بهمن فرزانه:مردی که موز فروشهای «بوگاتا» هم میشناسندش و به این «عمو گابو»ی نازنین مباهات میکنند. البته شاید کمی بیانصافی باشد، اینکه بگوییم همه محبوبیت مارکز برای این است که آدم دوستداشتنیای است. به هر حال هرگز نمیتوان چشم روی دو شاهکار بزرگ او بست؛ حالا «مارکز»پدر معنوی ادبیات آمریکای لاتین نه، هرکس دیگری هم که میتوانست «صد سال تنهایی»یا حتی «عشق در زمانه وبا»را بنویسد، دیگر از هر نقد منفی مصون میماند. همین دو کار هم برای اینکه یک نویسنده یک عمر ستایش شود کافی است، مگر «سروانتس»را تنها با یک «دن کیشوت» روی تخم چشمشان نگذاشتهاند. حکایت «گابریل گارسیا مارکز»هم همین است، او با همین دو کار و (البته با کمی اغماض) شاید با چندینوچندتای دیگر از کارهایش بالای برج عاج نشسته است، اما چه کسی است که به این برج عاجنشینی خرده بگیرد؟ نوش جانش...
هیچ از خاطرم نمیرود که چطور شیفته «صد سال تنهایی»اش شدم، آنقدر که تا سالها بعد از ترجمه این کتاب وسواس پیدا کرده بودم و نمیتوانستم کار دیگری برای ترجمه دست بگیرم. دور و بر سال 68 بود، یک دوست مهربان خونگرم آمریکای لاتینی داشتم که نماینده «سانتادومینیگو» در سازمان کشاورزی جهانی بود، با هم بروبیایی داشتیم. یکی از همین غروبها وقتی از پلکان ساختمانش پیچیدم، یک دفعه یک آقایی با پوستی آفتاب سوخته، موهای فرفری و یک سبیل خوشتاب از پلهها پایین آمد. یادم میآید که خوب نگاهش کردم، آن موقع دلیل کنجکاویام را نفهمیدم، به خانه دوستم که رسیدم گفت: «بهمن آنکه از پلهها پایین میرفت را دیدی دوست نزدیک من است، توی کلهاش یک جهان ایده و خلاقیت هی توی هم میپیچد. تازگیها هم این «صد سال تنهایی »را نوشته، وقتی شروعش کنی، بیبرو برگرد غرق میشوی. همین هم شد، مرد مو فرفری همان «گابریل گارسیا مارکز»مشهور بود. آن روزها با انتشارات امیرکبیر برو بیایی داشتم، کار دیگری هم از او ترجمه کردم که به اندازه اولی دوست داشتم، چند سال بعد«عشق در زمانه وبا» را ترجمه کردم که این کتاب هم حسابی سرخوشم کرد. حس و حال ترجمه همین کتابها و سروکلهزدن طولانی با اوست که سبب میشود، نتوانم به این راحتیها بگویم باقی کارهای مارکز آنقدرها هم چنگی به دل نمیزند، اما باز هم میگویم «او بزرگ است». اما این به آن معنا نیست که من مارکز را نویسندهای عامهپسند بدانم، برای اینکه انصافا عامهپسند نیست. او خوب مینویسد، روان مینویسد و حتی سبک و سیاقی دارد که هیچکس حتی از عهده تقلیدکردنش هم برنمیآید، شاید به این خاطر است که فوت کوزهگریاش را نمیداند. او آنقدر زبل است که وقتی حس میکند، ممکن است خواننده تا چند صفحه بعد میان این همه شخصیت و قصه گموگور شود و نخ داستان را گم کند، خیلی زود یکی را میکشد و قصهاش را میبندند تا خوانندهاش نفسی بکشد، برای همین است که میگویم مهربان است، هوای خوانندهاش را دارد، نمیگوید: «به درک اگر نفهمید و قاطی کرد، تقصیر خودش است که داستان من را نمیفهمد.»مهربان است، برای اینکه هنوز به رفاقتهای دیریناش پایبند مانده، حالا هرچه قدر چپها و تندروها بگویند رفاقت با یک دیکتاتور برای نویسنده عار است و عیب. به موقع فعال اجتماعی و سیاسی هم بود، رفاقتش هم با «فیدل کاسترو» برای همان دورانها است. او نویسنده است و معتمد مردم، یادتان بیاید وقتی همه رسانههای آمریکایی دمبهدم خبر از مرگ کاسترو میدادند، او بود که به دیدن دوست قدیمیاش رفت و به همه این شایعات پایان داد. حالا چه عیبی دارد که به رفیق قدیمیاش پشت نکرده، هنوز خیلیها شعر «دلاور برخیز» او را برای «چه گوارا»در سراسر دنیا میخوانند و حتی نمیدانند که شاعر این شعر ماندگار کیست. همه آنها که به گابریل گارسیا مارکز خرده میگیرند، خودشان هم شاید یک روز در معرض قضاوت قرار بگیرند، مگر همان «ماریو بارگاس یوسا» نبود که میخواست رییسجمهور پرو شود. اگر او رییسجمهور میشد باز هم میتوانست یک منتقد سیاسی باقی بماند. شاید او هم خیلی جاها مجبور میشد منافع کشورش را به نقدهای تندوتیزش ترجیح بدهد. اما «مارکز» همه اینها را میداند و برای همین هم برای دوست قدیمیاش احترام قائل است و هنوز وقتی خبر بیماریاش را میشنود، جلوتر از همه راهی هاوانا میشود، چه میدانیم او چقدر همدم کاسترو است؟ برای همه اینها است که میگویم قضاوت درباره مارکز سخت است، من که نمیتوانم خودتان نتیجه بگیرید. برای همین است که میگویم او مهربان است. حالا او پیر شده و نزدیکانش میگویند حافظهاش را از دست داده و این هیچ خبر خوبی نیست برای من که او را اینقدر دوست دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر