برای تهیهی کاغذ به «وزارت تبلیغات» رفتم. آنها تنها کسانی هستند که کاغذ دارند. ساختمان بزرگی است که در آن کار فراوان میشود. از پشت باجه، دربان دلیل ملاقاتم را پرسید. گفتم که کاغذ و مداد با یک قلم میخواهم. جوابم را روی کاغذی با سرنوشتهی «دلیل ملاقات» نوشت. بعد درِ آسانسور را نشانم داد و گفت به طبقهی سوم بروم. دیوارهای آسانسور شفاف نبود و همین باعث شد عرق از بناگوشم سرازیر شود. کارمندی مرا پذیرفت. مردی بود مؤدب و خندان که مرا مقابل خودش نشاند. از من پرسید چرا کاغذ و مداد میخواهم. گفتم که میخواهم تبلیغات بنویسم. توجهش به این قضیه جلب شد:
- چه نوع تبلیغاتی؟- میخواهم از خطرات تنهایی بنویسم.- آیا میدانید تنهایی یعنی چه؟- فکر میکنم بدانم.- آیا خودتان آن را حس کردهاید؟- نه.- بسیار خب.
ده ورق کاغذ به من داد.
میرا، کریستوفر فرانک، ترجمهی لیلی گلستان، انتشارات بازتابنگار
یکی از دوستانم دارد میمیرد. سالها باهاش نشست و برخاست داشتهام. اهل رفاقت است. اهل گشت و گذار. دلدار است. گوش به درددل است. مهربان است. به وقتش گوشَت را میگیرد میپیچاند. سر به زیر است. شوخ و شنگ است. نجیب است. نفسهای آخرش را دارد میکشد. دوست نجیب من، کتاب. کی فکرش را میکرد روزی کتاب توی این سرزمین در حال احتضار باشد؟!
داستان ما و مرگ کتاب، یکی داستان است پُر آب چشم. در تمام این سالهای اخیر، اهالی فرهنگ از وضعیت نابسامان فرهنگی گله داشتهاند.
ممیزیهای بیدر و پیکر، برخوردهای سلیقهای با ناشران فرهنگی و بال و پر دادن به کتابهای خُرافی و کوچهی حاجنایبی، نگاه کجاندیشانه و متوهمانه به جوایز ادبی و جشنوارههای غیردولتی کتاب، و در آخر، حاکم شدن نگاه نظامی – پلیسی به کتاب و کتابخوان و کتابخوانی.
اما هیچکدام از این سنگهای کَت و کلفت و بزرگ نتوانست اهالی بیچارهی نشر را خانهنشین یا بیکار یا محتضر کند. این آدمها، اغلب هوای هم را داشتهاند. کتابت مشروط شده؟ این راه دررو است. مجوز نشرت را باطل کردهاند؟ بیا، کتابهای روی زمینماندهات را من با مجوز نشرم در میآورم. توی نمایشگاه بهت غرفه ندادهاند؟ خب، ما آدمها میآییم در نمایشگاه کوچک فروشگاهت. نمایشگاه کتاب را میآوریم به خیابان. اِ؟ ویراستارت افتاده زندان؟ دست نگه میدارم، عجلهای ندارم برای انتشار کتاب. میرحسین کتاب جدید معرفی کرده؟ همهمان میشویم «وجدان بیدار»، تکانی میدهیم به این بازار سرخوردهی عبوس.
توی این سالها، آدمهای حوزهی فرهنگ هی زخم خوردهاند، هی زخمهای هم را مرهم گذاشتهاند، هی خندیدهاند که درست میشود بابا، کار فرهنگی صد سال اولش سخت است، هی زیر بغل هم هندوانه گذاشتهاند که ما عاشق این کاریم، و لابد در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز.
حالا اتفاق دیگری افتاده است. ترسناک است. آدمهایی که روزها و سالها را کجدار و مریز پشت سر گذاشتهاند و کسی نتوانسته از پا بیندازدشان، دارند میخورند زمین. دولتِ مدعی مدیریت جهان، بالاخره کار خودش را کرد. آهستهآهسته زخم زد، جای زخم را انگولک کرد، و حالا نشسته یک گوشه و دارد پوزخند میزند. غول «ممیزی» نتوانست نویسنده و شاعر و مترجم و ناشر را بخورد. این آدمهای نازنین برنده شدند، رفتند مرحلهی بعد بازی. دیو «لغو مجوز» آمد جلو. یکی دو تا تنه زد، نتوانست. مگر میتواند؟ ما همه با هم هستیم. اژدهای دو سر بعدی حمله کرد. نترسیدند این آدمها. آتش، گلستان شد.
بعضیها هم خوشحال بودند از این اوضاع: بگذار این آدمهای «سازمخالفبزن» فرهنگی در منگنه بمانند. باید آنقدر فشارشان بدهیم که سودای تغییر از سرشان بیفتد. جانشان در بیاید و نفسشان به شماره بیفتد.
در این وانفسای اقتصادی، در این بلبشوی ارز و دلار، هر کس چوبی خورده است. صابون دلار به تن کی نخورده است؟ کف این صابون آنقدر زیاد است که چشم را میسوزانَد. اشک آدم را درمیآورد. اینقدر این ماجرای تلخ ارز روی قیمت کاغذ وارداتی اثر گذاشته که من الان رویم نمیشود بگویم قیمتهای جدید کتابها چهجوری شده. کسی مگر میخرد دیگر؟! کتابخوانهای حرفهای و کرمکتابها هم خریدشان کم شده، چه برسد به آنهایی که در نان شب هم ماندهاند. حق دارند شاید. طرف پیش خودش فکر میکند دو تا دانه مرغ میخرم و شکم بچههایم را سیر میکنم و تا آخر ماه سر میکنم، این کتابه باشد برای برج بعد. برج بعد. برج بعد. یکی میگفت: «مگر من حقوقم چقدر اضافه شده؟ چرا قیمت کتاب سه چهار برابر شده پس؟! چهجوری بخریم ما؟» آدم شرمنده میشود.
این روزها با هر کدام از اهالی نشر که صحبت میکنم، دارند از مرگ کتاب میگویند. انتشارات «م» میگوید فعلاً کتاب درنمیآوریم. آن یکی انتشاراتِ «م» که پنجاه شصت تا کارمند دارد، ناله میکند که این ماه حقوق این بچهها را نمیتوانم تأمین کنم. انتشارات «پ»، که همهاش کتابهای مرجع درست و حسابی دارد، میگوید دارد تعطیل میکند برود بنشیند کنج خانه. آن یکی میگوید بعد از عید مدام ضرر دادهایم. داریم کارمندها را تعدیل میکنیم.
حس میکنم آقای مدعی مدیریت جهان، نشسته یک گوشه، پا روی پا انداخته، دارد میخندد و کیف میکند و دندانهایش را نشانمان میدهد. اگر جز این بود، کاری میکرد. تکانی به خودش میداد. بسنده نمیکرد به «تشکیل کارگروه» و «گزارش کمیسیون فرهنگی مجلس». خبرها میگویند دولت برای واردات کالاها اولویتبندی کرده و بر اساس این اولویت بهشان ارز مرجع تخصیص میدهد. صنعت چاپ در اولویت پنجم است. بعد از کالایی مثل چوب «ام.دی.اف» قرار گرفته؛ یعنی میخواهم بگویم نگاه این دولت به کل قضیهی فرهنگ اینجوری است. چوب و تیر و تخته برایش اولویت دارد.
روزگاری ناشران خوشحال بودند که دولت یارانهی کاغذ را قطع میکند، و به جایش عادلانه از ناشرها کتاب میخرد. خبر تلخ اینکه به دلیل نداشتن بودجه، این روزها وزارت ارشاد خرید کتاب از ناشران را متوقف کرده و حتی بدهی سال پیش وزارت ارشاد به ناشران هنوز پرداخت نشده است. آقای غول دارد کیف میکند، وگرنه کاری میکرد.
تصورش هم سخت است. توی کشوری زندگی کنی که ناشرهایش دست نگه داشته باشند. معلق باشند. تعلیق. کتاب مرده باشد. کتاب نباشد. توی دنیایی باشی بدون کتاب. این تصویر ویرانگر است. رعبآور است. دنیای بدون کتاب از آمدن زلزله هم بدتر است. مرگ کتاب، یعنی مرگ دستهجمعی آدمها. دلم میخواهد این آتش زودتر گلستان شود.
* از ابوسعید ابوالخیر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر