 84، آفتاب رفته بود . من و پسر عموم که اون موقع سرباز بود می رفتیم پاکدشت ،خونه خواهرش. توی راه سوار یک پیکان سفید شدیم و پسرعموم و راننده سر موضع ساده ای با هم جر و بحث کردند.

موضوع ساده، چه طور تبدیل به دعوا شد؟
پسر عموم گفت« صدای ضبط رو کم کنید ما می خواهیم صحبت کنیم.»اون ها گفتند«ما می خواهیم بلند گوش کنیم مشکلی دارید؟» سر همین قضیه دعوا شد.

دعواچه طورتبدیل به قتل شد؟
راننده با قفل فرمون از در پیاده شد. اومد طرفم . درگیر شد. من به پشت کف آسفالت خیابان بودم. کتک می خوردم . بعد با چاقو زدمش. کیف مدرسه ام رو برداشتم که فرار کنم....

مگر مدرسه می رفتی؟
نه. مدرسه نمی رفتم اما کیف مدرسه داشتم. 9 ساله که بودم پدرم فوت کرد. درسم از پایه خراب شد. تا راهنمایی بیشتر نخوندم. یک سال می شد که ترک تحصیل کرده بودم. توی تراشکاری کار می کردم.

تو از صحنه قتل ، فرار کردی؟
خواستم فرار کنم. مردم ریختند سرم، کتکم زدند. گفتند«مرد!» گفتند«قصد قبلی داشتی.» گفتم «اتفاق بود.»

راننده 30 ساله و درشت هیکل بود و تو 15 ساله و احتمالا ریز جثه بودی، چه طور ضربه چاقوت باعث فوتش شد؟
نمی دانم. قاضی گفت «واسش چاقو پرت می کردی .روی دستش جای چاقو بود.» اما من 5 ساله که می گم« دستش رو نزدم.» یکی از قاضی هام فقط پرسید « تو مقتول رو زدی یا نزدی؟» گفتم :« زدم .ولی فقط یکی توی پهلوش» اون ها 4 نفر بودند، ما 2 نفر. به قاضی گفتم «چرا از بقیه اون ها که با راننده بودند چیزی نمی پرسی؟»

بعد از این که مردم گرفتندت چی شد؟
ترسیده بودم. با چشم بند و پابند منتقلم کردند بازداشتگاه. از مچ دستهام آویزونم کردند. هرچند ساعت یه بار کتکم می زدند. ببین! هنوز جای دستبند روی مچ دستم هست. بعدها بازپرس که زخم دستم رو دید ناراحت شد . گفت « این چیه؟!» مامور گفت « بگو توی دعوا زدند. »

اگر با خودت چاقو نداشتی، شاید این اتفاق نمی افتاد. چرا چاقو حمل می کردی؟
جو محله ناامن بود، نمی شد چاقو نداشته باشی. سنم هم کم بود، مجبور بودم از خودم دفاع کنم. چاقو قیافه قشنگی داشت، اصلا به خاطر قیافه اش خریده بودمش.

قبل از این اتفاق، باز هم دعوا کرده بودی؟
آره اما نه با چاقو.

چاقو داشتی و استفاده نکردی؟
نه. اون وقت ها چاقو نداشتم.

بعد از این حادثه تو به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدی و باید تا 18 سالگی اونجا می موندی پس چرا 16 سالگی به زندان رجایی شهر کرج رفتی؟
خودم نامه نوشتم که بیام اینجا . یکی دوبار هم شلوغ کردم که مجاب شان کنم. نمی خواستم شاکیم احساس کنه توی کانون بهم خوش می گذره. کانون مثل زندان نبود.

کانون چه جور جایی بود؟
شبیه پارک بود. حدود 15-10 نفر از 250 نفری که توی کانون بودند جرم شان قتل بود . اما بیشترشان آزاد شدند یا شاکی رضایت داد یا تبرئه شدند.

زندان رجایی شهر چه جور جائیه ؟
زندان بزرگیه ، درهای آهنی داره با 5 تا اندرزگاه که هرکدوم سه تا سالن دارند. طول و عرض سلول من و هم سلولیم دو سه قدم بیشتر نیست. یه پنجره اریب خیلی کوچک هم داریم که آسمان از اون پیداست . ما لباس مخصوص زندان نداریم.

زندان رجایی شهر جای مجرمان زیادی خطرناکه، ساعت های تو اونجا چه طور می گذرند؟
مدرسه رو دوباره شروع کردم. الان سوم راهنمایی هستم.

پس احتمالا سال آینده دبیرستان می ری؟
اگر کارم درست بشه می رم بیرون، درسم رو ادامه می دم اما اگر درست نشه که.....

بجز مدرسه رفتن ، وقتت در زندان چه طور پر می شه؟
با نماز و قلاب بافی و حرف زدن با بقیه زندانی ها.

در زندان هم عیدها ، سفره نوروز پهن می شه؟
عید اینجا عادیه . سفره هفت سین اینجا پهن نمی شه . از سفره هفت سین ، سیرهست اما سمنو نیست. بعضی ها سبزه هم می یارن. گاهی وقت ها خانواده های زندانی ها یه چیزهایی براشون می یارن اما سفره ای نداریم .فیلم ها رو باور نکن. اینجا خبری نیست. سال که تحویل می شه بعضی از زندانی ها با هم دست می دهند، بعضی ها هم حوصله این کارها رو ندارند. توی کانون اصلاح و تربیت که بودیم سفره هفت سین می چیدند.

تو به معجزه اعتقاد داری؟
آره .

تا حالا چند تا معجزه دیدی؟
فقط یکی. توی مشهد یه فلج شفا گرفت.

فرض کن درباره توهم معجزه ای اتفاق بیفته و خانواده مقتول از قصاصت بگذرند. چه طوری زندگی رو شروع می کنی ؟
درست.

درست یعنی چی ؟
یعنی بر می گردم سرکار تراشکاری. پی دعوا نمی رم.

فکر می کنی اون ها تو رو ببخشند ؟
نمی دونم.

اگر تو جای خانواده مقتول بودی از قاتل می گذشتی؟
نمی تونم خودم رو جای اون ها فرض کنم . خیلی سخته.

اگر تو پسری داشتی که به همین ترتیب در درگیری به قتل می رسید، قاتل رو می بخشیدی ؟
کار من با قصد قبلی نبود. من نمی خواستم از چاقو استفاده کنم. من نمی خواستم کسی رو بکشم . فقط یه اتفاق بود که بدبختم کرد. اگر اون قاتل هم در همین شرایط بود می بخشیدمش.

تا حالا برای آزادیت نذر کردی؟
نه . نذر آزادی نکردم.

چرا ؟
(سکوت)

اگر آزاد می شدی، اول کجا می رفتی؟
کربلا. نمی رفتم خونه خودمون . می رفتم خونه خواهرم که برم کربلا.

چند تا خواهر و برادر داری؟
من تک پسرم با 4 تا خواهر که 2 تاشون از من کوچکترند. مادرم هر ماه می یاد دیدنم. خواهرهام هم هر یکی دو ماه یکبار سر می زنند.

از دنیای بیرون از زندان از همه بیشتر دلت واسه چی تنگ شده ؟
هیچی اون بیرون ندیدم . دلم واسه هیچی تنگ نشده فقط..... دلم واسه مادرم می سوزه .

چرا؟
(سکوت)

اگر یه ساعت از دنیا باقی مونده باشه ، برای تو چه طور می گذره؟
حلالیت می طلبم . با مادرم حرف می زنم. یه ساعت رو می خوام با مادرم حرف بزنم.

آخرین باری که حسابی گریه کردی، کی بود؟
این سری که رفتم دادگاه، دامادمان رو بعد از سه سال دیدم. گریه کرد من هم گریه‌ام گرفت. همون دادگاهی بود که حکم قصاصم رو تائید کرد، ما بیرون دادگاه گریه کردیم.

دوست داری دوباره به دنیا بیایی؟
نه . اگر زندگی بخواد همینطوری پیش بره... نه!

بدترین کابوس تو چیه؟
دار.

اگر حق داشتی در دنیا فقط جای یه آدم دیگه باشی، انتخابت کی بود؟
دوست داشتم جای پدربزرگ مادریم باشم .

چه انتخابی! آخه واسه چی ؟
اسم مادرم رو این که هست نمی گذاشتم.

اسم مادرت چیه؟
زینب . به پدر بزرگ و مادرم هم گفتم . شاید علت این که مادرم این همه رنج می کشه اسمش باشه. بیشتر زینب‌ها زندگیشون پر رنج می‌شه. اون از زینب ، این هم از صابر.

وقتی دنبال عکس هات می گشتم مادرت گفت از 5 سال پیش تا حالا هیچ عکسی ازت نداره، چرا؟
5 ساله که برنگشتم خونه. حتی عکس های قدیمیم رو هم از مادرم گرفتم. توی زندان هم یکی دوبار عکس گرفتم . اون عکس بهنود شجاعی با پیرهن قرمز رو دیدی؟ همون که روی سنگ قبرشه؟ اون پیرهنه منه . اون روز با هم عکس گرفتیم.

بهنود دوستت بود؟
آره. همیشه می گفت صابر توی زندان قد کشیده. آخرش هم کشیدنش بالا. سری اول که می بردندش برای اجرای حکم، پرونده من هم واسه اجرا رفت اما فر خورد. گفتم که . نام پدر اشکال داشت.

دلت واسه بهنود تنگ شده؟
آره. از رفیقام زیاد اعدام شدند.

یه آرزوی شدنی بگو.
شفای مریض ها.

خیلی کلی گفتی، راجع به خودت بگو ؟
واسه خودم آرزویی ندارم .

بخشیده شدنت آرزو نیست؟
اون رو خدا باید بخواد.

یه آروزی نشدنی؟
دلم می خواست زمان برگرده عقب. دوباره 27 مرداد سال 84 بشه اما من چاقو همراهم نباشه.

یه رویا؟
دلم می‌خواست چشم باز کنم ببینم توی مشهدم.

تو تا حالا عاشق شدی؟
آره . اون هم یه بدبخت تر از من بود.

کی؟
ولش کن! این حرف ها خوب نیست.

اون ازدواج کرده؟
نه. فکر نکنم.

وکیلت می‌گه تو پسر خوبی هستی ولی یه حادثه زندگیت رو خراب کرد.
اون خوبه همه رو خوب می بینه .

خوبی از نظر تو یعنی چی؟
نمی دونم.

می خوام یکسری کلمه بگم و تو احساست رو درباره شون بگی. بگذار از بدترین شروع کنم مثلا، دار؟
کابوسی که هر شب تکرار می شه.

زندان؟
تباه شدن زندگی آدم ها.

مقتول؟
متاسفم.

قتل؟
بزرگترین فاجعه زندگیم.

چاقو؟
هیچ وقت حملش نکنید.

زندگی ؟
عاقبتش تلخ بود.

مدرسه؟
دلم براش تنگ شده.

عاشقی؟
بنویس آه. فقط بنویس آه.

مادر؟
خوشبخت نیست.

پشیمانی؟
تموم نشدنیه.

از مرگ می ترسی؟
هم آره ،هم نه . خودم نمی ترسم اما واسه مادرم می ترسم که بعد از مردنم تنها می شه.
درباره اتاق قرنطینه که اعدامی ها رو یه روز قبل از اعدام اونجا می برند چیزی شنیدی؟
آره . یه سوئیته.
یه سوئیته تاریک؟
تاریک یا روشن چه فرقی می کنه ؟!

24 ساعت قبل از اعدام رو چیکار می کنی ؟
(سکوت طولانی ) می خوابم. قرآن می خونم. چیکار کنم؟

به نظرتو مراسم اعدام چه شکلیه ؟
می برندت پای چوبه دار، به شاکی می گن « رضایت می دی یا نمی دی؟» اون اگر بگه نه ، اون وقت آویزونت می کنند.

فکر می کنی بعد از مرگت چی می شه؟
وقتی خیلی کوچیک بودم خیال می کردم یه آدم جدید می شم و دوباره به دنیا می یام اما حالا فکر می کنم اگر بمیرم یکی دیگه با طرز فکر من متولد می شه.

اگر قرار بود یه اتفاق بد رو تغییر بدی، کدوم حادثه زندگیت رو انتخاب می کردی؟
یه کاری می کردم که آقام فوت نکنه. اگر ترس از آقام بود حتما می رفتم مدرسه ، دعوا هم نمی کردم. هیچکدوم از این اتفاق ها هم نمی افتاد.

قشنگ ترین شعری که در زندان خوندی، چیه؟
من آن خزان زده برگم /که باغبان طبیعت / برون فکنده ز گلشن / به جرم چهره زردم.

به نظرت اولین احساس آدم ها بعد از مرگ چیه؟
فکر کنم بعد از مرگ، ترست می ره . جونت که گرفته می شه انگار آب سرد ریخته اند روی آتیش خیالت راحت می شه.

سیاحت غرب رو گوش کردی؟
تو گوش می کنی؟

یه بار گوش کردم ولی خیلی ترسیدم . احتمالا بعد از مرگ ،آدم اول جسمش رو می بینه. تو هر شب با خیال دار می خوابی و صبح با وحشت مرگ از خواب بیدار می شی، این ترس همیشگی چه جور احساسیه؟
روزی که بیدار می شی و می بینی هنوز وقت اعدامت نیست از این که امروز هم نمردی و حق داری زندگی کنی، خوشحالی. اما وقتی حرف اعدام رو می زنند داغون می شی، مثل بهنود که سری اول واسه اجرای حکم رفت و10 کیلو وزن کم کرد. من هم وقتی پرونده ام برای اجرا رفت ترسیده بودم .حتی نمی تونستم غذا بخورم .

صابر! اگر خانواده مقتول بر حسب اتفاق این گفتگو رو ببینند، چه پیغامی براشون داری؟
فقط دلم می خواد اون ها بدونند که توی اون حادثه من کم سن و کم عقل بودم و کاری که کردم کاملا ناخواسته پیش اومد. خوش به حال پسر شما که رفت اما من که موندم بدبخت شدم.

مريم يوشي زاده / همشهری ماه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بله این تاثیر انتخابات و تایید رژیم است

پادکست سه پنج