زوال که آغاز می شود، رؤیاها راه به کابوس می برند، پای اعتماد بر گرده ی اطمینان فرود می آید و از ایمان، غباری می ماند سرگردان ِ هوا که بر جای نمی نشیند. خواب ها تعبیر ندارد و درها نه بر پاشنه ی خویش، که بر گرد خود می چرخند و راه ها به سامانی که باید، نمی رسند و حق، اگر هست، همین حیات آخرالزمانی است ، که نیست، برای آنان که هنوز بادهای مسموم ِ مصرف و تخریب را می گذرانند
قرنی که پیش روست، سالهاست که آغاز شده است، مثل جدایی که بسیار پیش از آن که مسجل شود، روی می دهد؛ اما در زمانی صورت تثبیت می پذیرد که دیگر نیرویی برای وصل اصل، نمانده است. گاهی از بسیاری تازگی و شگفتی است که نامی برای نامیدن نیست، گاه از شدت زوال و تباهی. در بی اعتباری دوران های نام گذار است که همه چیز را می بایستی از نو تعریف کرد و در این دوران ِ بی اعتبار گذار از هزاره ای به هزاره ی دیگر، میراث سنگین اطلاعات بی شمار، غلتیده در مسیر در آمیختن با اشکال منفی است. همان داستان همیشگی کژی و راستی : سختی راستی و آسانی کژی
هر سال که می گذرد، مرزهای گل و ریحان دوزخ و مرزهای خارستان بهشت، در هم تر می روند، اشتباه گرفته می شوند. « سال به سال، دریغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صف های خوار و بار و اتوبوس های دود زا است که قرار است پس از ابتلای مردم به بیماری های ناشناخته ی طاق و جف ، فکری به حال سموم فراوان شان بکنند؛ نوشداروی بعد از مرگ سهراب
ما همیشه دیر می رسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیری ایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی می رسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو می برند. باز می گردیم با کاغذهای شکلات و ته بلیط های نمایش در جیب و تکه هایی از اعلان های پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته ، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بی خریدار
مردم به یک وعده غذا در رستوران های سوگ وار، راغب تر پول می پردازند تا به تجسم رؤیا بینانشان. مقام مقایسه نیست، که در مثل مناقشه نیست. مقایسه، دو سو دارد و ما مردم، یک سو، طاقت ایستادن بر میان بام ، در ما نیست. باید از یک سو بیافتیم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آن قدر از آن دور افتاده ایم که بی تعارف می شود گفت که دیگر وجود نداریم. کافی است که چند صباحی دیگر به همین منوال بگذرد تا باور کنیم که اصلاً نبوده ایم
هفت قرن رفته است از زمانی که « حافظ » نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آیا خنده دار نیست که امروز ما، اخلاف او، از کسانی که دست بالا با سی صد، چهارصد کلمه اموراتشان را بی دردسر رتق و فتق می کنند ، انتظار داشته باشیم خوانای رؤیاهایی باشند که خود به چندین هزار کلمه یاری می رسانند ؟
تعداد اتاق های بی قاعده ای که بساز و بفروش ها در ساختمان های بد قوراه شان علم می کنند چندین برابر خانه های بی حافظه ی مغز آنهاست. شور دلال ها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر می کند. در این جهان ــ که بد است برای کسی که نداند دنیا چیست ــ احمق ها اول اند. « پینوشه » هم در ارتش شیلی شلنگ تخته می اندازد. « آلنده » یک تنه برابر ارتش او ایستاد ، بیست و دو سال پیش دکتر « محمد مصدق » چهارده سال در احمد آباد زیر غبار تبعید از نفس هایی می افتاد که با هر آمد و رفت، دنیا را تکان می داد. دلال های خارجی، خانه ی ملی او را به باد دادند . مردم در فرار و تبعید، کلیه خانه هایشان را در مشت می فشارند؛ برگشت همیشه هست؛ در مرگ هست که نیست
می گویند مشکلات مالی، آدم را از پا در می آورد. راه دور نمی روم؛ « مادام بواری» پیش روی من است. « فلوبر » می گفت : « مادام بواری منم ». حیوانیت دلال ها و بی خیالی عشاق و حماقت شوهر به خودکشی اش کشاند. اما « فلوبر » ماند با خانه ی شاهانه ای در قلب. من در این خانه ی شاهانه را گچ گرفته ام ؛ اما این خانه ویران نشده است. خانه ی روشن ما از کی به باد رفت ؟ خانه های تزویر و ریا تاریک اند. « ما غلام خانه های روشن ایم ». در خانه، رؤیا می بینیم، در خواب رؤیای خانه و بی خانه ، کابوس و در کابوس، زوال آغاز شده است
غزاله علیزاده
ماهنامه آدینه، ویژه نوروز 75
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر