روشنفكر به مثابه بيمار و دارو
|
در دهههاي 40 و 50 كافه نادري محل تجمع روشنفكراني بود كه بر وضعيت انديشه ايراني تاثيرگذار بودند سياوش جمادي در آن برههيي از تاريخ ايران كه معمولا آن را به دهههاي 40 و 50 محدود ميكنند، امواج همهگير و ناانديشيده چنان نيرومند بودند كه مجالي براي انديشيدن به بنياد تعيينكننده فرهنگ و سياست خود و پيشينههاي تاريخي آن نبود. ايدهآليسم ايراني كه بر ماركسيست و غيرماركسيست به يكسان غالب بود، به كمتر از تغيير جهان رضايت نميداد در حالي كه از استبداد كهنه و خوپذيرشده فرهنگ خودي غافل بود، چراكه اين استبداد ريشهدارتر از آن بود كه حتي خو و منش معترضان به استبداد از آن رها باشد تو بر اوج فلك چه داني چيست كه نداني كه در سرايت كيست سعدي 1- بازانديشي زمينه و زمانهيي كه ايده غربزدگي و بازگشت به خويشتن از جمله پديدارهاي افسونكننده آن بود، به جهاتي بسي مهمتر از كند و كاو در زندگي و خصال اشخاصي است كه ديگر در ميان ما نيستند. يادوارهها و چهرهسازيها را بهتر است به كساني بسپريم كه همواره به دنبال چيزي براي افتخار كردن ميگردند. از يادآوري گذشته از افق اكنوني ما چه حرفي براي نسل كنوني داريم جز اعلام اشتباهاتمان. گذشتهيي كه بيرحمانه نقد نشود، لاجرم تكرار خواهد شد و همه كژرويها، توهمها، جزميات و امراض مسرياش را در رنگ و لعابهاي تازه به نسل بعدي منتقل خواهد كرد. گفتن ندارد كه ناگواري حال ما پيامد اشتباهات گذشته ما است. پافشاري خودكامانه در اشتباهات، مقاومت سختسرانه در برابر نقدنيوشي، سنگوار كردن آنچه زماني به غلط مسلمش گرفته بوديم و ابديسازي شيوه بودني كه زماني به آن ميباليديم، هر آينه عارضه نماهاي زوال را از ما نهان ميسازند. در هر برهه تاريخي چيزهايي وجود دارند كه ديدن آنها براي هيچ كس ميسر نيست جز متفكران. اگر هيچ كس اين چيزها را در زمان خودش نديده باشد، در نهايت درد و تاسف بايد گفت در آن زمان خبري از تفكر نبوده است. مطلب را بازتر كنيم. چه مراد ميكنيم ما از تفكر؟ 2- ميتوان اجمالا پاسخ داد كه تفكر توانشي است ويژه انسان در مقام تنها موجودي كه گشوده بر جهان است اما اين گشودگي دقيقا يعني چه و چه ربطي با تفكر دارد؟ همه جانوران ديگر نيز نوعي گشودگي بر جهان پيرامون خود دارند كه مقوم ادراك آنها از خطر، طعمه، مسير و... است. تفاوت آن است كه ادراك جانوران چيزي بر آنچه طبيعت هميشگي آنهاست، اضافه نكرده است. مغلطهيي كه در تشبيه شرارتهاي انساني به سباع وجود دارد، آن است كه هيچ جانوري جز انسان نه شرور است نه متمدن؛ پرندگاني كه از دانهها و حشرات تغذيه ميكنند و گرگاني كه براي ما نماد درندهخويياند. هر دو به يكسان تابع نيازهاي طبيعي خود هستند. گرگ براي سير شدن به بيش از يك گوسفند نياز ندارد. نيازش كه رفع شد، به كسي كاري ندارد مگر براي دفاع و صيانت از خود. در اين مورد تفاوتي ميان كبوتر و گرگ نيست. زيستن چون پرندگان آسمان را اگر به زيستن چون گرگان ترجمه كنيم، چندان خيانتي به متن روا نداشتهايم چراكه به هر حال چنين زيستني مادون خير و شر است. همه جانوران جز انسان پيشاپيش تمام شدهاند. هر قدر نيز كه نظام زيست جمعي موريانهها و مورچگان و زنبورها شگفتانگيز و حسابشده بنمايد، اين نظام همان است كه از ميليونها سال پيش بوده است. به بياني ديگر اين نظام جزيي از طبيعت است. اين طبيعت، چه قديم باشد و چه حادث، هرگز دست نميخورد اگر آن رخداد انقلابي و عظيم كه همان راستقامتانه راه رفتن انسان باشد، رخ نميداد. همين كه انسان روي دو پا راه رفت، واقعهيي عظيم آغاز شد. دست به دستافزار تبديل شد. طبيعت شكاف برداشت. دستافزارها جانور طبيعي را به جانور كارورز دگرديس كردند. كار پديد آمد. بهتر است بگوييم در كار بودن خود به خودي زيستطبيعي به فعلي هوشمندانه و خلاق تبديل شد كه عجالتا بنا به قرارداد، آن را كار كردن ميناميم در مقابل «در كار بودن». «بشر راست قامت» در ادامه كارورزي به «بشر انديشمند» دگر گشت؛ هزارهها پيش از آنكه هوراس رفيق ويرژيل به هوموساپينسها فرمود ماني دهد و دو هزار و اندي بعدتر ايمانوئل كانت آن را سرمشق روشنگري كند: جرات كن فكر كني Sapere Aude. گفتن ندارد كه واژههاي sapiecnce و saperea همريشهاند. همان زمان كه انسان براي نخستين بار چوبي يا سنگي را به مثابه ابزار و احتمالا براي زدن و كشتن به كار برده است، جرات انديشيدن نيز در او واشكفته است. هزارهها پيش از آنكه فيلسوف يا فيلسوفاني براي ممتاز كردن انسان از جانوران ديگر به واژه حيوان... مضافهايي چون عاقل، ناطق، انديشهورز، ابزارساز، مدني، ارادهمند و... اضافه كنند، انسان از مرز حيوانيت صرف به آن سه نقطه بعد از كسره ترافرازيده بوده است. اگر نه چنين بود، سنگ آتشزنه به انرژي هستهيي، چرخ چوبي به موتور هواپيما و غارهاي اوليه به آسمانخراشهاي مدرن تبديل نشده و انسان نيز چون كبوتران و گرگان در همان جهان طبيعي خود بسته مانده بود. ليكن انسان يا از آغاز به قوهيي متافيزيكي يا به سبب تكامل زيستشناختي يا به هر سبب ديگري توانسته است از هستي از پيش داده خود فراگذرد، بر بودهها و دادههاي بروني خود دست يازد و سرانجام جهان دومي بر جهان طبيعي افزايد كه با ارفاق نظر آن را تمدن و فرهنگ ميناميم. در اين مجال تنگ به ناگزير بايد شتابزده قصه را كوتاه كنيم. همه جانوران محاط در جهان پيش داده خويشاند جز انسان كه ميتواند در ميان آنچه ناخواسته در آن افتاده است، راست بايستد و اعلام حضور كند. تمام فرهنگها، زبانها، نظامهاي سياسي، سنتها و به طور كلي آثار تمدني و فرهنگي در اين اعلام حضور بنياد دارند. فرگشت دست به دست افزار اعلام حضور موجودي است كه به آنچه هست، تن نميزند. اين «آنچه هست» در دوران پليستوسن طبيعت بكر بوده است و پس از آغاز تاريخ جهاني دوم كه انسان به محض زاده شدن در آن ميافتد. اين جهان دوم ديگر طبيعت پرمهلكه و تهديدكننده نيست بلكه دادهها و فرادادههاي زيستجهاني است كه موطن مالوف و امنيتبخش است. نوزاد به محض تولد آماج هجوم اصوات، تصاوير و اشكالي ميشود كه جهان پيشين او را تهديد ميكنند. اين جهان تازه گرچه نوراني و بيكران مينمايد، جاي زهدان را نميگيرد. زهدان جهاني بوده است به تمامي از آن جنين و متحد با جنين. بند ناف كه بريده ميشود تمام جهان از نوزاد جدا ميشود، گريه نوزاد هر معنايي كه داشته باشد، معناي خوشامدگويي به جهان تازه را ندارد. نوزاد از مامني كه با آن اينهمان بوده است، دور افتاده و از نيستان وجود بيفقدان خود بريده شده است. زين پس بايد كار كند تا از بيرون شير به او برسد، تميز شود و صداي لالايي به او امنيت بخشد. هر بار كه نوزاد گريه ميكند، براي پر شدن فقداني كار ميكند. مادري كه از او جداست، مامن تازه او ميشود. قرب و بُعد نسبت به مادر نوزاد را به كشمكش واميدارد. غيري جهان كودك ميشود، كه هويت او را نقش ميزند. هم از اين رو اين غير كه تمام جهان كودك است، اگر در تنگناي مشقات زندگي كودك بر زمين كوبد، در آينده تمامي جهان را به چشم فرزندش به منبعي از وحشت و تهديد تبديل كرده است. ميتوان طوماري از اشعار عارفان و شاعراني را كه در زيستجهان زور و استبداد زيستهاند، شاهد آورد بر اينكه دنيا را چون زندان سكندر و شام ظلام ديدهاند. هملت جهان را زنداني مييابد پر از سياهچالها كه دانمارك يكي از بدترين آنهاست. جهان همچون زندان يافتن به طرز پرسشبرانگيزي حسب حال شاعراني است كه در زيستجهان استبدادهاي مطلقه زاده و باليده شدهاند. وقتي پدر به جهان كودك وارد ميشود، واقعهيي ديگر رخ ميدهد. پدر چيزي دارد كه ميتواند مادر را از او بگيرد. يك «او» ناشناخته پيوند من- تو يا نوزاد- مادر را ميگسلد. اين «او» يا «هو» قدرتي قائم به خود ميشود كه هست اما دستنيافتني است. اين «او» يا «هو» ضميري است بلامرجع كه هم پشتيبان است و هم تهديد. لازم نيست كه نوزاد روانشناس باشد يا درك روشن و بيانپذيري از اين احوال داشته باشد. انسانها چه بدانند، چه ندانند افتاده در زيستجهاني هستند كه خود برنگزيدهاند. تا كسي به خود بيايد و جهان ناخواسته و فراداده خود را به پرسشي كشد، اين جهان به قدرتي غولآسا تبديل شده است همچون كرهيي ذهني. فرد تنها در درون اين كره ميتواند براي تمشيت امور خود فكر كند، برنامه ريزد، از چيزهايي بترسد، به چيزهايي حرمت نهد، به زبان خاصي سخن گويد و در سنت و فرهنگ خاصي حركت كند. اين كره ذهني نقش همان «او» يا ضميري را دارد كه با مراجعي چون فرهنگ و سنت و زبان و مناسبات، قدرت خود را پر شده جلوه ميدهد. اين كره ذهني كه فعلا اسمي بهتر از زيستجهان براي آن نمييابيم. با همه بارهاي سنگيني كه بر دوش آدمي مينهد، مامني، موطني، پدر و مادري است كه هيچ كس دوست ندارد آن را از دست بدهد، بنابراين گشودگي هستي انسان و توانش ايستادگي در جهان از پيش داده يا آنچه تفكرش ميناميم، ماجرايي طنزآميز ميشود. هر انساني اين توانش را دارد اما هيچ كس به آن وقعي نمينهد. طور ديگري بگوييم: طفوليت نوع انسان، حالات نوزاد، تمامي تاريخ مدنيت و شرارت بشري و تحليل هستيشناختي گواهي ميدهند كه انسان در گشودگي بر ماوراي خود، كارورزي و انديشهورزي ميكند، اينكه كدام بر كدام مقدم است، پرسشي است كه پاسخ آن را بايد در نزاع دامنهدار ايدهآليسم و رئاليسم جستوجو كرد. تفكر قيام و برايستادن در ميان همين كره ذهني يا زيستجهان موجود و در معرض پرسش نهادن آن است. طنز ماجرا اينجاست كه همگان از تفكر ميرمند. علت چيست؟ ظاهر آن است كه اين كره نگهدارنده هويت آدمي، مامن و خانه مانوس او، موطن و تكيهگاه اوست، اين غلط نيست، اما در ژرفاي اين عافيتطلبي و تفكرگريزي همان ميل بازگشت به جنين يا اگر جسارت نباشد، بازگشت به حيوانيت نهفته است. چرا؟ چون حيوان و جنين با جهان خود وحدت دارند. ناتمام نيستند، نيازي به گشودگي ندارند چراكه اين گشودگي چيزي نيست مگر يك كمداشت و فقدان كه هرگز سر پر شدن ندارد. تفكر از رويارويي با اين فقدان آغاز شده است. آن وقت پدران عزيز ما با كار پيگير و نسل اندر نسل چيزهايي براي ما ساخته و پرداختهاند كه بر اين فقدان ناآرام مرهم مينهند. هر چه اين چيزها انباشتهتر شدهاند، فقدان و كمداشت وجودي ما نيز پوشيدهتر شده است. پس آن توانشي كه با گشودگي بر جهان همسرچشمه است، به چه كار ميآيد وقتي كه فرهنگ آن را بسته و تمام شده مينمايد. تفكر توانشي است ويژه انسان اما انسانها عموما از تفكر ميرمند. عابراني كه از روي پل ميگذرند، ميتوانند خود را به پايين پرت كنند اما به رفتن ادامه ميدهند. عابري كه ناگهان از روي پل در رودخانه آسفالت شيرجه ميرود البته متفكر نيست اما تفكر حركتي است همين قدر ديوانهوار و بر خلافآمد عادت. همه ميتوانند پس پس راه بروند يا در جشن عروسي سرود عزا بخوانند يا در مراسم سوگواري قاهقاه بخندند اما به چه دليل بايد چنين كنند؟ تفكر به تعبير نيچه «از آن همه و هيچ كس» است. مردم براي تمشيت امور خود مدام فكر ميكنند، نقشه ميكشند و برنامه ميريزند. فكرهايي كه قواعد بازي آنها پيشاپيش در همان كره ذهني تعيين شدهاند و با آهنگ نگهداشت داشتهها و دادههاي ناانديشيده همساز شدهاند، به تفكر ربطي ندارند. شطرنجبازها فكر ميكنند اما قواعد فكر آنها پيشاپيش تعيين شده است. همچنين است مربي فوتبال. تفكر به آن معنا كه متفكران بزرگ مصداقش هستند، به پرسش كشيدن نظام كلي بازي و پيوستاري است كه اين نظام را از پرسش و نقد و چون و چرا در امان داشته است. كره ذهنياي كه به ما هويت و امنيت ميبخشد، به چه دليل بايد شكاف بردارد؟ چنين مينمايد كه تفكر به ويژه از نوع بيغرضانه و معرفتدوستانه يا فيلوسوفيكش بيدليلترين چيز ممكن است. كافكا تمثيل رندانهيي دارد با عنوان پل. دو جمله از اين تمثيل ما را از راه ميانبر به مقصود نزديك ميكند: «پلي كه برپا شده تا فرو نريزد نميتواند به پل بودن خود پايان دهد... پل و برگشتن! برگشتن همان و فرو ريختن همان، تفكر بيش از ساختن ويران ميكند. چرا بايد پل هستي خود را ويران كنيم و با سر در مغاك سقوط كنيم؟ ميماند اين پرسش كه پس چطور ميشود كه كسي تفكر ميكند؟ چطور ميشود كه پرومته براي انسانهايي كه با ظلمت خو گرفتهاند، آتش ميآورد؟ چطور ميشود كه كسي بر شيوه بودني ميشورد كه همايش نسلها آن را ابدي و تغييرناپذير كرده است؟ عشق به معرفت يا همان فيلو- سوفيا ادعايي است كه ديگر ما را مجاب نميكند به اين دليل كه ما در قرن هجدهم زندگي نميكنيم. بعد از نيچه و در پي آن، ظهور روانكاوي اين داستان كه بيهيچ انگيزه و رانهيي فيلسوفان به جستوجوي حقيقت رفتهاند، ديگر قديمي شده است. تفكر در ساحت بيزمان و لامكان رخ نميدهد. متفكر چون همشهريان خود پيشاپيش در كره ذهنياي زاده و باليده شده است كه كانون نگهدارنده آن، در عين پرتوافكني بر همه پارسازههاي زيستجهان فرهنگي خود غايب و دسترسناپذير ميماند. هم از اين رو تفكر اساسا درآويزي و چالش است، هرچند رياكارانه در پشت حقيقتجويي بيغرضانه پنهان شود. در عهد عتيق، ايوب هرگز بيداد جاري در جهان را به پرسش نميكشيد اگر خود قرباني شرطبندي شيطان و يهوه نميشد. ايوب يكراست كانون نگهدارنده وضعيت پرعذاب خود و همه ستمكشان را در معرض پرسش مينهد. آنچه سرانجام پرسشگري او را خاموش ميكند، تنها قدرتنمايي يهوه نيست بل ايمان ايوب است به تغييرناپذيري سلطنت او. اين جوري است كه پرسش را پس ميزند و گشودگي را مختوم ميكند و بر جراحت فقدان مرهم مينهد. اما متفكر پروا ندارد كه در كانون بنيادين شك كند. (محل پرسش قرار دهد) تفكر دليلي ميطلبد كه تفكر را ناگزير سازد. اين دليل به صورت جراحت و زخمي ظاهر ميشود؛ زخم و جراحتي برآمده از جهان ايدوني و پيراموني كه اين جهان را براي موجود زخمي پرسشانگيز ميكند. 3- در آن برههيي از تاريخ ايران كه معمولا آن را به دهههاي 40 و 50 محدود ميكنند، امواج همهگير و ناانديشيده چنان نيرومند بودند كه مجالي براي انديشيدن به بنياد تعيينكننده فرهنگ و سياست خود و پيشينههاي تاريخي آن نبود. ايدهآليسم ايراني كه بر ماركسيست و غيرماركسيست به يكسان غالب بود، به كمتر از تغيير جهان رضايت نميداد در حالي كه از استبداد كهنه و خوپذيرشده فرهنگ خودي غافل بود، چراكه اين استبداد ريشهدارتر از آن بود كه حتي خو و منش معترضان به استبداد از آن رها باشد. آن آسيب رواني و فكري و رفتاري كه سابق بر غربزدگي و اين سان نظرها بود، استبدادزدگي بود. از ايران باستان تا اين زمان دست نهادن اين استبداد را در هر گوشه فرهنگ خود دخيل مييابيم به شرطي كه به جاي جانبداري مالكانه يا ستيزه كوركورانه همه آثار اين فرهنگ را در بوته تفكر انتقادي نهيم؛ از شعر و ادبيات و عرفان گرفته تا مناسبات قدرت و روابط فردي و اجتماعي. استبداد، آن مركز پنهان از نظري است كه آثار آن در دهههاي 40 و 50 در همه چيز نهفته بود اما تفكري كه اين مركز را نشانه رود، وجود نداشت. استبداد را ميتوان در عبارات و گزارهها، در برخورد حوزههاي فكري و گرايشها، در مواجهه با آثار سنت، در مواجهه با انديشههاي غربي، در شيوه مبارزه و سازماندهي و حتي در عشقها و ستايشهاي مبالغهآميز جستوجو كرد، نه فقط در دهههاي 40 و 50 بل در تمامي تاريخ ايران. اما در برههيي كه محل بحث ما است، جهان نيز تحت اداره جنگ سرد بود. غرب و همه دستاوردهاي علمي و فرهنگياش در امپرياليسم خلاصه ميشد. مستعمراتي كه در پي استقلال بودند عمدتا چشم اميد به بلوك شرق داشتند. دوران جنبشهاي ضدامپرياليستي بود. انقلاب كوبا (1952)، انقلاب الجزاير (1961)، نبرد فرسايشي و سرسختانه ويتكنگها در جنوب شرقي آسيا، كودتاهاي عراقي و سوري و آفريقايي كه انقلاب ناميده ميشدند، رهبران كاريزماتيكي چون ناصر، قوام نكرومه، جوليوس نايرهره، سوكارنو كاسترو، چهگوارا، لومومبا كه بسياري از آنها بعدها به ديكتاتورهاي مخوفي تبديل شدند، مبارزه سياهان امريكا و جنبش دانشجويي 1968 و روشنفكران چپرو يا ستمستيزي چون سارتر، كامو، ماركوزه، فرانتس فانون، امهسزر، آلبرت ممي و درامنويسان معترضي چون تنسي ويليامز، ادوارد آلبي، آرتور ميلر و فيلمسازان و هنرمندان و نويسندگان انقلابياي چون جيلو پونتوكور، كوستا گاوراس، اليا كازان، جان اشتاينبك، جك لندن، همينگوي و مانند اينها روح زمانه را در سطح جهاني اشغال كرده بودند. امواج انقلاب و قهرمانستايي جهان را متلاطم كرده بود. روشنفكران ايراني نيز در معرض رانش و كوبش امواجي بودند كه سرچشمه آنها غالبا رسانههاي برونمرزي بود. زمانه انقلاب و شعارپراكني بود. صداهاي نادري كه كمتر دستخوش اين امواج بودند، همچون نواي سازي سلو در جنجال گوشخراش اركستر شنيده نميشدند. گويي بلندي صدا بر حقانيت آن نيز گواهي ميداد. زمان، زمان خطابههاي غرا و احساسبرانگيز در ميدان خالي از تفكر بود. آنچه اهميت داشت، بيش از اعتبار مضمون خطابهها، تاثير آنها بود. خطيباني كه ظرف چند دقيقه همه ايسمهاي غربي را كلهپا ميكردند، بحرالعلوم به حساب ميآمدند و به سرعت انبوه مخاطبان آنها رو به افزايش مينهاد. بازار كساني رونق داشت كه بادسارانه بر امواج جهل جولان ميدادند و جوانان سادهانديش را هاج و واج ميكردند. دهان اين بحرالعلومها مرجع صدق و كذب ميشد. گفتهها از گويندگان اعتبار كسب ميكردند نه از مضمونشان. جنگ فتواها چيزي بود كه كسوت گفتوگو ميپوشيد. گزارههاي زباني با ناسزاگوييهاي فاخر و صفات توجيهناشده افسون و گيرايي بيشتري پيدا ميكردند. امروز كه در يك آيپد جيبي ذخاير دانش بشري را ميتوان حمل كرد، ديگر كسي به سادگي نميتواند توليدات ذهن و خيال خود را به اسم فيلسوفان نامدار جا بزند، اما در آن سالها كژ و مژ كردن فيلسوفان به سادگي فاش نميشد. ميشد درويش بود و همزمان ماركسيست- لنينيست. ميشد فرنگيمآب بود و همزمان قلندر. سانسور و خفقان نيز مزيد بر علت بود. چهبسا كساني كه از بركت سانسور اول ماركسيست ميشدند و بعدا براي خواندن آثار ماركس همه جا را زير و رو ميكردند. چه بسا داشتن يا خواندن يك كتاب به بهاي چند سال زندان تمام ميشد. شاه چون تمام ديكتاتورها توهمهاي خاص خود را داشت. او نميفهميد كه حتي اگر همه كتابهاي ماركس و لنين را خمير كند، چپها خودشان ماركسيسم ويژهيي را بازسازي ميكنند كه در آن موتور كوچك جواز شهادت ميدهد به اميد حركت غيرديالكتيكي موتور بزرگ. او نميدانست كه در غياب متون كلاسيك نيز در پاسخ به نفرت، خفقان و سوءظني كه پراكنده بود، راه عمل آرمانخواهانه هموارتر و نياز به نظر با جزوههاي شتابزده برطرف ميشود. زيستجهان استبداد، زيستجهان ستيزه است كه در آن، رابطه شاه و بنده در همه جا بازتوليد ميشود. ايران هرگز رسما مستعمره نبود و هويت مردمش را دقيقا آنسان كه فرانتس فانون در لعنتشدگان زمين مينويسد، اربابان غربي تعيين نكرده بودند. كمابيش تمام تحليلهايي كه گروههاي مسلحانه از وضعيت طبقات در ايران زورآور ميكردند، نارسا و سرهمبندي شده بود. مدرنيزاسيون شاه جسمي بود عاريتي براي روح استبداد شرقي. زخم اين استبداد با همه وخامت و همهگيرياش در آن سالها آنطور كه بايد، محل اعتنا نبود. انگار مساله اول سرزمين ما، همان مساله بوليوياييها بود و همچنين مردم كنگو و كوبا و چين. آنجا كه آنچه دهان به دهان ميشود، نقدناپذير ميشود، تفكري در ميان نيست. تفكر نه بنده عدد است و نه دنبالهرو شعارهاي شايع. برعكس، تفكر آهنگ آزادي از عدد انبوه و فرهنگ شايع دارد. از جمله شواهد بيفكري يك دوران، آن تلقيهاي اپيدميك و همهگيري است كه اشتباه بودنشان تنها بعدها از فاصله دورتر آشكاره ميشود. ترور كه امروز غيرانساني تلقي ميشود، در آن سالها عملي قهرمانانه تلقي و اعدام انقلابي ناميده ميشد. امروز كمابيش همه سوسياليستها از شيوههاي دموكراتيك دفاع ميكنند، اما در آن سالها كسي كه در جماعت چپها از دموكراسي و مخالفت با ترور سخن ميگفت، صدايش در ميان ناسزاها خاموش ميشد. غربزدگي آلاحمد، بازگشت به خويشتن شريعتي، نقد غربزدگي به قلم امير پرويزپويان با عنوان «خشمگين از امپرياليسم، ترسان از انقلاب» و جزوههايي كه اين زندهياد در «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوري بقا» مينوشت، نوشتههاي خليل ملكي در مجله «علم و زندگي»، تحليلهاي بيژن جزني از تاريخ 30ساله و حتي پژوهشهاي موثقتر طبري درباره تمام جنبشهاي فكر و عرفاني در ايران و در كل همه آثاري كه در زبان عموم انقلابي ناميده ميشوند، هيچ يك مركز آن كره ذهني را كه خود نيز در آن محاط بودند، نشانه نرفتهاند. غربزدگي گزارشي است نه از انديشههاي مدرن غرب بل از رفتارهاي مقلدانهيي كه مدرنيزاسيون قشري تا دورترين روستاها شايع كرده است. غربزدگي دري است كه «بازگشت به خود» لولاي آن است. دومي ميخواهد اولي را شفا بدهد، بگذريم. ستيزه شناخت را كور ميكند و راه تفكر را مسدود. مدرنيته چه بخواهيم، چه نخواهيم در تمام جهان گسترش پيدا كرده است و ما نيز حتي وقتي از سنت دفاع ميكنيم، دفاع ما را مدرنيته شكل ميدهد. مدرنيته بستهيي نيست كه آن بيرون در برابر ما قرار داشته باشد تا ما بتوانيم برگيريمش يا دورش اندازيم. مدرنيته تقدير عصر ما است. در زيستجهان ستيزه هر سازي به قول اخوان بدآهنگ است، چرا كه بوي استبداد ميدهد. عربستيزي، غربستيزي، اسلامستيزي، تجددستيزي، سنتستيزي، خردستيزي و همچنين نيروهاي همستيزي كه در مقابل آنها قرار ميگيرند، دو خاصيت دارند؛ يكي رهزني تفكر و دو ديگر اسباب ايدئولوژيك براي قدرتها. هر اثري كه رهزن تفكر باشد، تاثيرش هر چه گستردهتر باشد، مصيبتبارتر خواهد بود. غربزدگي و بازگشت به خود در ايدهآليسم ايراني به ترتيب نقش بيماري و دارو را بازي ميكنند، اما هركس كه واقعيات مشهود را انكار نكند، واقف است كه نه آن بيماري به درستي شناخته شده است و نه اين دارو. آلاحمد تا آنجا كه ميدانيم، هر چه بود به شرافت اخلاقي پايبند بود. از شيخفضلالله دفاع ميكرد چون به راستي، به درستي راه اين عالم مشروطهستيز باور داشت، اما ديري نپاييد كه پس از مرگش سنتپرستي با شاهپرستي گره خورد. قلم به دستاني كه هيچ بهرهيي از شرافت و صداقت آلاحمد نبرده بودند، آثار سفارشي در خط سنتپرستي نوشتند و بازگشت به خويش را در حزب تمامتخواه رستاخيز به بازگشت به شاهنشاهي دوهزار ساله ترجمه كردند. در اين زمان معترضان وسيعا سركوب شده بودند و شاه بر جهل عامه و بر امواج نوميدي روشنفكران با بازتوليد هويتي به نام شاهنشاهي 2500 ساله سرمستانه جولان ميداد. شاه و قلم بهمزدانش درست ميگفتند. سنت ما همان استبداد كهنسال بود و مدرنيته ما همان فانتومهاي جنگي و شكنجهافزارهاي مدرن. اشتباهي كه صد بار بايد بر آن خستو شويم، آن بود كه ايدهآليسم ايراني مجال نداد تا تفكر به جاي پرواز به دوردستها قلب جهان پيرامونش را فروكاود و به جاي تقابلي به وهمآلوده فرهنگ خودي را از در مواجهه با انديشه مدرن درآورد. نه غربزدگي سائق به فهم وضعيت مدرن شد، نه بازگشت به خويش به انتقاد متفكرانه از فرهنگ خود منجر شد. اگر چنين ميشد، همان وقت درمييافتيم كه مصيبتبارتر از غربزدگي يا شرقزدگي يا باستانزدگي يا اشموخزدگي يا هر زدگي ديگري، آن استبدادزدگياي است كه همه كنشها و منشهاي ما را اداره ميكند. |
حرکت در سطح
-
من را فرانسوی ببوس
روايتی است از زير گلو تا پشت گردن که آيه هايش به خط نستعليق آمده اند. رنگ پريده از خواب های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی. بخش شعرها به عنوان "من را فرانسوی ببوس" عاشقانه هايى ست همراه با واکنش های سياسی و اجتماعی. شعرها سايه هايی هستند، افتاده روی قبرها با تابوت های آماده، رو به درخت های خشک شده ، رو به آدم های خشک شده ، رو به آهن های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
-
این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .
-
گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به نور ملایمی که از پنجره رو به کوچه میآمد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههایش زیر لحاف تکانتکان میخورد
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
ناما جعفری، شاعر ایرانی، در مجموعهای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.
- من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی
آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر میتواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقهشان یک دنیا خودخواهی، منفعتطلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح میدهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولتهای گوشت سویینی تاد بخورم
- چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک
هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسینبرانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام بهتصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.
- عدوی تو نیستم من، انکار توام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر