(در تابستان 2011 ، در سفری به پاریس ، با رضا قاسمی ، نویسنده ،
نمایشنامه نویس، کارگردان تاتر و آهنگساز ، در یکی از کافههای پاریسی
ملاقاتی داشتم، ضیافت باشکوهی بود با فنجانهای قهوه و گفت و گو در محیطی
بی تعارف و صمیمانه .
متن زیر ، بخشهایی از این گفت و گوست که ضبط شده و از روی فایل صوتی پیاده شده است.)
.................
ـ تو در چند زمینه کار می کنی ، موسیقی ، شعر ، ادبیات ... کدام یک از این ها بستر اصلی کارت را تشکیل میدهد ؟
ـ
در حال حاضر کار اصلی من نوشتن رمان است، ولی در دوره های مختلف چیزهای
مختلفی بوده. شروع کارم با نمایشنامه نویسی بود ، و طبیعتاَ در آن موقع اصل
برایم نمایشنامه نویسی بود، وقتی به کارگردانی تاتر پرداختم، طبیعتا
نمایشنامه نویسی و کارگردانی هر دو مشغلهی اصلیام شد. بعد که موسیقی را
یاد گرفتم به این نیت نبود که به طور حرفهای به کار موسیقی بپردازم، ولی
چون به طور اساسی کار میکردم در دورهای مشغلهی اصلیام شد موسیقی. یعنی
اینطور بگویم در واقع برایم فرقی نمیکند چه کاری دارم میکنم، در هر لحظه
همان کاری که دارم می کنم میشود کار اصلی من. من اگر قرار باشد ظرف هم
بشورم با وسواس و دقت بسیار ظرف میشورم طوری که تعجب دیگران را
برمیانگیزد. بنابراین اصلی شدن یک کار برای من بستگی به دوره دارد؛ در
دورهی فعلی، که از سال نود میلادی شروع شده است رمان نویسی مسئلهی
اصلیام بوده.
ـ شادی در کارهایت چه نقشی داشته؟
ـ شادی؟ شاید بهتراست بپرسی که نقش کارهایم در شادی من چه بوده .
ـ شاید
بهتر باشد این سوال را باز کنم. از کارهای تو من سه رمان ات را خوانده ام،
دوات را هم می خوانم؛ وبلاگت را هم وقتی می نوشتی دنبال می کردم . معمولا
به نظر من تو سیاه نگاری نمیکنی ، سفیدی و سیاهی را در هم آمیختهای و
دنیایی خاکستری را ترسیم میکنی. کار تو از نظر من سیاه نویسی نیست اما هیچ
نقطه ی امیدی هم در داستانهایت نیست و این احتمالا برمیگردد به شخص خودت ،
رابطه ات با شادی چگونه است؟
ـ من کلا آدم شادی نیستم. ولی سعی میکنم به همه چیز بخندم .
ـ این خیلی فرق می کند، این طنز در کارهایت هم هست .
ـ
معمولا کسی که به طنز رو میآورد ، آدم ناامیدی است. سعی میکند با فاصله
به وضعیت موجود نگاه کند و به آن بخندد. تا به این ترتیب وضعیت را قابل
تحمل کند . نمیدانم، معمولاَ هیچ چیز را آنقدر جدی نمی گیرم که نتوانم به
آن بخندم.
ـ حتی خودت را؟
ـ
حتا خودم را، حتا کارهایم را. من فقط وقتی مینویسم کار برایم جدی است،
تمام تلاشم را هم میکنم که آن کار تمام آن چیزی بشود که در توانم هست. اما
وقتی تمام شد اصلا به من ربطی ندارد که موفق بشود یا نه، خوب باشد یا نه،
شاد شاد باشد یا نه، واقعا برایم فرق نمیکند!
ـ واقعا مطرح شدن یا نشدن کارت برایت بی تاثیر است؟ این که " همنوایی ... " تا به این اندازه نقد های مثبتی گرفت برایت بی تاثیر است؟
ـ
اگر بگویم که از مطرح شدن کارم ناراضیام یا خوشحال نشدهام دروغ گفتهام،
این ریاکاری است. ولی این که کارت بی اینکه تلاشی در این جهت بکنی مطرح
شود خیلی فرق میکند با اینکه مطرح شدن کارت آنقدر مهم باشد که برای آن به
هر کاری دست بزنی. من هیچ وقت از این دسته دوم نبودهام. یعنی هر کسی به
روال زندگی من نگاه کند این را به روشنی میبیند. من در چهل و دو سالگی
اولین کتابم را چاپ کردم؛ آنهم در خارج از کشور؛ در حالی که از هفده سالگی
به طور رسمی نوشتن را شروع کرده بودم . من هنوز هم پنج شش تا کتاب چاپ
نشده دارم از آن سالها. میتوانستم بدهم چاپشان کنند، هم الان هم به هر
ناشری بدهم با کمال میل چاپشان میکند، ولی نمیدهم, چون مسئله برایم بالا
بودن کیفیت کارهاست، نه بالا رفتن آمار کتابهایم. خود این امر نشان میدهد
که یک آدم چطور به کار خودش و به پیامدهای کار خودش نگاه میکند که یکیش
هم مطرح شدن یا نشدن است؛ یکی دیگر جایزه بردن یا نبردن است، یکی دیگر فروش
کردن یا نکردن است. اینها همهاش برایم بیتفاوت است. البته معلوم است که
آدم خوشحال می شود اگر بردن یک جایزه در زندگیاش تاثیری اساسی داشته باشد.
مثلا سال پنجاه و پنج حقوق من ششصد تومان بود، معلوم است که با
بردن جایزه ی پانزده هزار تومانی «جشن طوس» برای نمایشنامه «چوضحاک شد بر
جهان شهریار» خوشحال شدم، مخصوصاَ که داشتم میرفتم سربازی و همان حقوق
ماهی ششصد تومان را هم دیگر نداشتم. ولی وقتی یک جایزهای سمبولیک است و
پیامد مالی برایم ندارد، من را خوشحال نمیکند ، برای این که من هیچ فرقی
بین کار خودم و کار یک آهنگر یا یک نجار و در و پنجره ساز نمیبینم. او از
راه کارش زندگی میکند من هم همین توقع را دارم. البته جوایزی که از نظر
مالی جنبه سمبلیک دارند ممکن است از جنبههای دیگر، مثلاَ شهرت، کارایی
داشته باشند. اما شهرت وقتی به درد میخورد که کمک بکند به فروش بیشتر آثار
آدم؛ کمک بکند به اینکه آدم بهتر زندگی بکند. اما وقتی نویسندهای انتشار
آثارش ممنوع باشد این شهرت به چه دردی میخورد؟ فقط دردسرش میماند برای
آدم.
ـ چقدر
با شخصیتهایت ارتباط داری؟ چقدر خودت هستند؟ چقدر ازشون فاصله داری و
چقدر باهاشون زندگی میکنی؟ من وقتی همنوایی را میخوانم احساس میکنم راوی
خودت هستی، در مورد چاه بابل هم همین احساس را دارم . چقدر از خودت در
رمانهایت هست ؟
ـ
هر کسی که با من سلام و علیکی بکند، به احتمال بسیار زیاد یک جایی در کار
من سروکلهاش پیدا میشود. ولی هیچ رمانی جای این همه آدم را ندارد. به
اجبار از هر کسی تکه ای را برمیدارم و با تکهای از یک نفر دیگر ترکیب
میکنم و اینطوری یک کاراکتری ساخته میشود که بعدا من وظیفه دارم در قالب
این کاراکتر فروبروم و نقش او را بازی کنم. به این معنا همهی این آدمهایی
که توی کارهای من هستند خود من هستند. تمامشان، نه فقط راوی، حتی زنها هم
خود من هستند. آن دیوانه هم خود من هستم. البته گاهی هم ممکن است یک
پرسوناژ واقعی همین طور درسته بیاید توی کار من ، مثلا صاحبخانهی فرانسوی
من و زنش، اینها واقعی بودند، ولی موقع نوشتن رمان واقعیت آنها را به نفع
ایدهی اساسی کار تحریف میکنم . من چیزهای غریب و شگفت انگیزی از زندگی
این پیرمرد و پیرزن دیده ام اما موقع نوشتن مجبور بودم از همهی اینها صرف
نظر بکنم چون خدمتی به آن ایدهی اساسی رمانم نمیکردند. در عوض چیزهائی را
از خودم درآوردهام و به آنها نسبت دادهام که واقعیت نداشت اما خدمت
اساسی میکرد به پیشبرد ایدهی اساسی رمان؛ مثلاَ آن صحنهای که هربار
پیرزن صاحبخانه عکس سگی را به راوی نشان میدهد و می گوید اینهم گابیک است
اما اسمش مورو است. رمان در اصل یک سری جعلیات است که نویسنده سرهم میکند
تا به کمک این جعلیات بتواند چیز دیگری را بگوید. به همین دلیل خطاست که ـ
نه فقط در کارهای من ـ که در کار هر نویسندهای دنبال زندگی نویسندهاش
بگردید ، کاری که معمولاَ خوانندگان در مورد راوی اول شخص میکنند. البته
مسلم است که نویسنده همیشه چیزهایی از زندگی شخصی خودش را به عنوان مصالح
اولیه به کار میگیرد. اما این مصالح هم، همانطور که در مورد آن پیرمرد و
پیرزن صاحبخانه گفتم، دچار حذف و جعل می شوند. بهترین نمونهاش آن چیزی است
که من با عنوان "چتر و گربه و دیوار باریک" نوشتهام. این متنی است که
برای سخنرانی در جلسهای تهیه دیده بودم که انتشارات خاوران به مناسبت
انتشار رمان همنوایی شبانه در آمریکا ترتیب داده بود. در آنجا من قرار
بود بگویم چرا مینویسم. این متنی است که ظاهراَ بر اساس سرگذشت واقعی
خودم نوشتهام و همهی اجزائش هم واقعی است. ولی اینجا هم درست مثل سرگذشت
همان پیرمرد و پیرزن صاحبخانه، بسیاری چیزها ناگفته مانده اند و یا دچار
تحریف شده اند تا من بتوانم به نحو بهتری بگویم نوشتن چیست، نویسنده کیست و
من چرا مینویسم. دست خودم نیست، من اگر قرار باشد یک نامهی خصوصی برای
شما بنویسم هم، وقتی قلم دستم میگیرم ، یک بازی چندگانهای میان من،
زبان، کاغذ سفید و مخاطبم ـ یعنی یک بازی چهار نفره ـ آغاز میشود. این
خاصیت نوشتن است، حداقل برای من اینطوری است. وقتی می نویسم «من» ممکن است
در آغاز این «من» برگردد به خود نویسنده. اما اگر کسی نویسنده باشد این
«من» بلافاصله تبدیل میشود به فاعل جمله. اینطوری است که شما خودتان را از
شر بازگویی خاطراتتان آزاد میکنید تا به ادبیات بپردازید.
ـ اشاره
کردی به پرسوناژ های زنت، که در قالب آنها می روی و با آنها زندگی میکنی ،
تا چه حد این کار را می کنی؟ چقدر به زن در نوشتهات زنانگی می دهی ، و یا
اصلا زنانگی به نظرت چیست.
من البته تمام نوشته هایت را نخواندهام ،
رمانها را خوانده ام ولی نمایشنامه ها را نخوانده ام ، ولی به طور عمده
نقش زن در کارهایت به نظر من در حاشیه است .
ـ چون تمام کارهایم را نخواندهای ، بهتر است راجع به این موضوع صحبت نکنیم .
اگر
تمثال را خوانده باشی ، اصلاَ این طوری نیست. در مورد چاه بابل اگر بگویی
نقش زن حاشیه ای است این حرفت قابل دفاع نیست. بعد هم در امر هنر، من با
آدم کار دارم. فرقی هم ندارد که زن باشند یا مرد. و نقش این آدمها هم ، چه
زن باشند چه مرد، در حدی خواهد بود که اقتضای داستان است. در جامعهای که
زن به دلیل سنتها امکان ایفای نقش زیادی ندارد، نمیشود توقع داشت که
نویسنده نقشی را برای زن بسازد که وجود ندارد. این که زن هم نقشی مساوی در
جامعه داشته باشد آرمان ماست. اما واقعیتی را که ما زندگی کرده ایم و
حالا بعضی از جنبههایش را میخواهیم روایت بکنیم این واقعیت از جامعهای
میآید که در آن متاسفانه نقش زن حاشیه ایست. مثلا در رمان «وردی که
بره ها میخوانند» وقتی راوی از دوران کودکیاش میگوید، چون مسئله اساسی
این رمان چیز دیگری است، در همان حدی می تواند از مادر و زنان همسایه صحبت
کند که کمک کند به پیشبرد همان ایدهی اساسی رمان، ایده ی اساسی آن کار نقش
رویاهاست در زندگی ما، و نقش رویاها در زندگی راوی آن کار. جای آرمانها
در آثار یک نویسنده نیست، در زندگی اجتماعی اوست. این که من در خارج از
کشور دو تا سی دی موسیقی در میآورم و هر دو سی دی هم فقط با دو خواننده ی
زن یعنی پایبندی به آرمانم در مورد موقعیت اجتماعی زنان. من به دلیل سابقه
کارم با شجریان، با ناظری، با بیژن کامکار، با مظهر خالقی به راحتی امکانش
را داشتم با هر خوانندهی مرد مشهوری کار بکنم. اما به عمد با خوانندهی
زنی کار کرده ام که شهرتی در آن حد نداشته. چون برایم مهم بوده که در
شرایطی که ممنوع است شنیده شدن صدای زن، این کارها با صدای یک زن منتشر
بشوند، چون میدانستم وقتی این کارها منتشر بشوند این صداهای زنانه به
ایران هم میرسد و این تاثیر میگذارد روی شرایط زن؛ همانطور که گذاشت و
دیدیم که پس از انتشار آن سی دی اول(بیست سال پیش) کم کم خوانندههای زن
جرات کردند بیایند خارج و بخوانند و در داخل هم تا آنجا پیش رفتند که
اجازه داده شد که صدای زن اگر همراه با صدای یک مرد باشد (به صورت دو
صدایی) منتشر بشود. خب قبول دارم این سی دی های دو صدایی یک جور فاجعه است.
انگار آن صدای مردانه یک چادر سیاه است که کشیده اند روی سر این صدای
زنانه تا خفهاش بکنند. اما اگر واقع بین باشیم بالاخره این هم یک جور
پیشرفت است. ظلمات سنت را یک شبه نمیتوان شکست. همین کارهای کوچک مثل گوه
ایست که در شکافهای سنت قرار می دهی تا رفته رفته آن را ازهم بپاشانی.
بدهیای را که من به زن ایرانی دارم، آنجاها پرداختهام. ولی وقتی
داستانم را مینویسم بدهی به احدی ندارم، نه به جامعه، نه به زن، نه به
مرد، به هیچ چیز... برای این که وقتی رمان یا نمایشنامهای مینویسی، تنها
بدهیای که آدم دارد به آن ایدهی اساسی کار است.
ـ گفتی
که بدهی ای که به زن ایرانی داشتی در کار موسیقی پرداخته ای، چرا از بدهی
به زن ایرانی صحبت کردی و خودت را به زن ایرانی بدهکار حس می کردی ؟
ـ
این بدهی را از خیلی وقت پیش احساس میکردم، از وقتی که نوجوان بودم و در
خانوادهی خودم، موقعیت دردناک خواهرانم را میدیدم(ممانعت از ادامهی
تحصیل و ازدواج های اجباری). آنها توقع داشتند که من کاری بکنم و من امکانش
را نداشتم. من نوجوان بودم و نمیتوانستم قد علم بکنم در مقابل پدرم. این
بدهیها از آنجا میآید، بعد که بزرگتر شدم و وارد جامعه شدم دیدم که این
فقط خواهران من و خانوادهی من نیستند که در چنین وضعی بسر میبرند. تمام
کشور پر است از این خواهرها.
ـ در مورد تمثال صحبت کردی و اسمش را یادداشت کردم چون نخوانده ام و دنبالش خواهم رفت. آیا تونوشته ای داری که راوی اش زن باشد ؟
ـ نه ! من سه تا رمان بیشتر ننوشتهام که آنها را هم تو خواندهای ، تمثال هم نمایشنامه است و در نمایشنامه هم راوی وجود ندارد.
ـ دلیلش را میدانی؟
ـ
یک دلیلش شاید این باشد که من خیلی دیر آمدم سراغ داستان نویسی. من از
سال نود ( میلادی ) داستان نویسی را شروع کردم، یعنی حدود بیست و یک سال
پیش. در حالی که پیش از آن، حدود بیست و سه چهار سال از عمرم صرف نمایشنامه
نویسی شد، یعنی دورهی جوانی و شور و خلاصه گل عمرم... یک دلیل دیگرش شاید
مسئله ایده است. ایده را که بخواهی بیان کنی، ممکن است به اقتضای آن ایده
راوی یک زن باشد. بعضی نویسندهها این کار را کردهاند. کسانی که داستان
کوتاه مینویسند راحتتر میتوانند این کار را بکنند. چون داستان وقت کمتری
میگیرد و آدم تعداد داستان بیشتری میتواند بنویسد. در نتیجه محتمل است
که در چندتایی از این داستانها هم راوی زن باشد. ولی به طور کلی نوشتن از
زبان راوی زن آسان نیست(برای مردان البته). اگر نویسندهی مردی سراغ راوی
زن نرود، به هیچ وجه نباید سرزنشش کرد، چون باید در جلد موجودی برود که به
اندازهی جنس خودش نمیشناسدش. عکسش هم همینطور است. نویسندهی زنی که
بخواهد از زبان مرد بنویسد ریسک بزرگی میکند. هرچند شناختن مردها آسانتر
است. زنها ذهنیت بسیار پیچیدهتری دارند نسبت به مردها. فهم زن آسان نیست و
یکی از ایرادهای ادبیات ما این است که وقتی که در یک داستانی یک یا چند زن
هست، اغلب نتوانستهاند آن طوری که باید و شاید به این زنها بپردازند؛ آن
طور که تولستوی یا فلوبر یا کوندرا به شخصیت زن داستانشهایشان می پردازد.
برای اینکه شناخت زن، سوای هوش و درایت نویسنده، محتاج یک پیش زمینههای
اجتماعی هم هست. در جوامع غربی که پسر و دختر از بچه گی با هم بازی
میکنند با هم به مدرسه میروند و بعد هم که بزرگ شدند به همان آسانی
میتوانند با هم کار کنند و ارتباط داشته باشند امکان بیشتری هست برای
شناخت متقابل. در حالیکه با اینهمه سد و بند و جداسازی زن و مرد که از قبل
هم در ایران بوده و حالا بدتر هم شده است شناخت زن و مرد از هم اغلب به عمق
نمیرود. بنابراین اگر نویسنده ی مرد ایرانی راوی زن نداشته باشد اصلا
نباید سرزنشش کرد. و بهتر است که اصلا این کار را نکند چون نوشتن از چیزی
که آدم نمیشناسد بدترین کار دنیاست. حالا چه نویسنده زن باشد چه مرد.
ـ
وقتی میگویی زن موجود پیچیدهای است، البته این را از هر دو طرف می شنویم
که زنها هم همیشه این را میگویند که مردها را نمی فهمند و مردها برعکس
...
ـ
بگذار برایت بگویم که چرا ذهنیت زن پیچیدهتر است. این بر میگردد به
تربیت دوران کودکی . این همه منع و سد و بند که برای دختر بچه ایرانی هست
برای پسربچه نیست . طبیعتا وقتی به دخترها دائما میگویند نگو، نخند ، این
حرف را نزن زشت است، این کار را نکن بد است، خب همهی این امر ونهیها از
همان کودکی طوری زن را بار میآورد که دائم باید هر حرف و هر حرکت خودش را
محاسبه کند. به همین دلیل است که زن ذهنیت پیچیدهتری پیدا میکند. در
حالی که وقتی این منع نسبت به مرد کمتر است، آدم خودجوش تر و خود انگیخته
تر می شود و راحت هر چیزی که در ذهنش هست بیان می کند. البته این امری
مطلق نیست. زنانی هم هستند که راحت هر چه در دلشان هست میگویند و مردانی
هم هستند که باید با مقاش از دهنشان حرف بکشی. جنبهی حقوقی ـ فیزیولوژیک
قضیه هم مطرح است. در جامعهای که همهی حقوق را به مرد میدهد، در نبردهای
ناگزیر میان زن و مرد، زن اگر به هوشش متوسل نشود در این نبرد نابرابر
بازی را میبازد به مرد زورگوی قلچماق. آنچه به مکر زنان مشهور شده ریشهاش
در اینجاست.
ـ به این معنی پیش زمینهی این پیچیدهگیها از نظر تو همان جدا سازیهای اجتماعی است؟
ـ
فروید وقتی صحبت از ذهن زنان می شود میگوید این یک قارهی سیاه است؛
یعنی ما هیچ چیزی نمیدانیم دربارهی به ذهن زنان ، و آرزو میکند که روزی
یک زن روانشناس بیاید و او در مورد ذهن زن صحبت کند. وقتی که برای
روانشناس بزرگی مثل فروید اینگونه است ، دیگر تصورش را بکن ... البته آن
منعها در غرب هم وجود داشته و هنوز هم تا حدی وجود دارد، البته نه به شدت
قبل؛ و صد البته نه به شدت جامعهی بستهای مثل ایران. این پیچیدگی ذهن
زنان را در تمام رمانهای بزرگ هم میبینیم.
ـ
یک صحبتی قبل از روشن کردن دیکتافون با هم داشتیم، مایلم اون سوال را
دوباره ازت بپرسم که در این گفت و گو آورده شود . خوشبختی از نظر تو چیست ،
یا اینکه گفته بودی که خوشبخت نیستی . وقتی میگی من خوشبخت نیستم و یا
احساس خوشبختی نمیکنم ، منظورت چیه ؟چی کم داری؟
ـ
نمیدانم ، چیزی کم ندارم ، فقط نمیدانم چرا زندهام.( خنده ی بلند )
...یعنی هیچوقت دلیلی برای زنده ماندن و ادامه دادن به زندگیام نداشتهام ،
جز این که احساس کرده ام وقتی کار می کنم حداقل حسناش این است که فراموش
میکنم این سوال را از خودم بکنم.
ـ برای همین اینقدر زیاد کار می کنی؟ برای این که فراموش کنی؟
ـ بله، برای این که فراموش بکنم. البته وقتی کار میکنم، شوق آفرینندگی کمک میکند که از زنده بودن خودم احساس رضایت بکنم.
ـ
رضا تو به عنوان یکی از نویسندگان موفق مهاجر در جامعه ی مهاجر و حتی در
جامعه ی ایران شناخته می شوی. به دلایلی که خودت بهتر از من میدانی ،
ادبیات مهاجرت فراز و نشیب هایی داشته که تو به طور عمده یکی از آدمهایی
هستی که تو در فرازش مطرحی . فکر میکنی دلیلش چیه ؟
ـ شانس!
ـ شوخی میکنی؟
ـ
نه، برای این که به هر حال، کسان دیگری هم هستند در خارج که مینویسند و
خیلی هم خوب مینویسند و شاید از من هم شایستهتر باشند. ولی من این شانس
را آوردم ـ خیلی هم تصادفی ـ که رمانم، همنوایی شبانه، در ایران هم چاپ و
منتشر بشود. این شانس هم به این شکل بود که ناشری برای دیدن خواهرش آمده
بود به پاریس. در منزل خواهرش کتاب تمثال مرا خواند وعاشق این کتاب شد و با
من تماس گرفت و اظهار تمایل کرد که کارهای مرا چاپ بکند. من دو تا از
کتابهایم («ماهان کوشیار» و «معمای ماهیار معمار») را به او دادم و گفتم
میتوانید فعلا با این دو کتاب شروع کنید چون اینها را زمانی که در ایران
بودم نوشتهام و اینها در همین حکومت مجوز اجرا گرفتهاند و احتمالاَ برای
چاپ مشکلی نخواهند داشت. ایشان کتابهای دیگرم را هم خواست. من به او گفتم
که من کتابها را میدهم، ولی بیشتر آنها در ایران قابل چاپ نیستند. او گفت
که اوضاع ایران بالا و پایین زیاد دارد. و هر آن ممکن است قوانین تغییر
بکند. من هم همهی کتابها را به او دادم و انتظارم این بود که با آن دو
نمایشنامه شروع کند. ولی یک سال بعد دیدم که همنوایی شبانه را چاپ کرده
است. هم خوشحال شدم هم نگران. فوراَ با یکی از دوستان که نسخه چاپ خارج را
هم داشت تماس گرفتم و خواستم مقابله بکند هر دو نسخه را و ببیند که چیزی
را از رمان حذف نکرده باشند. خوشبختانه بدون سانسور چاپ شده بود. خب شانس
من این بود که اواخر دورهی خاتمی بود و ته مانده ی آزادی هایی که برای
انتشار داده شده بود هنوز باقی بود، شاید هم آخرین لحظاتش بود. شاید هم به
همین دلیل بود که ناشرم اصلاَ منتظر این نشد که متنی را که از نو حروف چینی
کرده بود بفرستد و غلط گیری کنم و کتاب را با کلی غلط حروفچینی منتشر
کرد.
ـ متشکرم از وقتی که برای این گفت و گو گذاشتی.
ـ خواهش میکنم
سرچشمه گرفته از
وبلاگ زنانه ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر