من یکسالی در دانشگاه نیویورک داستاننویسی درس دادم. کار من نیست، گندهتر از دهن من است، چون بیشتر دانشجوهای من در دانشگاه نیویورک دنبال آخر ماجرا بودند. یک جور دیگر بگویم، دانشجویان من دوست نداشتند یاد بگیرند. میدانم اینطور کلی حرف زدن بیمعنی است، از حرفهای کلی متنفرم، ولی در این جلسه چارهای جز میانبر زدن نیست. منظورم از یادگرفتن، آمادگی مواجهه با هرگونه اطلاعات از هر نوع است که ممکن است شما را به کل دگرگون کند. آنچه از من میخواستند در یک جمله همین بود: به من بگو چطور بنویسم این چیزی را که میخواهم بنویسم. شبیه درسدادن به دندانپزشکها بود. مشکلی با دندانپزشکی ندارم، فقط آنطور تدریس کار من نیست، چون هنرمند بودن به نظرم هرچیزی میتواند باشد جز بستن درهای ذهنت به هر آنچه ممکن است تو را مجبور کند همهچیز را دور بریزی و از نو شروع کنی. دانشجویان من به طرز عجیبی میترسیدند وقتی بهشان چیزی میگفتم که معنایش لزوم تجدیدنظر در کل کارشان بود. یادگرفتن ربطی به کاربرد ندارد، آدم وقتی بهتر یاد میگیرد که توقع نداشته باشد دانشی که بهدست آورده برایش کاری انجام دهد. وقتی بهتر یاد میگیری که انتظار نداشته باشی دانش برایت این کار و آن کار را سر و سامان دهد. اگر قرار باشد نکتهای بگویم که به کار نویسنده جوان بیاید، بعد تجربه تدریس در دانشگاه نیویورک میگویم: سر و کله زدن با حجم عظیم ترس که در نویسنده جوان هست، ناراحتکننده است. در کلاسهای تدریس داستاننویسی، آنچه در نویسندهها دیدم نه عشق به فرم داستان بود و نه حجم جنونآمیزی از خواندهها، که سرریز میکند و آدم را به نویسندگی سوق میدهد. ترس بود. ترس از اینکه نویسنده خوبی نیستی، ترس از اینکه چیزی که مینویسی مطابق انتظارت از آب درنیاید، ترس از اینکه کار فلانی و بهمانی از تو بهتر است، ترس از اینکه از نویسندگی پولی درنمیآید، ترس از اینکه راه را اشتباه آمدهای، ترس از والدین، که مدام بچهها را تشویق میکنند به انجام کاری مشخصتر و تضمینشدهتر، ترس، ترس، ترس، این ترس بیپایان لعنتی، تا وقتی این ترس هست تو اسیرش هستی. به نظر من کل این کارگاههای ادبیات خلاق و آموزشگاههای نویسندگی علم شدهاند تا وانمود کنند که این ترس وجود ندارد و این ترس چهقدر شدید و چهقدر زیاد است. ما مدام زور میزنیم پنهانش کنیم، زور میزنیم خونسرد به نظر برسیم. اگر قرار باشد نویسنده جوانی را نصیحتی کنم، میگویم تنها راه پیشرفتن، تعیین تکلیف با این ترس است.
منشا این ترس اغلب همین است که کلا فراموش میکنی داستان را برای که مینویسی. دانشجوهای من میترسیدند، چون از یاد برده بودند کتاب را برای که مینویسند. اگر کتاب را برای نویسندههای دیگر بنویسی فاتحهات خوانده است. نویسندههای دیگر رقبای تو هستند، به نفعشان است که تو گند زده باشی. نویسندههای دیگر مو را از ماست میکشند و کتابت را له میکنند. نویسندهها اغلب اینقدر گرفتار کار خودشانند که کلا یادشان میرود در هر کتابی چهقدر عشق و امید خوابیده است، طوری دربارهاش حرف میزنند انگار گوشت تکه میکنند، انگار جای کتاب یک جفت کفش خریدهاند. بخشی از ترس دانشجویانم از این بود که به کل فراموش کرده بودند کار نویسنده نوشتن برای خواننده است نه برای نویسنده. در جهان هیچکس سخاوتمندتر، بخشندهتر، خوشفکرتر از خواننده نیست، اوست که دنبال نشانههایی در کتاب میگردد تا عاشقش شود. خواننده استاد رشته ادبیات خلاق نیست، همکار تو نیست. خواننده تنها کسی است که بیدلیل گیر نمیدهد، در واقع او تنها کسی است که قدر نقص و فقدان را میداند. در مقام نویسنده، اگر تکلیفت را با این ترس مشخص کنی، اگر بنویسی برای خوانندهها که مشتاق خواندن تو هستند، زندگی راحتتر میشود. تنها نکتهای که در کارم همیشه لحاظ میکنم این است که برای نویسندهها ننویسم. هیچ کاری از نوشتن برای نویسندهها کسالتبارتر نیست. با نویسندهها که حرف میزنی هیچوقت درباره کتابهایی که میخوانند چیزی نمیگویند، همهاش از کتابی میگویند که مینویسند. معنایش این است که فقط درباره یک کتاب میتوانند حرف بزنند. این خوانندههای لعنتی، اینها راجع بههزار جور کتاب حرف برای گفتن دارند. دوستی به من گفت: تو نویسندههای زیادی را میشناسی، اما ندیدهام با هیچ کدام معاشرت کنی. فکر کردم چرا باید بکنم؟ مشکل شخصی با نویسندهها ندارم، ولی خوانندهها به مراتب با حالترند. خوانندهها هستند که نوشتن را ممکن میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر