یادش افتادم، میدانستم در زندگیاش هیچ اتفاق خجستهای رخ نداد. به دنیا آمد که بمیرد. به یاد زندگیاش که میافتم لحظهای سکوت میکنم... نمیخواست باور کند زندگی بدون او هم میگذرد... خوب نگاه میکنم شاید این پاییز آخر باشد، اگر هم نباشد، این پاییز دیگر تکرار نمیشود... همیشه با خودم میگویم چه دنیای پرپر شدهای است... من نمیدانم چرا هر کسی را صدا کردم. هر کس را دوست داشتم، ناگهان در خم کوچه گم شد. مرگ تو در بیداری معنی ندارد. همیشه عشق، همیشه به یاد مرگ بودن، همیشه این سوال، که، در این خانه را که میزند... همیشه روزهایی که پایانش را نمیدانم، مگر مرگ خبر میکند... قلبم در دستم است و دیگر از مرگ ترسی ندارم.
احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر