مسئله جامعه ما، گرسنگی مردم، بیخانمانی عدهای و افسردگی عدهای دیگر است و نه پخش موسیقی.
شب شده بود، مادرم هنوز نرسیده بود. تاریکی بر حیاط دبستان سنگینی میکرد. گریهام گرفته بود. مادرم کجاست؟ «آژیر زرد» از پنجرهای در آن بالا، به همراه التهابِ نوری گندیده، به فضای خالیِ خیابان میپاشید؛ اضطرابِ نابِ دهه شصت، چند سال پیش از دهشت آن تابستان.
اما ناگهان ورق برگشت؛ مادرم رسید،« آژیر سفید» زده شد.
مردی از همان پنجره به خیابان سرک کشید، برایمان دست تکان داد و پیچ رادیو را بلندتر کرد:«و حالا از شما شنوندگان عزیز دعوت میکنیم که به یک قطعه موسیقی بدون کلام گوش کنید».
«نینوا» بود!
تا سالها حتی نام خالق آن نوای عجیب را نمیدانستم. بعدها فهمیدم نامش «حسین علیزاده» است، مردی هم سن و سال پدرم، ساکن همین شهر.
از همان مواجهۀ اول، تاثیر موسیقیاش بر من آنچنان مهیب بود که هرگز فکر نمیکردم «معاصر» هم باشیم، احساس میکردم خیلی قدیمیست، دورِ دور، قرنها قبلتر شاید، حال آنکه معاصر بودیم، هستیم، تن استاد سلامت باد.
دو سال قبل، وقتی نشان «شوالیه هنر و ادب فرانسه» را قبول نکرد و نوشت :«خود را بینیاز از دریافت هر نشانی میدانم»، تماشای این منظرۀ بینظیر از عزتنفس و بزرگی، در دورانی که «میانمایگان» دربهدر به دنبال تفقد و جایزه و جشنواره میگردند، برایم باورکردنی نبود.
در تمام این سالهای «اعتدال»ی، حواسم به «تن ندادن»های او بوده است؛ به جذب و ادغام نشدناش، به موروثی نکردن هنرش، به «سلبریتی» نشدناش، به حجاب اجباری نکردن بر سر علاقهمندان، به بینیازی اش به «بزرگداشت» و انتشار «عکس دیده نشده»، به وقار و کم حرفی و چهره شوریدهاش.
و به اینکه او خود میداند بر خلاف لشگری از متوسط الحالان ِ پر سر و صدا، این نام اوست که در تاریخ موسیقی جاودان خواهند ماند.
دیروز در دفاع از حیثیت موسیقی گفته است:« مسئله جامعه ما، گرسنگی مردم، بیخانمانی عدهای و افسردگی عدهای دیگر است و نه پخش موسیقی».
با خواندن این کلمات، وظیفه خود دانستم که از او، شرافت اش و میراث ماندگاری که به این جهان افزوده است، تقدیر کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر