من از هفت سالگی چادر داشتهام. مدرسهی نمونهاسلامی
رفتهام. کودک هفت سالهای که مقنعهی طوسی سرش بوده و چادر داشته و
کولهپشتی داشته روی دوشش. دبستانم که تمام شده، از گروه بچههای چادری که
بیرون آمدهام، برای اولین بار با واقعیت جامعه روبهرو شدهام. دوستهایم
اما همهجوره بودهاند. یک خط باشد مثلاً، یک سرش دوستهای سفت و سخت
معتقد به حجاب، یک سرش دوستهایی که به حجاب اعتقاد نداشتهاند. از وسط خط
هم دوستهایی داشتهام. همهشان را دوست داشتهام و هیچوقت نخواستهام به
خاطر این قضیه از کسی فاصله بگیرم یا به کسی نزدیک شوم. حجاب فقط برای شخص
من بوده. همین. هیچوقت برای هیچکس تجویزش نکردهام.
این روزها اما، خیلی عصبانیام. من هنوز چادر دارم. اما وقتی
گشت ارشاد را توی خیابان میبینم، به خودم میلرزم. میترسم. از آدمهای
عبوس بیفکر میترسم. از آدمهای تلخ و دُگمی که ایمانشان خلاصه شده توی
چادرشان، توی مقنعهشان، توی ماشین گشت ارشادشان. میترسم وقتی میبینم
ریختهاند جلوی برج میلاد، دخترها و زنهایی را که داشتهاند میرفتهاند
کنسرت، سوار ون کردهاند و بردهاند. میترسم وقتی میبینم این دخترها
بیخودی دارند تحقیر میشوند. میترسم وقتی آدمها توی اتوبوس و تاکسی چادر
من را که میبینند، خودشان را جمع میکنند، لبخندشان را میدزدند، و
میترسند. آنها از من میترسند. حق دارند. خیلی بد است که دارم این را
میگویم: منِ چادری هم خیلی وقت است از چادریهای دیگر میترسم. خودم را
جمع میکنم و دلشوره میگیرم. متاسفانه گشت ارشاد بزرگترین خیانت به
زنهای این سرزمین بوده. باعث شده آدمها همدیگر را خطکشی کنند، و بارها
به من بگویند که چادرت به سطح فکر و اعتقادت نمیخورَد. من از این
خطکشیها میترسم. من از این قضاوتها میترسم.
راستش… چند سال است از چادرم خجالت میکشم. میخواستم بگویم
به خاطر جفایی که به همنوعانِ بیاعتقاد به حجاب میشود، شرمندهام. تا
جایی که توانستهام، اینطرف و آنطرف حرفم را گفتهام. توی تاکسی و اتوبوس
و کلاس و دانشگاه و سر کار به مردم گفتهام که میشود چادری بود و
تحمیلگرِ عقیده نبود. کاش همهی چادریهایی که مثل من فکر میکنند، حرفشان
را میزدند.
فاطمه ستوده
سرچشمه گرفته از ابر آبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر