حسین عیدیزاده: پتر اشتام به عقیده بسیاری یکی از بزرگان ادبیات معاصر سوئیس است، نویسندهای که در ایران با رمان «اگنس» به ترجمه محمود حسینیزاد شهرت دارد. او متولد سال 1963 است و ابتدا با نوشتن نمایشنامههای رادیویی کارش را شروع کرد و در سال 1995 اولین داستانش را منتشر کرد.
اشتام درمورد زندگی معاصر، آدمهای معمولی، عشق و زندگی روزمره مینویسد. نثرش ساده و بیتکلف است و اغلب با جملات کوتاه اصل مطلب را بیان میکند. «در روزی مثل امروز»، «در باغ غریب» و «هفت سال» از آثار معروف اشتام هستند.
اشتام سال 1385 به ایران سفر کرد و چند جلسه داستانخوانی نیز برپا کرد. گفتوگوی زیر از طریق ای-میل با اشتام صورت گرفت، باید از محمود حسینیزاد تشکر کنم که لطف کرد و آدرس ای-میل نویسنده را در اختیار من قرار داد. اشتام که در زمان مصاحبه قرار بود به کلمبیا برود، جواب سوالها را به گفته خودش در هواپیما و در جریان سفر نوشته و بعد ارسال کرده است.
شما در دانشگاه روانشناسی و ادبیات انگلیسی خواندهاید، چه شد که به نویسندگی روی آوردید؟
حدودا 20 سالم بود که تصمیم گرفتم نویسنده شوم. در آن زمان در سوئیس جایی نبود که نویسندگی خلاق درس دهند. برای همین ادبیات انگلیسی خواندم و بعد رفتم روانشناسی خواندم.
روانشناسی روی نویسندگی شما تاثیر گذاشته است؟
متوجه شده بودم که برای اینکه بتوانم بنویسم باید تا آنجا که میشود درمورد آدمها بدانم. واقعیت این است که وقتی داشتم روانشناسی میخواندم خیلی چیزها درمورد خودم یاد گرفتم. وقتی بخواهید نویسنده بشوید تقریبا همه تجربههایتان به کمک شما میآیند.
شما عادت نویسندگی خاصی دارید، کجا، چه موقع و چطور مینویسید؟
لپتاپم همیشه همراهم است و در آن مینویسم. اغلب صبحها مینویسم. در خانهام هم یک اتاق برای کار دارم اما اغلب در قطار مینویسم. من یک مجوز سفر با قطار دارم که با آن میتوانم سوار تمامی قطارهای سوئیس بشوم. برای همین سوار قطار و در سفر به تمامی نقاط کشور در حال نوشتن هستم. گاهی پیش میآید برای یک هفته به هتلی میروم تا بتوانم روی داستانم تمرکز کنم.
موقع خواندن داستانهای شما، خیلی پیش میآید که حضور شما را در یکی از شخصیتها حس کنیم، آیا داستانهایتان مستقیما از تجربیات خودتان سرچشمه میگیرند؟
اغلب داستانهایم برگرفته از تجربیات خودم نیستند. اما صدالبته که داستانها در سطحی از روانشناسی با من ارتباط دارند. خیلی پیش میآید که درباره رابطه داستانهایم با زندگی خودم فکر میکنم.
گفتهاید که شخصیتهای معمولی، شخصیتهای موردعلاقه شما هستند، چرا؟
اغلب ماها و همچنین خودم آدمهای معمولی هستیم. به نظرم زندگیهای معمولی از نظری جذابتر از زندگی آدمهای غیرمعمولی هستند. برای من اینکه ما آدمهای معمولی چطور با زندگی روزمره کنار میآییم؟ چطور با شکست روبرو میشویم؟ و چطور در یک رابطه رفتار میکنیم؟ خیلی جالب است.
ابهام، شک و عدم قطعیت از مضامین تکرارشونده در آثار شما هستند، کمی در این باره توضیح دهید.
راستش من در کشوری آزاد زندگی میکنم که در آن هیچگونه جزم سیاسی و مذهبی واقعی وجود ندارد. برای همین وظیفه تصمیمگیری در همه امور برعهده خودتان است و همیشه راحت نیست که خودتان تصمیم بگیرید چه چیزی درست است یا خیر؟ من خودم خیلی پیش میآید که دچار شک و تردید بشوم. این بهایی است که ما برای آزادی میپردازیم. همیشسه حس میکنم حجم دانستههایم بسیار کمتر از ندانستههایم است. ماها اغلب دانش خیلی کمی درمورد خیلی چیزها داریم.
همیشه سوالهای بی پاسخ بسیاری درمورد شخصیتهای شما برای خواننده باقی میماند، اگنس در رمان «اگنس» مثال خوبی است، این رازآلودی را دوست دارید؟
هیچ وقت نمیشود یک آدم را تمام و کمال شناخت. برای همین به نظرم خیلی طبیعی است که حتی شخصیتهای داستانهایم برای خود من هم یک معما باشند. ترجیح میدهم برخورد خواننده با شخصیتهای داستانهایم، شبیه برخورد آنها با یک انسان واقعی در دنیای بیرون باشد.
رویکرد شما به عشق نیز جالب است، «اگنس» با اینکه رمانی عاشقانه است اما حال و هوای بسیار تلخی دارد. به نظرتان دیگر در جامعه عشق وجود ندارد؟
البته عشق در جامعه مدرن هم وجود دارد. حتی عشقی که این روزها میبینیم بسیار بیشتر از گذشته است، چون در دنیای امروز آدمها راحتتر میتوانند کنار هم زندگی کنند یا از هم جدا شوند. موضوع اینجاست که نویسندهها خیلی کم به داستانهایی با پایان خوش علاقه دارند. به قول گوستاو فلوبر: «روایت خوشبختی دشوار است.»
خواننده آثار شما حس میکند، شما عاشق شخصیتهایتان هستید، انگار عاشق یک موجود زنده باشید، موافق این برداشت هستید؟
خوب یک زمانی گفته بودم عاشق «لارا» در داستان «رویاهای شیرین» هستم، اما حالا که میشنوم مثل یک شوخی میماند. واقعیت این است که نوشتن درمورد شخصیتهایی که دوستشان دارید، لذتبخشتر است. اگر اشتباه نکنم نقاشها هم اغلب با مدلهایی کار میکنند که به آنها علاقه دارند.
نویسندگان آلمانی زبان اغلب مشهور به جملات طولانی و پیچیده هستند. اما شما اینطور نمینویسید.
بله این سنت ادبیات آلمانی یا سوئیسی است. اما من بیشتر تحت تاثیر نویسندگان آمریکایی مثل ارنست همینگوی بودم.
شما هم داستان نوشتهاید و هم نمایشنامه، دوست ندارید سینما را تجربه کنید؟
یک بار برای رمان «اگنس» فیلمنامه نوشتم، اما فیلم هرگز ساخته نشد. واقعا از نوشتن فیلمنامه لذت نبردم، چون همه به خودشان اجازه میدهند بیایند و پیشنهاد و نظر بدهند. ترجیح میدهم تنها کار کنم و رئیس خودم باشم.
شما به ایران هم سفر کردهاید، چه چیزی درمورد ایران و مردمانش بیشتر در خاطر شما مانده است؟
بیش از همه شهرها از دیدن اصفهان و همچنین یزد شگفتزده شدم. ایرانیها هم بسیار مهماننواز و خوشرو هستند. حتی گاهی در خیابان که راه میرفتیم هم مردم به سمت ما میآمدند و ما را به خانه خود دعوت میکردند.
احتمالش هست روزی داستانی با شخصیتی ایرانی بنویسید؟
فکر نکنم، ایران با کشور من بسیار فرق دارد. جرئت نوشتن داستانی درباره ایران را ندارم.
میشود درمورد رمان جدیدتان توضیح دهید.
من اغلب درباره کتابهایی که در حال نوشتنشان هستم صحبت نمیکنم. فقط همین را بگویم که نامش را «شب، روز است» گذاشتهام.
کدام نویسندگان بیشتر روی شما تاثیر گذاشتهاند؟
ارنست همینگوی، آلبر کامو، آنتوان چخوف، چزاره پاوزه، گوستاو فلوبر، هنریک ایبسن، ادگار آلنپو و خیلیهای دیگر.
در آخر صحبتی با خوانندههای ایرانیزبان آثارتان دارید؟
به نظرم نوشتن و خواندن یکی از راههای ارتباط برقرار کردن و گذر از سدهای زمانی و مکانی است. همین که با خواندن بفهمیم در جایی دیگر از این دنیا و در زمانی دیگر، مردمانی بودهاند که تجربیاتی مشابه تجربیات ما داشتهاند و احساسی مشابه احساسات ما را از سر گذراندهاند کافی است. خواندن کتاب به شکلی خیلی قوی تر از روابط سیاسی ما آدمها را به هم نزدیک میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر