(سرچشمه گرفته از صحفه فیس بوک محسن آزرم)
... همه قصه را که نمیتوانی چاپ کنی و قصه را باید در کاملبودنش خواند چون آنچه مهم است ساختمان آنست نه گوشهای یا رونمائی از آن. میدانی عزیز من، عمهجون و خالهجون تو هم قصه میتوانند بگویند، و حتی چون از سر ذوق و شوق میگویند بهتر میگویند تا این طفلکهای گولِ خود خوردهای که با سیگار دود کردن و عرقخوردن و دک پوزِ اجتماعیبودن بخود گرفتن درباره «ولوشدن خمیازه روی صورت» و یا «ولوشدن سرما در کوچه» و یا «ماسیدن» نمیدانم چهچیز در کجا سرقدم میروند و بعد بهم نان قرض میدهند و بعد خودشان را بیانکننده «خواستهای خلق» که همان «تودههای وسیع» قدیم باشد میشمارند و از «انسان» حرف میزنند و همدیگر را نابغه میشمارند تا بتوانند در جلوی صف تعظیمکننده و التماس دعا دارنده از ... قرار بگیرند..... بهرحال.... آنچه مهم است ساختمان قصه است.
برگردیم به قصه.
... من این قصه را بهصورت خیلی خلاصه، که درحقیقت کمی از اول و کمی از آخر قصه فعلی است در سال 1328 در آبادان نوشتم و اشارهای به آنرا در نامهای گنجاندم که برای کسی که در آن روزگار دوست من بود نوشتم. درحقیقت باید روزی داستان خودم و این دوست سابق را بنویسم و به این ترتیب نقشهای از زندگی روحی و اجتماعی این بیست و چند سال اخیر ایران بدست خواهد آمد. این آدم روزگاری آدم بود اما عجب بکار نبردن شعور شعور را به روزگار دم میرساند که امروزه برجستگی خیلی کوچکی است بالای مقعد. بهرحال این قصه به آن صورت فقط یک نفسکشیدن کوتاه برای همان لحظه بود. و حتی اصل نسخه پاکنویسشده آن هم که کاملترین صورتش بود گم شد. بعد پارسال بهار به فکر نوشتن دوباره آن افتادم. وقتی در آخر بهار فروغ رفت به اروپا من تنهائیم را نثار این قصه کردم، و هروقت خسته و خالی از آن میشدم یک قصه دیگر شروع میکردم تا اینکه او برگشت اما همهاش تمام نشده بود. بهرحال پائیز پارسال دنبالهاش را نوشتم و میخواستم همه قصههایم را باهم چاپ کنم که حادثه رفتن او پیش آمد. در تابستان که بفکر چاپ جوی و دیوار و تشنه افتادم میخواستم هرچه قصه دارم باهم چاپ کنم اما یکمرتبه دیدم با آن فورم و حروفی که انتخاب کردهام صفحههای کتاب به پانصد خواهد رسید ـ که معنی نداشت. این قصه که مدّ و مه نام دارد، و قصه دراز دیگری که ماهیت مرگ نام دارد و قصههای دیگری که یکی درباره یک زن و شوهر پیر و گداست و دیگری درباره یک درشکهچی که بعد از آمدن تاکسیها باغبان شده است و دیگری که درباره دو نقاش و یک عکاس و دیگری که درباره یک دزدی است؛ اینها همه را زمین گذاشتم.
اما این مدّ و مه این قصه مثل آن تجربه نیوتن است درباره رنگ که روی یک صفحه گردنده، اجزاء رنگ سفید را که رنگهای آبی و زرد و بنفش و غیره هستند کشید و صفحه را که تند حرکت دورانی داد اثر رنگ سفید در چشم پدیدار شد. این قصه همان صفحه است و همان رنگ سفید است بعد از ایستادن صفحه. این مطلب در اوائل قصه کلیدی دارد که همان بادبزن سقفی و پرههای آنست. چرخی که میچرخیده است اکنون ایستاده است. اما مسئله اینست که دید گوینده قصه درحقیقت دید مستقیم هم نیست. او عکس اجزاء رنگ را، یا عکس پرههای بادبزن ایستاده را، یا درواقع تصویر حوادث و حالات را در یک آئینه میبیند. خود آنها را نمیبیند. یکرشته مسائل و خصوصیات و حوادث اجتماعی را بهصورت حادثههای کوچکتر، فشردهتر، فشرده تا بهحد شخصی و فردی رسیده میبیند. چنان حدهای شخصی که شباهتی به یک از خوابپریدگی او را به یاد تاریخ شبی میاندازد که تاریخ بیان قصه است. و این جلو سیلان ذهنش را برای تماشای حال میگیرد، همچنان که مد دریا جلو سیلان شط را گرفته است، و درنتیجه بعد از یک وقفه سیلان ذهن تبدیل به برگشتن سطح و رویه این شط ذهنی میشود که این منجر میشود به بازآمدن، به دوباره بهیاد آمدن چرکیهائی که روی این شط میرفته است. یعنی به بیاد آوردن گذشته ـ در حد فشرده شخصی. مزه اجزاء این خاطرهها یا توازن و توازی که میان آنها و حوادث عمومی است که مورد نظر اصلی گوینده قصه است ادامه دارد تا میرسد به جائی که درحقیقت مد دوره خود را به پایان رسانده و نوبت را به جذر میدهد. در این وقت ذهن او راه میافتد و یکمرتبه خود را از قید یادبودهای فشرده و حدهای شخصی میرهاند و از این نقطه گرهی دیالکتیکی مبدل میشود به یک نتیجهگیری در حد اجتماعی که درحقیقت مایه اصلی و بنابراین هدف طبیعی و جبری این مایه و این کوشش فکری بوده است.
در حد زبان، یعنی زبان فارسی بیان قصه. میبینی که از جهت لغت و فرم جمله، همان لغتها و فرمهای زبان روزانه است درعینحال اضافهشدن جهت دیگری که ریتم و وزن است. اما این ریتم چیزی نیست که اجزاء بیان باید فدای آن شوند درحقیقت قالبی است برای دیسیپلین و انضباط در کار اقتصاد بیان، جنقولکبازی و سیرک و جفتکچهارگوش بازی کردن پیشکش عمهجان بکاربرندگان آن شده است. بهرحال این علاقه و قصد من بوده است. این ریتم در اول، مطابق هوای کار، کمابیش نیست و شکسته است و همینکه تعریفکردن راه میافتد، ریتم هم جا میافتد. ریتم منظمکننده طول جمله نیست. بلکه منظمکننده روانی بیان است. جملهها در داخل حسی که تعریف میکنند قرار دارند و ریتم میگیرند و کوتاه و بلند میشوند. و وقتی که حس بکلی تغییر ماهیت میدهد ریتم هم همراه آن تغییر ماهیت میدهد، مثلاً در قسمت برخورد عشقی در راهآهن که در یکجا ریتم جمله، ریتم اهرمهای لکوموتیو میشود. در همینجا هم هست که تعریف شرائط و و اوضاع اطراف، دوپهلو میشود، بطوریکه ضمناً حسهای گوینده قصه را درباره حرکت فیزیکی صمیمیتر و نزدیکتر به خود او، و به کاری که میکند، در قالب تعریف اشیاء و حرکات اطراف او میاید...
بخشی از یک نامهیِ ابراهیم گلستان به یدالله رؤیایی دربارهی داستانِ بلندِ مَدّ و مِه
دفترهایِ روزن [شعر، نقّاشی، قصّه و گزارشی از کتاب]، زمستانِ 1346
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر